تاریخ را وارونه نخوانیم؛ «آموزش دختران» هدیه رضاخان نبود

۲۶ شهریور ۱۴۰۴، ۱۵:۱۵

تاریخ را وارونه نخوانیم؛ «آموزش دختران» هدیه رضاخان نبود

تاریخ را وارونه نخوانیم؛ «آموزش دختران» هدیه رضاخان نبود

تاریخ آموزش دختران در ایران را نباید از آخر به اول خواند. مدارس دخترانه پیش از رضاخان و در دل مشروطه شکل گرفتند؛ ولی او تنها این روند تاریخی را به عنوان دستاورد خود ثبت کرد.

خبرگزاری مهر - مجله مهر: بیایید کمی عقب‌تر برویم؛ به روزگاری که ایران تازه با پدیده‌ای به نام مدرنیته روبه‌رو شد. مدرنیته‌ای که نه در خاک ایران رویید و نه از دل سنت‌هایش برآمد، بلکه چونان موجی سهمگین از دل برخورد با قدرت‌های خارجی سر برآورد. جنگ‌های ایران و روس، سایه استعمار انگلستان در هندوستان و حضور روسیه تزاری در شمال، نخستین پرده آشنایی ما با جهانی بود که دیگر همان جهان قدیم نبود.

روایت مشهور دیدار عباس میرزا با فرستاده ناپلئون، نمونه‌ای روشن از این حیرت نخستین است. وقتی عباس میرزا جوان پرسید: این قدرتی که شما را بر ما چیره کرده چیست؟ مگر خورشید پیش از شما بر ما نمی‌تابید؟ مگر خاک و ثروت مشرق زمین از شما کمتر است؟ این پرسش صدای شکستن دیوار سنتی بود که ایران را ناگزیر می‌کرد راهی نو بجوید. از دل همین پرسش‌ها، اندیشه‌های نو برآمدند. اندیشه‌هایی که در نهایت به انقلاب مشروطه ختم شدند؛ خیزشی که هرچند با ناکامی‌ها همراه بود، اما راه را برای یکی از مهم‌ترین تحولات اجتماعی در ایران باز کرد: آموزش مدرن و آموزش زنان.

میراث زنان مشروطه، نه هدیه رضاخان

پیش از آن، زن در نظام سنتی نه حق ورود به سیاست داشت و نه امکان حضور در عرصه اجتماعی. اما در میان غوغای مجلس اول، بحث بر سر مدارس دخترانه آغاز شد. مخالفان، خواستار حفظ وضع موجود بودند: زن باید در خانه بماند، مرد باید در جامعه فرمان براند. اما جریان نوگرایی در مقابلشان عقب ننشست.

ثمره این کوشش چنین شد که با توجه به آمار رسمی در سایت پژوهشکده تاریخ معاصر، در سال ۱۲۹۱ شمسی، نشریه شکوفه که متعلق به زن‌ها بود، فهرستی از اسامی ۶۳ مدرسه دخترانه را در تهران منتشر کرد که حدود دو هزار و پانصد دانش‌آموز داشتند. در این نشریه اعلام شده بود که از هر هفت نفر محصل تهرانی، یک نفر دختر است که البته این مدارس همه پیش از رضاخان بنا شده بودند. او تنها زمانی که به قدرت رسید، مدارس عالی تهران را زیر چتر نظم اداری آورد. اما آیا این یعنی بنیان‌گذار آموزش زنان او بوده است؟ در واقع چنین نیست تاریخ را نباید از آخر به اول خواند. اگر زنان پیشرو در عصر مشروطه از جان خود دریغ نمی‌کردند، رضاخان چیزی برای انسجام بخشیدن و ثبت آن به نام خود در اختیار نداشت.

تاریخ را وارونه نخوانیم «آموزش دختران» هدیه رضاخان نبود

زنانی که راه را گشودند

امروزه در شبکه‌های اجتماعی، با انبوه پست‌ها و استوری‌هایی مواجه می‌شویم که رضا خان را ستایش می‌کنند؛ انگار او تنها ناجی تاریخ آموزش نوین ایران بوده و بدون او دختران ایرانی هیچ مدرسه‌ای نداشتند. بسیاری حتی با قاطعیت ادعا می‌کنند که مدارس دختران و پیشرفت آموزش دختران، همه مرهون دیدگاه روشنفکرانه و اقدامات اوست.

اما حقیقت کاملاً متفاوت است. تاریخ، بر خلاف روایت‌های اینستاگرامی است. مدارس دختران پیش از او وجود داشتند، و تلاش‌های واقعی زنان ایرانی بود که بذر آموزش را در دل جامعه کاشت، نه امضای او که البته بیشتر در سیاست‌های سرکوبگرانه و تمرکز قدرت، غرق بود. این افسانه‌سازی‌ها چیزی جز تحریف تاریخ نیست؛ راهی است برای سفیدنمایی گذشته و نسبت دادن موفقیت‌های جمعی و مبارزات واقعی زنان ایرانی به چهره‌ای که نقش چندانی در آن نداشته است. وقتی در این شبکه‌ها از پایه‌گذاری مدارس دختران توسط رضا خان می‌شنویم، باید یک بار دیگر نگاه کنیم: چه کسانی واقعاً تلاش کردند؟ چه کسانی با صبر و استقامت، علم و عدالت را در دل جامعه جا کردند؟ این تلاش‌ها روایت مدارس و آموزش دختران و زنانی است که شجاعتشان از یاد رفته است:

بی‌بی خانم استرآبادی در سال ۱۲۶۰ خورشیدی کتاب معایب‌الرجال را نوشت؛ که پاسخی تند و کوبنده به رساله‌ای مردسالارانه بود. او نه‌تنها با قلم، که با عملش یکی از پیشگامان عصر خود بود و در تهران نخستین مدرسه دخترانه به نام دوشیزگان را در سال ۱۲۸۵ بنیاد گذاشت اما این مدرسه مدت زمان کوتاهی با برجا ماند. از بی بی خانوم استرآبادی به نام مادر آموزش دختران در تاریخ ایران یاد می‌کنند.

بعد از او طوبی آزموده (مزین‌الملک) در ۱۲۸۶ خورشیدی مدرسه ناموس را پس از مدرسه دوشیزگان در تهران تأسیس کرد؛ این مدرسه جزو نخستین مدارس دخترانه بود که در ایران ساخته شد.

صدیقه دولت‌آبادی در اصفهان نه‌تنها مدرسه دخترانه ایجاد کرد، بلکه نشریه زبان زنان را منتشر ساخت؛ نشریه‌ای که بی‌پروا از حق آموزش و مشارکت اجتماعی زنان دفاع می‌کرد.

تاریخ را وارونه نخوانیم «آموزش دختران» هدیه رضاخان نبود

مریم عمید (مزین‌السلطنه) مدرسه‌ای برای زنان راه انداخت و مجله شکوفه را منتشر کرد؛ مجله‌ای که در آن آشکارا بر ضرورت تحصیل زنان پای فشرد. او اولین زن روزنامه نگار ایران بود.

تاریخ را وارونه نخوانیم «آموزش دختران» هدیه رضاخان نبود

این‌ها نام‌هایی حقیقی و واقعی‌اند، چهره‌هایی که سال‌ها پیش از رضاخان با مخالفت‌های تند و محافظه‌کاران جنگیدند. مدارس دخترانه محصول جرئت این زنان ایرانی بود، نه بخشش رضاخان.

رضاخان؛ وارث دستاوردها، نه خالق آن‌ها

سوال اینجاست که اگر بذرهای آموزش پیش‌تر کاشته نشده بود، رضاخان در آموزش دختران چه نقشی را ایفا می‌کرد؟ نباید فراموش کنیم که او پس از استحکام قدرتش، به همان جریان‌های روشنفکری که پرچمدار آموزش و مدرنیته بودند پشت کرد. بسیاری از روزنامه‌نگاران، نویسندگان و فعالان سیاسی عصر مشروطه یا در زندان‌های او جان دادند یا به حاشیه رانده شدند. تناقضی تلخ است: مردی که دستاوردهای مشروطه را مصادره کرد، همان کسانی را که آن دستاوردها را ممکن کرده بودند به خاک سپرد.

تاریخ خوانی وارونه

امروز گاه روایت رسمی، آموزش زنان را موهبت رضاخان می‌خواند. اما این روایتی است که تاریخ را از آخر به اول می‌خواند. اگر به ابتدای مسیر بازگردیم، خواهیم دید که آموزش زنان زاییده اراده ملت و تلاش زنان بود، نه تصمیم یک دیکتاتور. مدارس دخترانه حاصل خون‌دل نسلی است که در برابر دشنام‌ها، حملات، و فشارهای اجتماعی ایستاد. این مدارس نه به فرمان رضاخان، که به همت زنانی شکل گرفت که نامشان در سایه مانده است. تاریخ را اگر درست بخوانیم، می‌بینیم که خود مردم مسیر را هموار کردند و او تنها بر آن موج سوار شد. حقیقت را نمی‌توان پشت روایت‌های ساده‌انگارانه پنهان کرد: آموزش دختران هدیه رضاخان نبود بلکه مسیری و راهی بود که در دوره مشروطه برای زنان هموار شد

لیلا کردبچه

سه‌شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۴ - ۱۱:۱۷

با پروین اعتصامی شعر را شناختم، با شعر مدرن شاعر شدم

کتاب‌های خاطره‌انگیز: 6- روایت لیلا کردبچه؛

با پروین اعتصامی شعر را شناختم، با شعر مدرن شاعر شدم

لیلا کردبچه، شاعر معاصر، می‌گوید کتاب «کاش می‌توانستم» نادر ابراهیمی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده بود، او را به کتاب خواندن علاقه‌مند کرده است. او تعریف می‌کند: این کتاب را در ۹ سالگی خواندم. «کاش می‌توانستم» از لحاظ بصری چشمگیر بود و تصویرگری‌های جذابی برایم داشت.

سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سایه برین: غوطه‌ور شدن در جهان شعر و ساختن مضامین شاعرانه، بدون شناخت کلمات، ادبیات و پرسه در جهان قصه‌ها ممکن نیست. شاعران نیز همچون نویسندگان، با کتاب‌ها زندگی کرده‌اند و جدای از کتاب‌های شعر، باقی انواع ادبی نیز در ارتقای شعر و هنر نوشتن‌شان تاثیر به‌سزایی داشته است. برای همین در ششمین قسمت از پرونده کتاب‌های خاطره‌انگیز، پای صحبت‌های یک شاعر جوان نشسته‌ایم.

لیلا کردبچه شاعر ایرانی و پژوهشگر حوزه ادبیات است که علاوه بر سرودن شعر، در زمینه نقد و بررسی تاریخ ادبیات نیز فعالیت می‌کند. او تعریف می‌کند که با اثری از نادر ابراهیمی به کتاب‌ها علاقه‌مند شده و سهراب سپهری، فریدون مشیری، مهدی اخوان ثالث و فروغ فرخزاد باعث راهگشایی در شعرش شده‌اند. گفت‌وگو با این شاعر و پژوهشگر را با هم می‌خوانیم.

خیال‌پردازی و تصاویر جذاب با نادر ابراهیمی

لیلا کردبچه می‌گوید کتاب «کاش می‌توانستم» نادر ابراهیمی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده بود، او را به کتاب خواندن علاقه‌مند کرده است. او تعریف می‌کند: این کتاب را در ۹ سالگی خواندم. «کاش می‌توانستم» از لحاظ بصری چشمگیر بود و تصویرگری‌های جذابی برایم داشت.

این شاعر با تاکید بر اینکه موضوع کتاب خیال‌پردازی گسترده‌ای را شامل می‌شد، ادامه می‌دهد: «کاش می‌توانستم» داستان نوجوانی بود که آرزو می‌کرد از امکانات موجودات دیگر و حتی بعضی اشیا برخوردار باشد اما بعد از آن متوجه شد که برخورداری از آن امکانات ممکن است به او آسیب بزند. این خیال‌پردازی و تصاویر جذاب، خیلی توجهم را جلب کرده بود.

پروین اعتصامی موردتوجه کادر آموزشی مدرسه بود

کردبچه می‌گوید آشنایی با شعرهای پروین اعتصامی به نوشتن ترغیبش کرده است اما نقطه‌ی آغاز شعر نوشتنش به بعد از آشنایی با شعر مدرن برمی‌گردد.

این شاعر می‌گوید: پروین اعتصامی هیچ‌وقت شاعر مورد علاقه من نبوده اما در دوران دبیرستان شاعری که همواره مورد توجه کادر آموزشی مدرسه بود و خواندن اشعارش را توصیه می‌کردند، پروین اعتصامی بود. برای همین طبیعی بود که ما در آغاز و در فضای مدرسه با پروین آشنا شویم.

وی با تاکید بر اهمیت پروین در فضای مدارس ادامه می‌دهد: مثلاً حتی اگر دانش‌آموزی در انشای خود بیتی از پروین می‌آورد، تشویق می‌شد و در نوشتن انشا توجه به این شاعر امتیاز بود.

توجه به مطالعات زبانی و کارهای پژوهشی

کردبچه تعریف می‌کند: بعد از دوران مدرسه که خودم به ادبیات رو آوردم، با شاعرانی آشنا شدم که در فضای مدرسه مورد توجه قرار نمی‌گرفتند.

او توضیح می‌دهد: سهراب سپهری و مشیری در آغاز، و بعدتر که شعر نوشتن برایم جدی‌تر شد، اخوان ثالث و فروغ راهگشا بودند. این شاعران برایم تاثیرگذارتر بودند و اصلاً آشنایی من با شعر امروز و نوشتن شعر مدرن با همین شاعرانی بود که در فضای آموزشی مدرسه مورد توجه نبودند و من در خلوت خودم با آن‌ها آشنا شدم.

این شاعر با تاکید بر اینکه هر کتاب خوبی، چراغی در مسیرم روشن کرد، می‌گوید: اغراق‌آمیز است که بخواهم بگویم یک یا چند کتاب خاص نگاهم را تغییر دادند. من کتاب‌های تأثیرگذاری که خوانده‌ام کم نبوده‌اند و به‌سختی می‌توانم یک اسم ببرم.

لیلا کردبچه به‌غیر از شعر کتاب‌های دیگری هم می‌خواند. بیشتر علاقه‌اش به مطالعات زبانی است و پژوهش‌های کوروش صفوی، وحیدیان کامیار، علی‌اشرف صادقی و… را مطالعه می‌کند

مردی که دو زن داشت

*از قصه های مردان دو شلواره*

حدود سال ۱۳۸۶ ( زن اول) به علت (عدم ثبت ازدواج زن دوم) از شوهرش شکایت کرده بود و دادگاه در آن زمان یک سال زندان داده بود.
شوهر زن به ما مراجعه کرد و اعتراضی نوشتم در حد یک صفحه و سه خط؛ که بعله، زن اول، مرا از خانه بیرون کرده است و ماشینم را نگذاشته است که بیرون ببرم و در خانه توقیف شده است. وضعیت من این است ( رانده از، در مانده بر در).
از زبان او نوشتم که ناراحتی قلبی دارم و چه در داخل زندان فوت کنم و چه در بیرون از زندان، وصیت کرده م که رباعی اخوان ثالث را روی سنگ قبرم بنویسند و این رباعی را به عنوان حسن ختام در اینجا می‌آورم و مستدعی نقض دادنامه می‌باشم:

*مردی که در این گوشه به خاک هست تنش*
*دق کرد و جوانمرگ شد از دست زنش*
*ای رهگذر آهسته که خونین دل او*
*لرزد به تنش هنوز و تن در کفنش*

نتیجه:در شعبه ۹ دادگاه تجدید نظر استان آ.غ یک سال زندان تبدیل به ۵۰ هزار تومان جزای نقدی شد


تیمور زمانی

تفسیر شعر کتیبه اخوان ثالث

شعر کتیبه ی اخوان ثالث و تفسیر ان توسط دکتر روزبه

((كتيبه))

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر
سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم
: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي ، هان ؟
مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود

از این اوستا- مهدی اخوان ثالث

------------

تحليل و تفسير شعر «كتيبه» سرودة مهدي اخوان‌ثالث
دكتر محمدرضا روزبه


كتيبه را مي‌توان شكوهمندترين سرودة اخوان در تبيين و تجسم جبر سنگين بشري، و به تبع آن يأس فلسفي و اجتماعي به شمار آورد.
مي‌توان كتيبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه مي‌كوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آن‌سوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمي‌يابد.
با توجه به نظام انديشگي شاعر، مي‌توان از چشم‌اندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچه‌اي ديگر «كتيبه» مي‌تواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر توده‌ها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعي‌ـ سياسي دوران باشد.
«كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبه‌اي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد.
كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنجه ی آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقه‌هاي زنجير تاريخ مي‌دانست.
كتيبه روايتي است اساطيري‌ـ انساني: اسطوره‌ پوچي، اسطوره جبر،‌ اسطوره شكستهاي پي‌درپي و به قولي: «كتيبه، نمونه كامل يك روايت بدل به اسطوره گرديده است.»1 محتواي شعر چنين است: اجتماعي از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجيري مشترك در پاي تخته‌سنگي كوهوار مي‌زيند. الهامي دروني يا صدايي مرموز، آنان را به كشف رازي كه بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا مي‌خواند، همگان،‌ سينه‌خيز به سوي تخته‌سنگ مي‌روند. تني از آنان بالا مي‌رود و سنگ‌نوشتة غبارگرفته را مي‌خواند كه نوشته است: كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه،‌ با تلاش و تقلاي بسيار، مي‌كوشند و سر‌انجام توفيق مي‌يابند كه تخته‌سنگ را به آن رو بگردانند. يكي را روانه مي‌سازند تا راز كتيبه را برايشان بخواند. او با اشتياقي شگرف، راز را مي‌خواند،‌ اما مات و مبهوت بر جا مي‌ماند. سرانجام معلوم مي‌شود كه نوشتة آن روي تخته‌سنگ نيز چيزي نبوده جز همان كه بر اين رويش نقش بسته است: كسي راز مرا داند...؛ گويي حاصل تحصيل آنان، جز تحصيل حاصل نبوده است.
اخوان، اين ره‌يافت فلسفي‌ـ تاريخي را در قاب و قالب شعري تمثيلي در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از يك سو، فضاي اساطيري واقعه را و از ديگر سو، صلابت و عظمت تخته‌سنگ را‌ـ كه پيام‌دار تقدير آدمي است‌ـ نمودار مي‌سازد. اخوان بر پيشاني شعر، مأخذي تاريخي را كه ساختار شعر بر آن بنياد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح اين مثل و حكايت تاريخي در جوامع الحكايات عوفي چنين آمده است: مردي بود از بني معد كه او را قالب الصخره خواندندني و در عرب به طمع مثل به وي زدندي چنان‌كه گفتندي: اطمع من قالب الصخره (يعني طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گويند روزي به بلاد يمن مي‌رفت. سنگي را ديد در راه نهاده و به زبان عبري چيزي بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فايده باشد! پس مسكين به طمع فاسد، كوشش بسيار كرد تا آن را برگردانيد و بر طرف ديگر نوشته ديد كه رب طمع يهدي الي طبع: اي بسا طمع كه زنگ يأس بر آيينة ضمير نشاند چون آن بديد و از آن رنج بسيار ديده بود، از غايت غصه سنگ بر سر آن سنگ مي‌زد و سر خود بر آن مي‌زد تا آن‌گاه كه دماغش پريشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدين سبب در عرب مثل شد.2همچنين در كشف المحجوب هجويري آمده است: «از ابراهيم ادهم(رح) مي‌آيد كه گفت: سنگي ديدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانيدمش و ديدم كه بر آن نبشته بود: كي انت لاتعمل بما تعلم فكيف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مي‌نياري، محال باشد كه نادانسته را طلب كني...»3اخوان خود درباره اين مثل گفته است: اين را من از امثال قرآن گرفتم، ولي پيش از او هم در امثال ميداني هم ديده بودم، جاهاي ديگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصيلش و به شكلهاي مختلف.4
كتيبه از چند صدايي‌ترين نو‌سروده‌هاي روزگار ماست. جبر مطرح‌شده در اين شعر، هم مي‌تواند نمود جبر تاريخ و طبيعت بشري باشد، و هم نماد جبر اجتماعي‌ـ سياسي انسان امروز. از منظر نخست، مي‌توان كتيبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه مي‌كوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آن‌سوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمي‌يابد.
كلام با طنين و طنطنه‌اي خاص، با لحني سنگين و بغض‌آلود آغاز مي‌شود كه نمايشگر رنج و سختي انسان بسته به زنجير تاريخ و طبيعت است:
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوي‌تر، انگار كوهي بود
و ما اين‌سو نشسته، خسته انبوهي...
لفظ آنسوي‌تر بيانگر فاصلة آدمي با راز و رمز هستي است. طنين دروني قافيه‌هاي داخلي كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگي تخته‌سنگ‌ـ اين تنديس سترگ تقدير‌ـ را باز مي‌نماياند. قافيه‌هاي دروني نشسته و خسته نيز رنج و خستگي نفس‌گير زنجيريان را تداعي مي‌كند. همگان (زن و مرد و...) به واسطة زنجير به هم پيوسته‌اند، يعني وجه مشترك تمامي‌شان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت اين انسان مجبور نيز تا مرزهاي همين جبر است و نه بيشتر تا آنجا كه زنجير اجازه دهد.
«طول زنجير به طول بردگي است و متأسفانه به طول آزادي نيز.»5 لحن سنگين شعر، گوياي انفعال، درماندگي و دل‌مردگي آدميان است در زير سلطه و سيطرة جبر حاكم. ناگاه الهامي ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدميان طنين‌انداز مي‌شود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا مي‌خواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستي نزديك شوند.
ندايي بود در رؤياي خوف و خستگي‌هامان
و يا آوايي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديم
اما اينان ماهيت اين الهام را نمي‌دانند: آيا صور و صفيري در عمق رؤياهاي اساطيري‌شان بوده يا آوايي از ناكجاهاي دور؟ نمي‌دانند، و نمي‌پرسند. زيرا هنوز به مرحلة شك و پرسش نرسيده‌اند. صداي مرموز مي‌گويد كه پيري از پيشينيان، رازي بر پيشاني تخته‌سنگ نگاشته است و هر كس به تنهايي يا با ديگري...، صدا تا اينجا طنين‌افكن مي‌شود. و سپس باز مي‌گردد و در سكوت محو مي‌شود. دنبالة اين پيام را بعدها بر پيشاني تخته‌سنگ خواهيم يافت كه: «كسي راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي‌خفت» به‌خوبي تموج و تلاطم صدا را طنيني دور و مبهم نشان مي‌دهد. به دنبال صداي ناگهان، بهت و سكوت آدميان است كه فضا را در برمي‌گيرد:
و ما چيزي نمي‌گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي‌گفتيم
...
مرحلة پسين بهت و سكوت، شكي خفيف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهت‌آلود آدمي پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسيده است؟ چون گرفتار ترس و ترديد است؟ يا...؛ آن‌سوي اين شك و پرسش دروني، همچنان خستگي و وابستگي به جبر است و باز هم خاموشي و فراموشي. تا آنجا كه همان خردك شعلة شك و پرسش نيز كه در اعماق نگاه آدميان سوسو مي‌زد، به خاموشي و خاكستر مي‌گرايد: خاموشي و‌هم، خاكستر وحشت! و اين هست و هست تا آن‌شب،‌ شب نفريني جبر:
شبي كه لعنت از مهتاب مي‌باريد
و پاهامان ورم مي‌كرد و مي‌خاريد،
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين‌تر از ما بود، لعنت كرد
گوشش را و نالان گفت: بايد رفت
...
در چنين شبي كه زنجير جبر و جمود بر پاي زنجيريان خسته و نشسته سنگيني مي‌كند، يكي از آنان كه درد جبر را بيش از همه حس مي‌كند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر از بقيه است، مي‌كوشد تا لايه‌هاي تو در توي راز را بشكافد و طرحي نو در اندازد.
پس براي حركت پيش‌قدم مي‌شود به تمامي القائاتي كه در طول تاريخ در گوش آدمي فرو خوانده‌اند، لعنت مي‌فرستد و براي رفتن مصمم مي‌شود. جماعت نيز كه اينك به مرزي از شعور و ادراك فردي و جمعي رسيده‌اند كه سوزش زنجير را بر پاي و پيكر خود حس مي‌كنند با او همگام و هم‌كلام مي‌شوند.
آنها نيز قرنها چشم و گوششان آماج القائات يأس‌آور بسياري بوده است كه آنان را از نزديك شدن به مرزهاي ممنوع بر حذر مي‌داشته است كه به «به انديشيدن خطر مكن!»6 القائاتي برخاسته از آفاق تك‌صدايي و از حنجرة اربابان سياست.
و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تخته‌سنگ آنجا بود
از اينجا به بعد، شعر، اوج و آهنگي دراماتيك مي‌يابد؛ آن‌سان كه همگرايي و هماوايي زنجيريان را همراه با صداي زنجيرهاشان‌ـ طنين‌افكن مي‌سازد يك تن كه زنجيري رهاتر دارد و طبعاً تدبيري رساتر، براي خواندن كتيبه از تخته‌سنگ بالا مي‌رود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و هم‌سوست؛ هر دو از حيطة آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخ‌ترند، او كيست؟ پيرو ايدة همان دعوتگر نخستين به انقلاب، همان‌كه زنجيري سنگين‌تر از ديگران داشت: يكي از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پيام‌آوران تاريخي؟ كسي از بسيار كسان كه در طول زنجير كوشيده‌اند تا از مرزهاي مرسوم زيستن بگذرد و جهانهاي فراسو را از منظري تازه بنگرد؟ يا ... ؛ در هر حال، اين فرد پيشتاز مي‌رود و مي‌خواند: «كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند» و اين مرزي است براي سودن و نياسودن، دعوتي است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخواني است به جدال با تقدير ازلي‌ـ ابدي، و اينك بايد حلقة اقبال نا‌ممكن را جنباند. هر راز و رمزي هست، آن‌سوي اين سنگ جبر نهفته است.
همگان براي نخستين بار به رمز كشف اين معماي تا ابد، اين راز غبار‌اندود تاريخي، دست يافته‌اند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعايي مقدس بر لب تكرار مي‌كنند و اين‌بار، شب نه ديگر لعنت‌بار، بلكه درياي‌ست عظيم و نوراني:
و شب، شط جليلي بود پر مهتاب.
گويي اين شب، آيينه‌اي است در مقابل دنياي منبسط و منور درون جماعت فاتح. اين‌گونه تعامل دنياي برون را در شعر نيما نيز به وضوح ديديم:
خانه‌ام ابري است
يكسره روي زمين ابري‌ست با آن
در سطر: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب، كيفيت توالي هجاها و موسيقي واژگان، فضايي شاد و پر اشراق آفريده‌‌اند كه با حالات روحي افراد همگون است. سطور بعدي شعر، نمايش ديداري شنيداري تلاش و تقلاي دسته‌جمعي زنجيريان است براي برگرداندن تخته‌سنگ و مقابله با جبر موروثي:
هلا، يك... دو... سه ديگربار
هلا يك، دو، سه ديگربار
عرق‌ريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم.
تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالي تاريخ اين كشش و كوششهاي جمعي است. سطر سوم نيز نمايش رنجها، نوميديها و ناكاميهاي آنان است در اين مسير. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگين، با همه سختي و سهمناكي‌اش به پيروزي مي‌انجامد: پيروزي‌اي سنگين اما شيرين: اين بار لذت فتح، آشناتر است. زيرا يكبار «هنگام آگاهي از سنگ‌نوشته» اين شادكامي را تجربه كرده‌اند. همگان مملو از شور و شادماني، خود را در آستانه فتح نهايي مي‌بينند.
شكستن طلسم تقدير، و رهايي از زنجير پير، همان‌كه زنجيري سبك‌تر دارد، درودگويان به جد و جهد همگان فراز مي‌رود تا پيام‌آور رهايي و رستگاري باشد:
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بي‌تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نيز آن‌چنان كرديم)
در همين بخش، حالت انتظار و بي‌تابي جماعت با بيان مصور حركات طبيعي و بازتابهاي فيزيكي آنان مجسم شده است. شعر، نمايشي‌تر مي‌شود و شاعر، با بهره‌گيري از شگرد «تعليق» گره‌گشايي از راز واقعه را به تأخير مي‌افكند تا به اشتياق و هيجان خواننده و بيننده بيفزايد. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بيخودانگي «خوانندة رمز كتيبه» را مجسم مي‌سازد: و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد
...
توالي موسيقي دروني قافيه‌هاي داخلي: ماند، خواند، ماند، حالتي سرشار از حيرت و گيجي توأم با ضربان خفيف قلب را القا كرده‌اند. صبر جماعت لبريز مي‌شود و از او مي‌خواهند تا راز بگشايد:
«براي ما بخوان!» خيره به ما ساكت نگه مي‌كرد
اما پاسخ او نگاهي بهت‌زده و حيرت‌آلوده است. در اين سكوت سترون، جز صداي جرينگ جرينگ زنجيرهاي مرد، هنگام فرود آمدن، چيزي به گوش نمي‌رسد، گويي تنها صداي رسا و رها، هنوز و همچنان طنين جبر است كه در دهليز گوشها مي‌پيچد. فرود آمدن مرد، گويي فروريختن بناي آمال و آرزوهاي آدميان است. مرد، ويران و مبهوت، پرده از آنچه كه ديده مي‌گشايد:
نوشته بود/ همان/ كسي راز مرا داند كه از اين رو...
و فاجعه با همه ثقل و سنگيني‌اش بر روح و جان همگان فرود مي‌آيد. طنين تكرار در گوشها مي‌پيچد و دلها و دستها ويران مي‌شوند. سطر آخرين، زنجيرة توالي و تكرار تاريخ‌ـ تاريخ شكست آدمي را در برابر چشمان خواننده تصوير مي‌كند. گويي حيات سلسله‌وار بشر، سيري دوراني است بر مدار هميشگي دايره‌اي چرخان كه اشكال و ابعاد مستدير حاصل از اين دوران آسياب‌گونه، پيوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهاي موهوم اين زندان گردان فرا خوانده است.
اما سرنوشت آدمي، همانا پرواز در شعاع همين قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلك‌‌وار، فراز و فرودي متوالي و متكرر دارد. بند آخرين شعر، تصويري عميق و عاطفي است از افسردن و پژمردن جماعت گيج و گرفتار:
نشستيم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب، شط عليلي بود
اين بار، شب مانند دريايي بيمارگونه به نظر مي‌رسد كه همچنان بازتاب درون غم‌آلود و دردآميز مردمان است. مردماني تنها و ترك‌خورده. بيهوده نيست كه شاعر در سطر دوم اين بند، فقط و فقط از يك «و» عطف در ساخت يك مصرع مستقل بهره جسته است اين و او عطف، معطوف به تاريخ تنهايي و تنهايي تاريخي ماست كه در گوشه‌اي كز كرده است، بودني است معطوف به زنجيرة سطرها و سيطره‌هاي پيشين و پسين.
اما با توجه به نظام انديشگي شاعر، مي‌توان از چشم‌اندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچه‌اي ديگر «كتيبه» مي‌تواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر توده‌ها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعي‌ـ سياسي دوران باشد كه همواره، همچون كوهي مهيب، حضور و استبداد جمعي، آگاهي و عقلانيت فردي و جمعي، با صوت و صفيري ناشناس، مردمان را به دگرگون‌سازي تقدير فرا مي‌خواند.
آزادانديشان، پيشگام اين انقلاب و دگرگوني مي‌شوند و مردمان نيز با عزم و پايداري سترگ خويش، و با تحمل رنجها و شكنجه‌هاي مستمر، بار جنبشهاي اجتماعي را بر دوش مي‌كشند، اما سرانجام آن روي سكة سهمگين سرنوشت، تصويري‌ست از روية هميشگي آن، تجربة جنبش مشروطيت و انجاميدنش به استبداد رضاخاني، تجربة نهضت ملي مصدق و سرانجام شكست آن با كودتاي 28 مرداد و ...، مصاديق تاريخي اين‌سو و آن‌سوي كتيبة سرنوشت‌اند. اما فراتر از همه اينها، «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبه‌اي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. آنجا كه اخوان مي‌گويد:
نوشته بود:
همان،
كسي راز مرا داند
كه از اين‌رو به آن رويم بگرداند
واژة «همان» چكيدة همة ديده‌ها و شنيده‌هاست از تماشاي‌ـ هر دو سوي هستي. در اين «همان» همة تجربه‌هاي تلخ بشر در مسير رسيدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» اين دور تسلسل، به مثابة تقديري ازلي‌ـ ابدي همزاد آدمي است. اما آدمي به‌راستي تا به اين حد محكوم و مجبور است؟ آيا نمي‌توان... ؟
سرنوشت مردماني كه مي‌كوشند كوه عظيم جبر را جابه‌جا كنند، از منظري اساطيري، يادآور اسطورة يوناني سيزيف است. سيزيف نيز به جرم فريب خدايان، محكوم است كه صخره‌هاي عظيم جبر بشري را كه پياپي فرود مي‌آيند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدين‌گونه تاريخ تلخ او، تكرار و تسلسل همين رنج ابدي است. بيهوده نيست كه «آلبركامو»‌ـ نويسنده و فيلسوف نامدار فرانسوي‌ـ سرنوشت انسان قرن بيستم را شبيه سرنوشت سيزيف مي‌داند كه بايد زندگي را همچون سنگ سيزيف بر دوش خود حمل كند.7 «كتيبه» همچنين يادآور بن‌ماية داستان قلعه حيوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزادي‌خواهانه حيوانات در نهايت به استبداد تازه‌تري مي‌انجامد اين داستان به طور سمبوليك فرجام انقلاب كمونيستي روسيه به رهبري لنين را كه به ديكتاتوري پرولتارياي استالين انجاميد به نمايش مي‌گذارد... در نهايت، كتيبه، «دشنامي‌ است به تاريخ كه جماعات انساني را به دنبال نخود سياه فرستاده است... »8
ساختار كلامي «كتيبه» تلفيقي است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخي امكانات زبان امروز از رهگذر همين تلفيق، شاعر هم در تكوين فضايي تاريخي‌ـ اساطيري توفيق يافته است و هم در تجسم فضايي عيني و عاطفي. از وجوه ديگر ساختار اين شعر، روح روايي‌ـ دراماتيك آن است كه قدم به قدم به پيوند روحي مخاطب با زنجيرة حوادث و حالات شعر مي‌افزايد؛ به نحوي كه مخاطب در جريان سيال كنش و واكنشهاي جسمي و روحي كاراكترهاي شعر، نقشي فعال مي‌يابد. نقاشي و نمايش دقيق حالات و حوادث، نيز در فرآيند مشاركت خواننده با متن نقشي بسزا ايفا مي‌كند. وزن سنگين شعر (مفاعيلن و مفاعيلن..) با هنجاري موقر و مناسب با روايت، به‌خوبي كندي حيات و حركت آدميان را در چنبرة جبر تاريخ و اجتماعي، مجسم كرده است؛ كما اينكه كميت طولي سطرها همواره با كشش صوتي كلمات، با هنجار حوادث و نيز با حالات كارآكترها داراي تناسب ساختاري است مثلاً پراكندگي و ناهمگوني طولي مصراعها در ابتداي شعر از سويي، و پيوستگي و تساوي طولي آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از ديگر سو، مبين پراكندگي و پيوستگي افراد در دو برهة خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقيم روايت شاعرانه بر بستر وحدت داستاني نيز به تشكل ارگانيك اجزاي شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونة متن شده است. اخوان در سرودن «كتيبه» از اسلوب «روايت و مكالمه» به‌طور هم‌زمان بهره جسته است. او بدون هيچ پيش‌زمينه و پيش‌ساختاري وارد حيطة متن مي‌شود و روايت داستاني را به پيش مي‌برد. روند داستاني‌ اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اوليه است. كما اينكه «ولاديمير پروپ» استاد مردم‌شناسي دانشگاه لنينگرادـ نيز تغيير موقعيت يا رخداد را از عناصر اصلي روايت مي‌داند.9 عنصر مكالمه (Dialogue) نيز در شعر به تكوين فضايي حسي و ملموس بر بستر درام، ياري رسانده است؛ يا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستاني عمدتاً بر پاية مكالمات به پيش مي‌رود و شاعر خود به عنوان «داناي كل دخيل» در عرصة روايت و ديالوگها حضور دارد و با مراقبتي هوشيارانه تعادلي ساختمندانه بين سه عنصر روايت، مكالمه و تصوير برقرار ساخته است. با اين‌همه، در آثار اخوان، غلبة روح روايي بر روند تصويري به وضوح نمايان است. به همين جهت برخي معتقدند كه اخوان در عرصة اشعار روايي، بعضاً از منطق شعري فاصله مي‌گيرد و آگاهانه يا ناخودآگاه به ورطة نظم و سخنوري در مي‌غلتد. هر چند كه او خود مي‌گويد: «من روايت را به حد شعر اوج داده‌ام اما شعر را به حد روايت تنزل نداده‌ام.»10 بي‌شك سلطه و سيطرة روح روايت بر آثار اخوان از ذائقه تاريخ‌مدارانه او نشئت مي‌يابد و همواره او را با سيمايي پيرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكايت به تماشا مي‌گذارد، بي‌هيچ پروايي از اينكه چنين هيئت و هويت معهود و موقري، او را از چشم‌اندازهاي تازه و تابناك محروم سازد گويي او بر اين باور است كه: «در گرايش به سوي نو و تازه، عنصري از جواني و خامي نهفته است.» پس پيري و پختگي خود را پاس مي‌دارد.
سخن آخر اينكه: كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقه‌هاي زنجير تاريخ مي‌دانست. اين سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روي كتيبه تقدير را آن‌گونه بنگرد و بخواند كه اين رويش را. آيا نمي‌توانست «ديگر» ببيند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نمي‌توانست، يا شايد هم نمي‌خواست، در هر حال اين نتوانستن يا نخواستن، تقدير شاعرانة او بود. هستي، براي او سكه‌اي دو رو بود كه در هر دو رويش «پوزخند تاريخ» نقش بسته بود، و او تا آخرين لحظة عمرش نشنيد يا نشنيده گرفت اين دعوت را كه:
سنگي‌ست دو رو كه هر دو مي‌دانيمش
جز «هيچ» به هيچ رو نمي‌خوانيمش
شايد كه خطا ز ديدة ماست، بيا
يك بار دگر نيز بگردانيمش11
پانوشت:
1ـ رضا براهني، ناگه غروب كدامين ستاره (يادنامة اخوان ثالث)، ص 128
2ـ سديد الدين محمد عوفي، جوامع الحكايات... ،ص 287
3ـ علي‌بن عثمان هجويري، كشف‌المحجوب،ص 12
4ـ صداي حيرت بيدار،ص 266
5ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، (چ1371) ص267
6ـ سطري از شعر «در اين بن‌بست» از احمد شاملو، ترانه‌هاي كوچك غربت ص 35
7ـ ر.ك: بررسي تطبيقي قهرمانان پوچي در آثار كامو، سارتر و سال بلو، عقيلي آشتياني، ص8
8ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، ص272
9ـ دستور زبان داستان، احمد اخوت، ص19
10ـ صداي حيرت بيدار، ص200
11ـ اسماعيل خويي، گزينة اشعار، ص296

منبع نقد : مجله شعر (بر گرفته از سایت www.iranpoetry.com)

+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم مهر ۱۳۸۸ ساعت 2:46 توسط احمد تمیمی | نظرات

احمد تمیمی، متولد 15 مرداد 1366 در شهرستان اهواز
فارغ التحصیل کارشناسی ارشد در رشته مهندسی عمران-گرایش سازه از دانشگاه شهید چمران اهواز

آثار :
رستاخیز بر میر، نشر خوزان، زمستان98

برگزیده دو دوره جشنواره شعر خوزستان ١٣٩۶ و ١۴٠٠
برگزیده جشنواره ملی شعر جم١٣٩٩
برگزیده جشنواره شعر کانون زمستان ١٣٩٩
برگزیده نخستین رویداد ادبی سوی روزن
instagram: ahmadtamimiat
telegram: ahmadtamimiat

تلف عمر

شیرآهن کوه مردا من!
- چه بلوف بزرگی-
باور کنید من همان خاکم که هستم
ولی به جای آنکه عمر عزیزم را
باشکوه حافظ و مولانا سر کنم
سر قیل و قال این و آن
آن هم برای افرادی قدرنشناس
در دادگاه *تلف کردم*

تیمور زمانی ١٤٠٣/٠٦/٢٩

بهمن بیگی

چهاردهم اسفند ۱۳۴۹ در قالب دانش آموزان دانشسرای شیراز عازم فیروز آباد شدیم.

گرگ و میش صبح بود که از شیراز بیرون زدیم. کاروان ما را چند اتوبوس تشکیل داده بود.

تیغ آفتاب بود که کوار را پشت سر گذاشتیم و به سربالایی گردنه موک رسیدیم. جاده شوسه بود. اتوبوس ها گرد و خاکی به راه انداخته و از هم فاصله گرفته بودند.

به دشت موک رسیدیم.

تک درختان بن و بادام در تمامی دشت پراکنده بودند.

قله کله قندی در سمت چپ با اندک مهی خود نمایی می کرد.

هوا سرد بود و سوز داشت. اتوبوس ما آخرین اتوبوس بود.

از دشت موک به سوی تنگاب سرازیر شدیم.

در سر یکی از پیچ ها ماشین ترمز کرده و همگی پیاده شدیم.

در آن سرمای صبحدم معلمی عشایری را با دانش آموزانش دیدیم.

آنان تخته سیاه خود را به درختی چسبانده و آماده هنر نمایی بودند.

من پنداشتم که شاید خانه و کاشانه شان درآن نزدیکی است.

از بلندی به پایین نگریستم. تا چشم کار می کرد نه چادر ایلی بود و نه خانه گلی.

معلوم بود از فاصله ای دور و با پای پیاده خود را به مسیر کاروان ما رسانده بودند. فقط یک قاطر برای حمل تخته سیاه داشتند.

آزمون از دانش آموزان کلاس اول در پای تخته سیاه شروع شد. چهار ماه و نیم از سال تحصیلی عشایری می گذشت.

جالب اینکه کلاس اولی ها تمام حروف را خوانده بودند. کلمات چهار و پنج بخشی را با خطی زیبا بر تخته سیاه نگاشتند. در آن صبح سرد کلاس اولی ها با انگشتان گرم خود خطاطی ها کردند. خط آنقدر زیبا بود که آدمی می پنداشت همان دوران طفولیت خوشنویسانی همچون میر علی تبریزی و میر عماد...هستند که در یک زمان و مکان گرد آمده و به دست معلمی عشایری سپرده شده اند.

نوبت به کلاس دومی ها رسید. تمام کلمات را که بر آنان دیکته شد با خطی زیبا بر تخته سیاه نگاشتند و برای هر کلمه چندین هم خانواده گفتند و حتی با هم خانواده ها هم جمله ساختند.

دبیر دانشسرا تفریق با انتقال گفت. پسرکی پاره پوش با سرعت ماشین حساب حل کرد و برای تفریق صورت مسئله ساخت. یادم می آید باقیمانده 1/000/010بود.

دبیر سماجت به خرج داد مجددا پرسید از دو رقم یک و یک کدام بیشتر است ؟ فوری پاسخ شنید یک در مکان یکان میلیون. باز پرسید چقدر ؟ پاسخ شنید 999990.

ناگهان غریو و ولوله در شیخ و شاب افتاد. فریاد احسنت و آفرین تا بلندای قله مه گرفته کله قندی بالا رفت. کلاس ها یکی پس از دیگری عالی عالی بودند. به یاد دارم کلاس پنجمی ها همنوا با باد سحر چنین سرودند:
منم آرش کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره امروز
زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
آموزگار بزرگ این دبستان کوچک آقای *اشکبوس طالبی* از پرورش یافتگان مکتب بهمن بیگی بود. همگان با اشک و بوس از آقای اشکبوس وداع کردیم و راه افتادیم. گویا وی اینک در آمریکا ست. از موک بسوی فیروزآباد راه افتادیم. زمستان رفته اما بهار نیامده بود.

هرچه پایین تر می رفتیم زمین خشک و بی آب وعلف بود.

از گله های بیشمار عشایری، فقط سی و چهل تا نرینه مانده بود. خشک سالی بیداد کرده بود. اطراف سیاه چادرها پر از مردار گوسفندان بود. بوی تعفن مردار فضا را آلوده کرده بود. ایلیاتی ها دل و دماغ گپ زدن نداشتند.

مغموم و دلگیر بودند و زانوی غم در بغل داشتند. به تنگاب رسیدیم. آسمانش پر از کلاغ و کرکس بود. تعدادی لاشخور عظیم الجثه بر کنگره قلعه دختر آرمیده بودند. کلاغ و کرکس ها سور و سروری داشتند. از بلندی، بسوی رودخانه شیرجه می رفتند، به آب نرسیده بر می گشتند. بال وپر می زدند، اوج می گرفتند و در کمرکش کوه می نشستند و دوباره بر می خواستند. دسته جمعی سرود می خواندند.

به جادشت رسیدیم. در چادر های سفید و گنبدی شکل مستقر شدیم. استاد رضاقلی ساز زد. نقاره زن بر نقاره اش کوبید.

صف دستمال بازی بچه های دانشسرا در دایره های بزرگ تشکیل شد. ناگهان جیپ آقای بهمن بیگی از دور نمایان گشت. ساززن گرم تر نواخت. نقاره زن محکم تر کوبید. به این امید که مدیر کل در شادی شان شرکت کند. اما ورق برگشت. جیپ ترمز نکرده آقای بهمن بیگی بیرون پرید. دوچشمش دو کاسه خون شده بود. پیپش را محکم به زمین کوبید، اول به خود ناسزا گفت، سپس به اهالی دانشسرا.
فریاد کشید:

شما در میان این مردم قطحی زده ی درمانده ی زانو بریده، خیمه شادی افراشته و آتش جشن افروخته و پای می کوبید؟ ازچه کسی اجازه گرفته اید؟ ساز بر دهن رضاقلی خشک شده بود و چوبک های نقاره زن در هوا ماند. صف دستمال بازی مانند مجسمه بین زمین و هوا معلق ماند. باز هم فریاد زد. باز هم پرخاش کرد.

باز هم بد و بیراه گفت.

نبود ناسزایی که نثار خود و شاگردانش نکرد. چون اندکی آرام شد از روزگار تلخ و تار عشایر گفت. نصیحتمان کرد. سخنانش از دل بر می خاست و بر دل می نشست.

تازه فهمیدم که معلمی فقط یاد دادن الفبا نیست. تازه فهمیدم که هنوز عبای معلمی بر اندام نتراشیده ما گشاد است. آن روز فریاد قهرش را شنیدیم. گریستیم. آموختیم و نرنجیدیم.

در فروردین ۱۳۵۰ یک ماه پس از این جریان، جناب بهمن بیگی یکی از امرای ارتش را برای بازدید از مناطق قحطی زده دعوت کرده بود. ژنرال صاحب یال و کوپالی که دل به رافت و عطوفت نبسته و سر و دوشش به انواع مدالها آراسته بود. در حین بازدید از مناطق قحطی زده گویا در یکی از مدارس عشایری فرود می آیند. دخترکی ضعیف و لاغر اندام، شعر هم دردی با بینوایان سعدی را چنین می خواند:

چنان قحطی سالی شد اندر در دمشق
که یاران فراموش کردن عشق

چنان آسمان برزمین شدبخیل
که لب تر نکردندزرع و نخیل

بخشکید سرچشمه های قدیم

نماند آب جز آب چشم یتیم

نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

ملخ بوستان خورد و مردم ملخ

نبینی که سختی به غایت رسید؟

مشقت بحد نهایت رسید؟

حاضران گفتند اشک ژنرال اجازه نداد که شعر پایان پذیرد. فوری فرمانی صادر نمود. دو یا سه دیگر نیمروزی از پی آن روز بود که صدها کامیون حامل خوراک و پوشاک راهی مناطق قحطی زده شد.

درآن سیاه سالی بهمن بیگی به مدد چند دانش آموز ایلی و شعر جانسوز سعدی بسیاری را خوراک خوراند و پوشاک پوشاند. ب

ی گمان اگر شیخ سعدی علیه الرحمه زنده بود بر بهمن بیگی آفرین می گفت.

حقا که درآن سیه سالها ایلی که بهمن بیگی را داشت تکیه بر شاه کوه داشت.
دردشت موک از شاگردان اشکبوش شنیده بودم که:
چاره امروز زور و پهلوانی نیست

رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
بی شک در آن ایام بهمن بیگی برای عشایر ایران همان آرش اساطیری بود.

اما این بار نه در شکاف دامن البرز بلکه در دامن پرچین و شکن زاگرس. نه در هیبت پهلوانی کماندار بلکه در کسوت معلمی کتابدار. بی گمان استاد ما جناب آقای بهمن بیگی به کوی نیکنامی گذر خواهد کرد زیرا او در کویر خشک ایلات نهال کاشت. با خون دل آبش داد تا امروز مردم ایل، طلا درو کنند. وی در اجاق سرد و خاموش ایلمان هیمه ریخت.

وامروز از دور دستها پیداست رقص آن شعله ها. وی به دنبال دانش آموزان ایلی، عمری بود آواره کوه و کتل ها. صادق ترین گواهش گردنه بیژن و سنگ و منگ و کتل پیرزنهاست.

بانک رسای درس بدهید و درس بخوانیدش از شیراز تا تبریز از ایرانشهر تا *پیرانشهر* همه جا ورد زبانها.
او نی آن ساربان پیر و پاره پوش را برد به اوج قله ها.
پس اوست لایق هر قیمتی در لفظ دری را.
فریاد رسای بخوان و بخوانش از مقدس ترین فریادها.
عشق به ایل و تبارش بالاتر از عشق فرهادها.
*گویند مگو (سعدی),چندین سخن از عشقش*
*می گویم و بعد از من ,گویند به دورانها*

جرعه نوش آب زلال (قره قاج) *گودرز هوشمند ایمانلو* اردیبهشت ۸۸

فرهنگ کتابخوانی

خیلی از کتاب‌ها رو هدیه دادم .چرا ؟چون *جا نداشتم*/ خودم لازم نداشتم ولی بقیه چرا/بعضیا هم به دردم نمی‌خورد./ هر خونه ای برم ببینم کتاب نیست *تعجب* می‌کنم. البته نه خونه بیسوادها/ خونه کسانی که دم از علم و دانش و فرهنگ می می‌زنند(اینجا ژست اونجور آدمارو تصور کنید لطفا)/ گاهی می گم با خودم *کاش به ۱۶ سالگی* برمی‌گشتم و با هدف ثروتمند شدن خونه بزرگ با حیاطی بزرگ و کتابخانه بزرگ حتی در یک روستای نزدیک برای خودم راه می‌انداختم/ حالا بیا برو کتاب بخر. کتابی که خریدیم ۴۰ هزار تومان الان شده ۵۰۰/ یاد *داداش بهروز* بخیر کتاب ارزون می خرید گرون می‌فروخت/مطلقا به هیشکی کتاب امانت نمیدم/شاید مرده از قبرستون برگرده ولی کتاب امانت دادی دیگه الفاتحه مع الصلوات/ اگه طرف ارزش قائله جونش دربیاد بره بخره/ باور کن امانت دادی دیگه رفت برنمی‌گرده/ ولی هدیه دادم خیلی/ محال بود برم ارومیه یا تهران بدون کتاب برگردم/ ولی الان نمی‌تونم/ چون اون وقت فله‌ای می‌خریدیم خوباشو گلچین می‌کردیم/ سال ۱۴۰۰ کل کتاب‌های دانشکده اطلاعات و امنیت را یکجا خریدم .چیزهایی یاد گرفتم که قبلاً بلد نبودم/ماه پیش در مورد یه رشوه که گوشی ٧٠ میلیونی بود به یکی از دادیارا رفتم گفتم انقده لفت دادی یه مامور زپرتی اومده بود به اسمت گوشی از موکل خواسته بود. پرسید کی بود .گفتم مستاجر سابق موکل. بعدا زن زپرتیه زنگ زده بود توبیخ می کرده موکل رو که چرا رفتید به قاضی گفتید ؟(چشمک) 😂به این می گن *درز اطلاعاتی* در ادبیات جامعه اطلاعاتی /خیلیاشم به دردم نمی‌خورد بعضیاشونو نگه داشتم برای بعد/ ۹ جلد کتاب *حقوق بانکی یک ضرب* خوندن هم حال داشت/ یا کل کتاب‌های انتشارات آوند دانش= کتاب‌های دامیز با جلد زرد هم ارزون هم تخصصی; همونا رو می‌گفتم که ۴۰ هزار تومان خریدیم *الان شده ۵۰۰*/ اطلاعات تخصصی از (قرآن کریم) گرفتن هم منفعت‌های بیشمار مادی و معنوی خودشو داره/ به هر حال باید خوند خوند خوند/ اگر حسادت بعضیا بزاره/ کتاب دستت می‌بینن دیوونه میشن/ وای وای *حسادت* چقد بده/بد بد بد

*ت‌ی‌م‌ورزم‌ان‌ی*

١٤٠٣/٠٣/١٢

یاد این ترانه افتادم:

شیطنت از چشم سیات می ریزه
عشوه از اون قد و بالات می ریزه
خونه خرابم میکنه وقتی که
زلف های تو رو شونه هات می ریزه
چقد دل تو گیراس .

چشات قشنگو زیباس
لبات میمونه مثل

شکوفه های گیلاس
قشنگ مهربونم
در و بلات به جونم
خدا کنه همیشه

کنار تو بمونم
چشم بد از تو دور بشه الهی
چشم *حسودا* کور بشه الهی

هنر رها کردن

در ماجرای یوسف و زلیخا هنگامی که یوسف تسلیم نشد زلیخا به یوسف حمله کرد
یوسف هم می‌خواست حمله کند و یک دست کتک حسابی به زلیخا بزند
نتیجه چه می‌شد؟
زلیخا احتمالاً می‌گفت که به من دست درازی کرده چون تسلیم نشده‌ام مرا کتک هم زده . شاید یوسف هم یک کتک حسابی می‌خورد
ولی یوسف که بصیرت الهی داشت برابر آیه شریفه ( یوسف /۲۴ ) برهان پروردگار را دید و همه چیز را به او سپرد و فرار را بر قرار ترجیح داد و دست زلیخا از این جهت که اتهام را متوجه یوسف کند, خالی ماند.
خداوند متعال در همان آیه شریفه می‌فرماید:( كَذَٰلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ ۚ ) خدا با یاری دادن یوسف هم زد و خوردی را که سبب اتهام می‌شد و هم فحشا را از او دور کرد.


در اختلافاتی که پیش می‌آید اعم از کیفری و حقوقی باید به این فکر برتر رسید که (شکایت و دفاع)را به خدا بسپاریم

✅بسیار دیده شده است که کسی که مظلوم است و حق وی پایمال شده است در گیر و دار تظلم و دادخواهی و وکیل گرفتن و شکایت کردن و کار کارشناسی , متحمل هزینه‌های مادی و معنوی قابل توجهی می‌شود .
✅گاهی در پرنده‌های کیفری هیچ چیزی عاید خود شاکی نمی‌شود .
شاکی و متهم دعوا می‌کنند و دادگاه از محکوم علیه جریمه خوب دریافت می کند.
✅ گاهی متهم روانه زندان می‌شود و هزینه آن را جامعه و خانواده‌ها می‌پردازند و برای شاکی فقط یک دل خنک می‌ماند.

❌ بنده سال‌ها پیش با شخصی وارد دعوای حقوقی شدم( خودم خواهان بودم) در اثناء رسیدگی به شورای حل اختلاف مراجعه کردم و متوجه شدم طرف دعوی لایحه‌ای داده و در آن مطالبی نوشته است : (.... زمانی بیمار است.... زمانی نامرد است... به او بگویید برود و خودش را درمان کند... زمانی وکیل نامردی است...) من هم برای تفریح و خنده از لایحه عکس گرفتم . در جملات پایانی دیدم نوشته است به زمانی بگویید دیگر شکایت نکند من خسته شدم.😂
همین جمله موجب شد که بابت این توهین‌ها شکایت کنم.
بیش از ۱۰ بار به کلانتری رفتم . آخرش چی شد؟
دادگاه فقط ۱۰۰ هزار تومان جریمه نوشت. *متهم در اجرای احکام ۲۰ درصد تخفیف گرفت* و جریمه را واریز کرد.

همان پرونده‌حقوقی هم که بابت حق الوکاله یک میلیون تومانی که طرح دعوی کرده بودم, در اجرای احکام شورا کارمند اجرا, برخورد نامناسب کرد. من هم اجراییه رو پاره کردم و دور ریختم
😎🤓😚😂😅🤪🥰😘😗😙😇

تیمور زمانی

نمونه قرارداد صلح

بنام خدا
عقد صلح مورخه .....
1- طرفین قرارداد
مصالح : خانم سهیلا کدملی... فرزند ....... به شماره شناسنامه ........ صادره .......... به نشانی............ .

متصالح : آقای سیاوش کدملی ....فرزند ...... به شماره شناسنامه ......... صادره ......... به نشانی ........... .

2- مورد صلح
مصالح کلیه حقوق مادی , حقیقی , عینی , واقعی و فرضی یکدستگاه خودرو از
نوع ......پلاک ...... مدل ...تمامی توابع و ملحقات مصالح به متصالح صلح نموده و تعهد می نماید به محض اعلام امادگی متصالح سند انتقال قطعی تنظیم نماید و با این صلحنامه دیگر مصالح نسبت به مورد صلح مذکور ادعایی نخواهد داشت .


3- مال الصلح (مبلغ قرارداد)مبلغ یکصد هزار تومان فقط از باب صحت صلح فی المجلس به مصالح پرداخت می شود.

4- شرایط معامله
الف) مصالح به موجب این صلحنامه کلیه حقوق ناشی از مالکیت خود را به طرف دیگر صلح نموده و هیچ گونه ادعایی در این خصوص نخواهد داشت .

ب) هیچ گونه اختیار فسخ در این معامله درج نشده و طرفین جز از طریق اقاله حق به هم زدن معامله را ندارند.

این قرارداد فی ما بین مصالح و متصالح در کمال صحت عقل و سلامت و اراده و بدون اجبار و اکراه تنظیم گردید .


امضاء مصالح : امضاء متصالح :

شعر استاد شهریار در کلام رهبری

اولین بار که آیت‌الله خامنه‌ای شعر «علی ای همای رحمت» را شنیدند

«علی ای همای رحمت» مطلع شعری به‌یادماندنی از استاد شهریار در فضیلت مولای متقیان حضرت علی علیه‌السلام است که رهبر انقلاب اسلامی، آن را از جمله برترین اشعار در مدح امیرالمؤمنین علیه‌السلام دانسته‌اند.
به مناسبت شهادت حضرت علی علیه‌السلام گزیده‌ای از فیلم و متن بیانات رهبر انقلاب درباره اولین مواجهه ایشان با این شعر به‌یادماندنی استاد شهریار در دیدار با میهمانان شرکت‌کننده در کنگره بزرگداشت استاد شهریار در سال ۱۳۸۵/۶/۲۶ را با هم مرور می‌کنیم.

بیانات در دیدار اعضای هیأت‌های علمی و اجرایی و میهمانان شرکت کننده در کنگره بزرگداشت استاد شهریار

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم (۱)

خوشامد عرض می‌کنم به همه‌ حضّار محترم و میهمانانی که از کشور‌های دیگر تشریف آورده‌اند و همچنین به ادبای عزیز، شعرای محترم کشورمان و به خصوص آذربایجان.

یکی از بهترین کار‌هایی که در زمینه‌ احیاء ادب فارسی در این روزگار انجام گرفته و می‌تواند ادامه پیدا کند، تجلیل از شخصیّتی مثل شهریار است. شهریار (رحمةالله‌علیه) یک نمونه‌ای از شعرای برجسته‌ دوران طولانی ادب فارسی ما است؛ یعنی ما وقتی به دوره‌ هزار ساله یا هزارواندی ساله‌ شعر فارسی و ادبیّاتی که بر محور شعر فارسی شکل گرفته، نگاه می کنیم، چهره‌های برجسته‌ای را می‌بینیم که این چهره‌های برجسته را می‌توان در میان هزاران سخنور، شاعر و گوینده ممتاز کرد.

شهریار یکی از این چهره‌ها است؛ یعنی یک شاعر متوسّط نیست، یک شاعر برجسته است، جزو ماندگاران شعر فارسی است؛ حقّاً این‌جور است. آن‌وقتی به اهمّیّت شعر صیقل‌خورده و شیرین و فصیح و پرمضمون شهریار درست پی می بریم، که توجّه کنیم زبان مادری شهریار زبان فارسی نیست؛ و این خیلی نکته‌ مهمّی است.

فتح باب شهریار در مدح مولا علی ع

در عین حال شما ملاحظه می‌کنید که شهریار شعر فارسی را، جز در موارد بسیار معدود و استثنایی، جوری ادا می‌کند و می‌سراید، که جزو برجستگان فارسی‌زبان محسوب می شود و شعر او در طبقات بالای شعر فارسی قرار می‌گیرد.

این نشان‌دهنده‌ قوّت شعری و شاعریّت شهریار (رضوان‌الله‌علیه) است؛ بنابراین برای ما ایرانی‌ها، شهریار یک مایه‌ افتخار ادبی است و برای همه‌ کسانی که به ادبیّات اهتمام می ورزند، یا برای خصوصِ ادبیّات فارسی ارزشی قائلند نیز شهریار همین رتبه‌ عالی و متعالی را دارد.

آشنایی من با شهریار از دوران نوجوانی است؛ یعنی از سال‌های نیمه‌ اوّل دهه‌۳۰ با شعر شهریار آشنا شدم.

این تاریخچه از این لحاظ از نظر من اهمّیّت دارد که جهت‌گیری شعر شهریار را می‌شود در آن دید.

من از کجا با اسم شهریار و با شعر شهریار آشنا شدم؟ از آنجا که یک خواننده‌ مذهبی یعنی یک روضه‌خوان که صدای خیلی خوشی هم داشت، در یک جلسه‌ای با آواز بسیار خوشی، شعر «علی‌ای همای رحمت» را خواند؛ در آن جلسه گمانم، هرکسی حضور داشت که جلسه‌ بزرگی هم نبود نسبت به شاعر این شعر حسّاس شد که این شعر مال کیست؟ ما در مدح امیرالمؤمنین و از زبان گویندگان شعر زیاد شنیده بودیم، امّا این شعر یک طعم دیگری، یک فضای دیگری و یک باب تازه‌ای در این مقوله بود که قبل از آن، ما این‌جور شعری درباره‌ امیرالمؤمنین نشنیده بودیم.

هم لفظ زیبا بود:

شباهت شعر شهریار به سروده دعبل

علی‌ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه‌ سایه‌ هما را

این لفظ یک لفظ شیرین و شیوا و پرکننده‌ ذهن انسان است؛ هم مضامین مضامین جدیدی بود:

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من‌

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سرِ چشمه‌ بقا را

گفتند مال شاعری است به نام شهریار...

یعنی بنده در سنین مثلاً چهارده پانزده سالگی، با اسم شهریار آشنا شدم و رفتم دنبال دیوان شهریار، که در کتابخانه‌ آستان قدس این دیوان بود؛ تازه چاپ شده بود؛ به نظرم یک دیوانِ سه یا چهار جلدی بود؛ گشتم این شعر را پیدا کردم، با اشعار دیگرِ او هم آشنا شدم.

خب، حالا نکته‌ این کجا است؟ آن شعری که در فاصله‌ نه‌چندان طولانی از سروده شدن آن‌چنان رواج پیدا کند که به زبان روضه‌خوان و مدّاح و گوینده‌ مذهبی برسد و در مجالس خوانده بشود، شعر ممتازی است.

ما همیشه در اهمّیّت شعر دعبل خزاعی این را بیان می‌کردیم که دعبل در مروْ قصیده‌ معروف خودش را بیان کرد خواند، انشا کرد و گفت در مقابل امام رضا (علیه‌السّلام)، وقتی که از خراسان برمی گشت، در بین راه‌های این شهر‌های مرکزی، نزدیک قم و آن طرف ها، وقتی که دزد‌ها حمله کردند و قافله را لخت کردند و وسایلشان را جمع کردند، رئیس دزد‌ها که نگاه کرد و دید وسائل افراد قافله جمع شده، به یک بیت از ابیات همان قصیده‌ای متمثّل شد، (۲) که آن قصیده اندکی قبل از آن مثلاً چند ماه قبل در مروْ خوانده شده بود.

این سرعت حرکت شعر، نشان‌دهنده‌ قدرت شعری شاعر است که می‌تواند زبان را آن‌چنان استخدام کند که بتواند در محیط‌ها رواج پیدا کند. شعر شهریار این‌جور بود.

سروده‌ای مقبول ادبا و محبوب مردم

امروز شما وقتی نگاه کنید، در محافل ادبی، در محیط‌های علمی، در محافل مذهبی، در زبان عامّه‌ی مردم، شعر شهریار به شکل یکسانی رواج دارد؛ یعنی مخصوص مجمع ادبا نیست.

ما زمان جوانی خودمان، شعرای بزرگی داشتیم؛ در ایران غزل‌سرا‌های خوبی بودند که انصافاً برجسته بودند، لکن شعر آنها در زبان مردم مطلقاً وجود ندارد؛ یعنی شما کسی را نمی‌یابید که با شعر آنها ترنّم کند، تغزّل کند، یا خواننده‌ای آن را بخواند، یا در زبان عامّه‌ مردم وجود داشته باشد؛ چه برسد به اینکه آن‌قدر رواج پیدا کند که در مجالس و محافل عمومیِ مردمی خوانده بشود؛ ما شعرای این‌جوری داشته‌ایم که شعرشان در این سطح نیست.

این یک خصوصیّتی برای شعر شهریار است و از برجستگی‌های شهریار محسوب می‌شود.

در ضمن اینکه یک ادیب نمیتواند در شعر او ایراد وارد کند یعنی گاهی اوقات شعر آن‌چنان است در بین غزل‌های شهریار غزل‌هایی است، یعنی ابیاتی دارد که در این ابیات حتّی یک حرف حشو و زائد هم وجود ندارد؛ کاملاً مستحکم، پرداخته، ساخته، چیده:

در وصل هم ز شوق تو‌ای گل در آتشم‌

عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

این بیت در آن حدِّ اعلای زیبایی شعری و کمال شعری است، که هیچ نمی‌شود کسی ایرادی به این شعر وارد کند. درعین‌اینکه از لحاظ شعری در این رتبه است، برای مردم معمولی، برای آدمی که میخواهد شعری ترنّم کند، برای کسی که می‌خواهد در محفل عامّه‌ی مردم شعری بخواند، این شعر، شعر قابل قبول، قابل فهم، قابل ارائه و روانی است؛ این هنر شهریار است.

تجلیل از شهریار، تجلیل از شعر و ادب فارسی است

به‌هرحال شهریار شاعر بسیار بزرگی است. تجلیل از او حقیقتاً تجلیل از شعر فارسی و ادب فارسی است.

علاوه‌ بر این، شخصیّت خود شهریار به نظر من با قطع نظر از محصول ذهن او که شعر او است شخصیّت برجسته‌ای است. بنده با اینکه سال‌های متمادی با شعر شهریار آشنا بودم، خود او را از نزدیک ملاقات نکرده بودم تا سفر تبریز که دوستان اشاره کردند. (۳) آن اوّلین دیدار من با مرحوم شهریار بود، لکن دورادور شهریار را کاملاً می شناختم [از طریق]دوستانی که به تبریز می‌رفتند و او را می‌دیدند و می‌آمدند؛ کسانی که با او معاشرت کرده بودند شهریار یک شخصیّت نظیف و پاکیزه و دارای خصال برجسته‌ اخلاقی بود. یک انسان متواضع، حق‌پرست، پارسا، بسیار صمیمی و صادق؛ از جمله‌ کسانی که کالای شعر خود را حاضر نیست به کسی بفروشد؛ این خیلی مهم است.

در زمان ما در زمان جوانی ما که شعرایی در کشور بودند بیشتر شعرای برجسته‌ای که بنده به یاد دارم، کسانی بودند که شعرشان را به ارباب قدرت فروختند؛ شعرای برجسته، خیلی خوب، مورد احترام ما هم هستند یعنی آن شعرا را هم ما احترام می‌کنیم و هیچ این را موجب این نمی‌دانیم که نگاه احترام‌آمیزمان را از آنها سلب بکنیم لکن بالاخره در دورانهایی، در زمانهایی، یا از روی اجبار یا از روی ضعف نفْس شعرشان را فروختند؛ برخلاف آن شعر معروف ناصرخسرو که:

من آنم که در پای خوکان نریزم‌

مر این قیمتی دُرّ لفظ دَری را

بعضی‌ها ریختند و خودشان را ضایع کردند، بعضی‌ها هم یک خرده‌ای با ملاحظه [عمل کردند]؛ شهریار خودش را دور نگه داشت؛ درحالی‌که شهریار از لحاظ وضع مادّی، زندگی مرفّهی نداشت، برخورداری‌ای نداشت، شناخته‌شده هم بود، زبانش هم زبان شیرین و مطلوبی بود، مشهور هم بود، یعنی یک شاعر ناشناخته و گمنامی نبود.

استقلال فکری در عین طمع ارباب قدرت

همان‌طور که قبلاً عرض کردم از جمله خصوصیّات شهریار این است که در زمان حیات خودش رسید به اوج شهرت؛ و چشم طمع از سوی ارباب قدرت به یک چنین کسی دوخته است، امّا شهریار تسلیم نشد؛ یقیناً فشار‌هایی بوده، یقیناً درخواست‌هایی بوده.

همین شهریار بعد از آنکه انقلاب پیروز شد -همان‌طور که دوستان اشاره کردند- در این قریب ده سال که بعد از پیروزی انقلاب ایشان زنده بود، بدون اینکه کسی از او مطالبه کند، بدون اینکه توقّعی به او ابراز بشود، خود او در خدمت این فکر، این جریان و این حرکت عظیم قرار گرفت؛ عاشقانه سرود.

حالا ایشان اشاره کردند به شعر‌هایی که نسبت به بنده اظهار محبّت کرده؛ نه، مخصوص من نبود، یک وقتی ایشان یک شعری گفته بود، تقریباً اسم همه‌ی مسئولین کشور را به‌نحوی در آن شعر آورده بود و اظهار محبّت به این‌ها کرده بود. من یادم است مرحوم ظهیرنژاد، مرحوم چمران، در شعر [او]بودند؛ گفتیم شهریار از شما‌ها یاد کرده.

اینها اصلاً با شهریار ارتباطی نداشتند، شهریار هم با اینها کمترین رابطه‌ای نداشت، هیچ نگاهی به اینها نداشت، اصلاً پارساتر از این حرف‌ها بود؛ امّا درعین‌حال دل او حرف زد، آمد در میدان. این استقلال فکری که او را یک روز نسبت به مبانی اسلام پابند کرد، یک روز نسبت به انقلاب این‌جور نزدیک کرد، از جمله‌ی ویژگی‌های برجسته‌ی شهریار است.

آدم خیال می‌کند حافظ شیرازی است که آمده اینجا نشسته

[و]آن مسئله‌ مسلمانی و تدیّن؛ شهریار در یک محیطی و در یک فضایی زندگی کرد که محیط دین و دین‌داری نبود؛ یعنی آمد تهران، در محیط‌های شعری، در محیط‌های کاریِ آن روز، در دوران رضاخان که دشمنی با دین و مخالفت با دین یک امتیاز برای هر کسی که می‌توانست ابراز وجودی بکند محسوب می‌شد در آن دوران‌ها شهریار از دین، از خدا، از پیغمبر، از امیرالمؤمنین سروده؛ این «علی‌ای همای رحمت» مال همان روزگاران است، همان اوقاتی که عزاداری برای امام حسین در این کشور ممنوع بود و اگر کسی راجع به امام حسین شعری میخواند و حرفی میزد، تحت تعقیب قرار می گرفت، شهریار در همان دوران می‌گوید که:

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب‌

که عَلَم کند به عالم شهدای کربلا را

این تدیّن شهریار [است].

من امروز دو سه بیت از شعر‌های شهریار را اینجا یادداشت کردم، ببینید: دلم جواب بلا می‌دهد صلای تو را؛ [اشاره به]اَلَستُ بِرَبِّکُم قالوا بَلی؛ (۴)

دلم جواب بلا می‌دهد صلای تو را

صلا بزن که به جان می‌خرم بلای تو را

به زلف گو که ازل تا ابد کشاکش توست‌

نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را

کشم جفای تو تا عمر باشدم هر چند

وفا نمی‌کند این عمر‌ها وفای تو را

زبان و آهنگ و موسیقی و مضمون شعر، مضمونی عرفانی؛ و آدم خیال می‌کند حافظ شیرازی است که آمده اینجا نشسته! برجستگی، اینها است؛ این‌ها است که یک شاعر را این‌جور می‌آورد در اوج قرار میدهد.

شهریار مجموعه خصوصیاتی است که در یک شاعر جمع نمی‌شود!

به سوی خلق هر راهی که دارم کور خواهد شد

که از دل با خدای خویش راهی کرده‌ام پیدا

اینجا انسان به یاد سبک صائب می‌افتد. اینها واقعاً برجستگی‌های شعری است:

برای زندگانی موجبی در خود نمیدیدم

کنون گر عمر باشد تکیه‌گاهی کرده‌ام پیدا

خب، این تدیّنش، آن مسئله‌ی آمدنش در خطّ انقلاب و مدیحه‌سرایی‌اش برای بسیجیان، بسیجیانی که نه ادّعا داشتند، نه به کسی پاداش می دادند، جز این که فلان‌جا جلسه داریم، آقای شهریار بیاید شعر بخواند و می کشاندند پیرمرد را می بردند؛ در خود تبریز و در بعضی جا‌های دیگر. فقط اسباب زحمت شهریار، که او را بکشند این‌ور آن‌ور شعر بخواند.

حالا یک بیت هم از شعرِ وادیِ عاشقانه‌ شهریار بخوانم:

بجهیم از خود و در جبهه بجوییم خدا را

وآنچه با خلق نگفتیم بگوییم خدا را

این شهریار است؛ یعنی واقعاً نظیر شهریار کسی را نداریم. ما زمان خودمان شعرای بزرگی داشتیم که با بعضی هم از نزدیک آشنا بودیم، مثل مرحوم امیری فیروزکوهی، رهی، قبل از اینها، ملک‌الشّعرای بهار، که اینها واقعاً شعرای درجه‌ی یک بودند، امّا هیچ‌کدام شهریار نیستند.

شهریار، مجموعه‌ای از این خصوصیّاتی است که در یک شاعر جمع نمیشود. شهریار را شاعر ادبیّات فارسی که شامل ایران و غیر ایران است- باید دانست؛ شاعر ایران به‌عنوان یک نقطه‌ی برجسته‌ ملّی برای کشور باید دانست؛ ارزش شهریار و ارزش‌های موجود در شهریار حقیقتاً در زمینه‌های مختلف بسیار زیاد است، لذا من اعتقادم این است که هرچه از شهریار تجلیل بشود، ما زیاده‌روی نکردیم.

حیدربابا، منظومه‌ای حکمت آمیز

در مورد منظومه‌ «حیدربابا» هم که واقعاً منظومه‌ برجسته‌ای است -خب، ترجمه هم شده، حالا هم که می‌بینیم ایشان ترجمه‌ی خوبی کردند، قبلاً هم من ترجمه‌های شعری‌ای که از حیدربابا انجام گرفته، دیده‌ام به حکمت‌های موجود در حیدربابا توجّه بشود؛ مسئله‌ حیدربابا مسئله‌ی کوه حیدربابا و آن روستای معیّن و ... نیست؛ اصلاً در حیدربابا مسئله‌ قوم‌گرایی مطلقاً یک هدف نیست؛ این را توجّه بکنید.

البتّه در آن «سلام اولسون شوکتیزه ائلیزه» (۵) هست، منتها هدف از حیدربابا این نیست که فقط یک دلتنگی نسبت به آن روستا و آن شهر و آن خاطرات باشد.

من نمی‌توانم هدف حیدربابا را بیان کنم؛ چون ما که در دل شهریار نبودیم، امّا آنچه انسان نگاه می‌کند در منظومه‌ حیدربابا حکمت پراکنده است؛ در این منظومه نکات حِکمیِ برخاسته‌ از دید عمیق و دقیق یک شاعر به معنای واقعی کلمه وجود دارد.

باید به این نکات توجّه کرد؛ و همین‌طور که می دانید، خیلی از شعرای قدیم ما با پیشوند حکیم حکیم نظامی گنجوی، حکیم خاقانی، حکیم فردوسی شناخته شدند.

این به‌معنای حکمت اصطلاحی نیست، معنای آن این نیست که رفته‌اند درس حکمت خوانده‌اند و اینجا فلسفه برای ما بیان کردند مثل اینکه مثلاً در شعر شیخ محمود شبستری، فلسفه و عرفان است مراد از حکیم نظامی گنجوی، این نیست.

معنای آن این است که این انسان برجسته، این شاعر، با نگاه رقیق و هنرمندانه‌ی خود توانسته حقایقی را ببیند و آن حقایق را با این زبان بلیغ توصیف کند، معنای حکیم این است؛ حالا در ضمن یک داستان، در ضمن یک حماسه، در ضمن یک غزل، فرق نمی کند؛ به این معنا شهریار یک حکیم است.

دونیا قضوْو قَدَر، اوْلوم ایتیم‌دیر

دونیا بوْیو اوْغولسوزدور، یئتیم دیر (۶)

این حکمت است؛ این برای تسلّای یک انسانی که در یک چنین وضعیّتی وجود دارد، هیچّی از این بهتر نیست؛ «دونیا بوْیو اوْغولسوزدور، یئتیم دیر» یا همان بندی که ایشان ترجمه کردند و اشاره کردند:

حیدر بابا دونیا یالان دونیادی‌

سلیماندان نوحدان قالان دونیادی (۷)

اینها حکمت است؛ در این یک حقایقی وجود دارد؛ این حقیقت را بایستی برجسته کرد، روشن کرد، و به این چشم به حیدربابا نگاه کنیم.

خط و راه شهریار، الگو و اسوه فارسی گویان

به‌هرحال ما از دوستانی که باعث این بزرگداشت شدند، صمیمانه تشکّر می کنیم؛ همچنین از کسانی که در این بزرگداشت شرکت کردند و سهمی ایفا کردند، صمیمانه تشکّر می کنیم؛ از مهمانانی که از کشور‌های مختلف آمدند، یا از داخل کشور از شهر‌های مختلف شرکت کردند و سهمی ایفا کردند، صمیمانه تشکّر می‌کنیم.

امیدواریم ان‌شاءالله که خطّ و راه و جهت‌گیریِ شخصیّتی مثل شهریار، برای همه‌کسانی که در وادی ادب فارسی و زبان فارسی دستی دارند، بتواند یک الگو و یک اسوه‌ای باشد؛ و خداوند رحمت خودش را بر روح مرحوم سیّدمحمّدحسین شهریار (رحمةالله‌علیه) نازل کند.

والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته‌

۱) این کنگره پس از این دیدار، به مدّت دو روز در تبریز و با حضور ادبا و شعرایی از ایران و کشور‌های تاجیکستان و جمهوری آذربایجان برگزار شد.

۲) مثال زد

۳) ۱۳۶۶/۴/۲۹،

۴) سوره‌ی اعراف، بخشی از آیه‌ی ۱۷۲،

۵) سلام بر بزرگی و ایل و دودمان شما

۶) دنیا سراسر مرگ‌ومیر و قضاوقدر است/ به اندازه‌ی دنیا هم پسران جوانشان را از دست دادند، یتیم شدند.

۷) حیدربابا! دنیا، دنیای بی‌ارزشی است/ و این دنیای بی‌ارزش، از زمان نوح و سلیمان بوده است.

فلیچیتا آلبانو کاریزی و رومینا پاور

آهنگ felicita( خوشبختی )
این ترانه با نام خوشبختی توسط دو خواننده ای اجرا شد که بعد با هم ازدواج کردند و تجربه غریبی داشتند،
ببینید چه نگاه عاشقانه ای در زمان اجرا دارند؛ واقعا زندگی رنج مقدس است.


واما حکایت زندگی این دو هنرمند خوشبخت:

رومینا پاور و آلبانو زوج معروف ایتالیایی در دهه هفتاد میلادی اوج محبوبیت خود را با بازی در فیلم عاشقانه "جوانان زیر آفتاب" در کنار زوج چی چو، فرانکو تجربه کردند و بعد هم با همین ترانه ی "فیلیچیتا"به معنای خوشبختی .
اما بعدها این دو زندگی تلخی را تجربه کردند. طی یک تراژدی هولناک دختر نوجوان آنها دزدیده شد و هرگز پیدا نشد.
رومینا پاور سالها در آسایشگاه روانی بود و آلبانو بعد از جدائی از او با زن دیگری ازدواج کرد.

و این دو هنرمند خوشبخت
بعد از حادثه دردناک دزدیده شدن دخترشان و جدایی از هم دوباره بعد از ۳۳ سال روی سن رفتند و از عشق وخوشبختی خواندند.


متن و ترجمه ی فیلیجیتا :
Felicita
E tenersi per mano,
Andare lontano,
La felicita.
E uno sguardo innocente
In mezzo alla gente
La felicita.
Ed e stare vicini
come bambini,
La felicita.
Felicita

خوشبختی دست در دست هم
رفتن به یک جای دور است
خوشبختی نگاه پاک تو
در میان مردم است
خوشبختی نزدیک هم ماندن مانند بچه هاست
خوشبختی
خوشبختی

Felicita
E un cuscino di piume,
L"acqua del fiume
Che passa, che va,
E la pioggia che scende
Dietro alle tende,
La felicita.
E abassare la luce
Per fare pace,
La felicita.
Felicita

خوشبختی یک بالش پر قو است
آب رودخانه است که در جریان است
باران است که پشت پرده سرازیر می شود .
خوشبختی کم کردن نور برای آشتی کردن است
خوشبختی
خوشبختی


Felicita
E un bicchiere di vino
Con un panino
La felicita.
E lasciarti un biglietto
Dentro al cassetto,
La felicita,
E cantare a due voci
Quanto mi piaci,
La felicita
Felicita

خوشبختی یک لیوان شراب است
با یک تکه نان
خوشبختی به جا گذاشتن یک یادداشت برای تو داخل کشو است
خوشبختی خواندن با دو صداست ( هم صدا خواندن با هم )
چه قدر دوستت دارم خوشبختی
خوشبختی

Senti nell"aria c"e gia
La nostra canzone d"amore che va
Come un pensiero che sa
Di felicita.
Senti nell"aria c"e gia
Un raggio di sole piu caldo che va
Come un sorriso che sa
Di felicita.

اطرافت را احساس کن
ترانه ی عاشقانه ی ما را که جاری است
مثل یک اندیشه که خوشبختی را می شناسد
اطرافت را احساس کن
پرتوی خورشید را که گرم تر می تابد
مثل یک لبخند که خوشبختی را می شناسد


Felicita
E una sera sorpresa,
La luna accesa,
La radio che fa,
E un biglietto d"auguri,
Pieno di cuori,
La felicita,
E una telefonata
Non aspettata,
La felicita,
Felicita

خوشبختی یک شب غیر منتظره است
یک چراغ روشن و رادیویی که می خواند
خوشبختی یک یادداشت تبریک پر از قلب است
یک تلفن غیر منتظره است .
خوشبختی
خوشبختی


E una spiaggia di notte,
L"onda che parte,
La felicita,
E una mano sul cuore,
Piena d"amore,
La felicita,
E aspettare l"aurora,
Per farl"ancora,
La felicita.
Felicita

خوشبختی ساحلی در شب است
خوشبختی موج خروشان است
خوشبختی دستی است روی قلبی سرشار از عشق
منتظر سپیده دم بودن است برای همچنان آغاز کردن ...
خوشبختی
خوشبختی

وقتی از گذشته دور می شیم
می بینیم سختی ها و ناملایمات و تلخی ها
از ذهن و دل حذف شده
و دورنمایی بسیار زلال و زیبا و چشم اندازی بسیار دل انگیز بر جا مونده و ارزش داشته به خاطر همین زیبایی ها اون سختی ها تحمل بشه
ولی کاش این بینش رو در گذشته هم داشتیم

تیمورزمانی

تک بیت

مگر نخواسته بودی مرا شکسته ببینی

عصا به دست و ضعیف و ملول و خسته ببینی

تیمورزمانی

پاییز١٤٠٢

شعر خونسار


شعر خونسار

(به سفارش آقای حسن عباس پور رفیق خوشنویسم)

سفارش حسن آقاست شعر خونسارم
به یادگار همین را غزل می‌انگارم

در این فضای مجازی من از گلستان کوه
چگونه لاله‌ای از بیشه زار بردارم

هزار چشمه جوشان از اشک مژگان بود
ز خشکسالی اکنون به غم گرفتارم

در این سروده من از چشمه‌های مرزنگشت
بگویمت که زلالی بیابد اشعارم

به وقت راز و نیازم به مسجد جامع
وضو بسازم و یادی کنم ز دلدارم

برای ماه محرم به عشق و یاد حسین(ع)
به قودجان بروم با دو چشم خونبارم

چه زحمتی به اهالی که در سرای پدر
فکنده رخت اقامت به رسم اجبارم

به زیر پای تو ساروق و سارقان به کمین
من از حسادت دل‌ها چرا خبر دارم؟

ز پایتخت قشنگ و به پایتخت قشنگ
چنین قشنگی و زیبایی است در کارم

به یاد کابلی آن ساحر شکسته نویس
معاصرانه به دنبال دور قاجارم

به شهر شهر (زمانی) بپاش در ثمین
که از خزانه ی لطفش رسیده بسیارم

تیمور زمانی ١٤٠٢/٠٩/٢٦

مردی که سه زن داشت

🌷مردی که سه زن داشت🌷

- چند سال داری؟
- ۳۲ سال
-در ۳۲ سالگی سه تا زن گرفتی تا ۵۰ سالگی چند تا زن می‌خوای بگیری؟
پسره قیافه ای مظلومانه ولی حق به جانب به خود گرفت و گفت: بستگی به شرایط داره
ادامه داد :خونه بدون زن میشه؟ خونه بدون زن نمی‌شه

✅ عبدالله, شوهر ۳۲ ساله با قد کشیده و عینک به چشم شگرد خیلی جالب برای ازدواج‌های مکرر کشف کرده بود.

در بیرون از منزل, همسر آینده خود را انتخاب می‌کرد و پس از طی فرایند مخ زنی ,با زنی که در خانه بود دعوا راه می‌انداخت .زن بدبخت از منزل قهر می‌کرد و می‌رفت و در مرحله آخر این مسیر عاشقانه زن بعدی فوری جایگزین می‌شد.

✅ ما وکیل دومی بودیم. خانه عبدالله در روستا بود ولی داخل شهر هم آقا برای خودش سوپر مارکت داشت.
آقا دختر همسایه رو که از مغازه ش خرید می‌کرد عاشق خودش کرده بود.
عبدالله در منزل بد اخلاقی کرده بود زن اول به قهر از منزل رفته بود .
کجا ؟
معلومه دیگه منزل پدرش.
زنی که درآمد مستقل و کافی برای خود ندارد پناهی جز خانه برادر یا پدر ندارد.

✅ عبدالله مخ دختر همسایه را که زده بود برای زمینه سازی ازدواج با وی, سراغ پدر دختره رفته بود و سر پایی دخترش را خواستگاری کرده بود.
- زنم رفته. حاجی اجازه بده با دخترت ازدواج کنم.
- نمیشه , زن و بچه داری.
به همین سادگی.
بله به همین سادگی درخواست داماد آینده رد شده بود.
ولی عبدالله که اشتیاق سوزانی برای ازدواج با این دختر خوشگل داشت از هدف خود دست بر نمی‌داشت.
هدف عبدالله خواستگاری نبود. هدف عبدالله این بود که پس از فرار به قصد ازدواج, خانواده ش بدانند که دخترشان کجا رفته .
رو می خواد بری مستقیم و رو در رو با پدر دختره حرف بزنی

از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود.
دختر در خانه پدر برای چه بماند. مگه نباید شوهر کند؟
عبدالله به خیال خود زرنگ بود و در عملیات فریب, به دختره گفته بود که برات زندگی می‌سازم عالی.
دختر بدبخت هم فریب همین دو سه کلمه رو خورده بود.
عبدالله اگر حاضر بود برای دیگران زندگی عالی بسازد, صد در صد قبل از آنها برای خودش یک زندگی عالی می‌ساخت.
حالا شاید مقصد عالی برای بعضیا همین نون خالی باشد شاید برای بعضی‌ها زندگی در بالا شهر باشد و شاید برای عارفی زندگی در اوج اخلاص و گذشت و ایثار باشد.. کسی چه می‌داند. عبدالله زرنگی که کرده بود نگفتید که منظورش از زندگی عالی چیه.
معلوم نیست در آن لحظه در تصورات دختر چه گذشته بود. خیلی از دخترها در خانه می‌نشینند و منتظر می‌مانند تا پسری بیاید و آنها را خوشبخت کند.
کسی نیست که به آنها بگوید اگر کسی بخواد تو رو خوشبخت کند چرا سراغ تو می‌آید؟ همین آدما وقتی پیر می‌شوند منتظر پیرمرد پا به گوری هستند که به خواستگاری آنها بیاید و از ایشان خواستگاری کند و بعداً زود بمیرد و ارث و مهریه به ایشان برسد. گاهی خود زن زودتر از شوهرش می‌میرد چون عجله دارد. حالا مگه مردم عقل ندارن بیان با کسی ازدواج کنند که آرزوی مرگشو داره.

✅ به هر حال یک هفته بعد از فرار, بساط عروسی مختصری در روستا به راه افتاد و عروس خانم که در انتظار زندگی عالی و باشکوه بود, وارد منزل روستایی محقری شده بود که هال بسیار کوچکی داشت و دارای اتاق کوچک‌تر از سه در چهاری بود که متعلق به عروس خانم شده بود و دو پسر کوچک شوهر همراه با مادربزرگشان در همان منزل محقر زندگی می‌کردند. بچه‌ها از زن اول بودند. لابد آنها هم با مادربزرگ خود برای خود اتاقی داشتند و در انتظار سرنوشتی که در غیاب مادر رقم می‌خورده.
ضمناً در همان منزل محقر در حمام به آشپزخانه باز می‌شده. این هم زندگی لاکچری و باشکوه و پرطمطراقی که عروس خانم برای خود تصور کرده بود


✅ زندگی عروس شهری در منزل روستایی در روزهای اول با خوشی و خوبی سپری می‌شد.
خانه روستایی مثل شهر نبود که عروس خانم فقط خانه‌دار باشد بلکه عروس خانم باید هم زندگی می‌کرد هم کار می‌کرد و هم بچه می‌آورد.
این عروس خوشگل پیرانشهری از باب رعایت احترام هم که شده بود, در نانوایی روستایی برادر شوهرش کار می‌کرد ولی بی مزد و بی منت.
ولی در آن موقع دیگه نوزادی به نام آیناز داشت که هر دو زن و شوهر این دختر را بی‌نهایت دوست داشتند.
یعنی هم آیناز هم پدر آیناز و هم عموی آیناز شده بود فکر و ذکر عروس شهری با موهای خرمایی.

✅ پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
پدر خانواده یعنی همان متهم پرونده ترک انفاق و ازدواج بدون ثبت که در شورا کنار هم نشسته بودیم یعنی همان مرد قد بلند باریک اندام ولی تا حدی قوی و عینکی آرام نشسته بود.
من در آقا داماد هیچ استرسی ندیدم . آقا داماد نه ترسی از شورا داشت و نه از کس دیگری.
در دل همان مرد به ظاهر آرام, طوفانی برپا بود. چون در فرایند عشق ورزی گفتند که دختر ۱۷ ساله‌ای را فراری داده و با وی ازدواج کرده است. در فقه شافعی رضایت پدر دختر لازم است برای ازدواج ولی اگر پدر یا جد پدری دختر در دسترس نباشند و یا اجازه ندهند دختر اضطراراً به فقه حنفی می‌رود و پس از عقد در فقه حنفی دوباره به مذهب خود یعنی شافعی برمی‌گردد .
بعله .
مشکلی نیست که آسان نشود.
در شورا گفتند که چرا این کار را کرده‌ای؟
آقا گفت به خانمم هشدار دادم که از منزل بیرون نرو و الا زن می‌گیرم.
همان جا بود که گفت: خونه بدون زن میشه؟ نه .خونه بدون زن نمی‌شه.

✅ مردی که سه زن داشت پراید خود را به ثالث فروخته بود که توقیف نشود ولی چون فروش به ثالث قولنامه‌ای بود زن دوم ماشین را توقیف کرده بود.

خریدار ماشین به جای اینکه یقه فروشنده را بچسبد به التماس به در خانه پدری زن دوم رفته بود. آقا افتاده بود به التماس ولی زن دوم قبول نکرده بود که پراید آزاد شود.

مهریه در پیرانشهر تا سال ۱۳۷۸ عمدتا ۳ میلیون تومان پول بود و ۱۹ مثقال طلا. می‌گفتند ۲۰ مثقال یا بیشتر تعیین نمی‌شود تا شامل زکات نشود.
بعداً از فارس‌ها و ترک‌ها همین دختران تحصیل کرده و یا حتی کم سواد یاد گرفتند و مهریه تا ۵۰۰
سکه و گاهی تا ۶۰۰ سکه هم پرواز کرد.
البته در آن وقت‌ها هنوز سکه به قله ۱۰۰ هزار تومان نرسیده بود
ماموستاهای پیرانشهر جلسه گرفتند و گفتند و نوشتند و آگهی دادند که مهریه نباید بیش از ۷۰ مثقال باشد. سال‌های ۸۶ و ۸۷ بود.
مردم و خانوادها هم پذیرفتند. در اشنویه گفتند که ماموستاها میزان مهریه را گفتند که ۶۰ مثقال باشد.

✅ ولی چون زن دوم از طریق فرار کردن با شوهرش ازدواج کرده بود نرخ مهریه رفته بود بالا و مهریه خانم شده بود۱۴۰ مثقال طلای زینتی ۱۸ عیار.
شوهر ندار نبود. پراید را فروخته بود مغازه پوشاک فروشی در مجتمع تجاری پیرانشهر را توسط فروشنده زرنگ فعال کرده بود.
غیر از آنها, راننده سرویس بچه‌های دانش آموز از روستا به شهر و بالعکس شده بود.
با اینکه درآمد داشت نفقه زنش را در این مدت نپرداخته بود.
وقتی در شورا گفتند که خانم شکایت کرده و برای ترک انفاق مدعی پول است یعنی خرجی نداده.
در شورا در آن لحظه به حالت ایستاده بود.
با ناراحتی صدای خود را بلند کرد و گفت; این خانم‌ هم فقط پول می‌خواد پول پول پول پول.
مگه می‌شد از عبدالله پول گرفت چه رسد به ۱۴۰ مثقال مهریه و نفقه.
ولی اگر کار به جای باریک می‌رسید و مامور با دستبند می‌آمد سراغش, رفتار وی کاملاً تغییر می‌کرد.

✅بله داداش.
برای زندگی پول لازم است.
بدون پول که نمی‌شود زن دوم و سوم گرفت. واللا. زن خرج دارد پول لباس آرایشگاه می‌خواهد زن چوب خشک نیست که رهایش کنی و خرجی ندی. زن انسان است.


✅ مردی که سه زن داشت هرگز به زن دوم ۱۴۰ مثقال طلا نداد.مهریه ست دیگه .کی داده کی گرفته😳
فقط ۴۰ میلیون تومان پول دادند و طلاق توافقی.
پدر دختر نپذیرفته بود که آیناز نزد مادرش بماند.
مادر حق ملاقات گرفت. هر وقت و هر ساعت و هرجا که بخواهد.
زن دوم خانمی بود مومن و نمازخوان و پاکدامن.
حالا نمی‌دانم چرا چنین دخترهایی نصیب چنین آقایانی می‌شوند.
😂 وای به حال زن سوم.😂
بعد از طلاق توافقی و تمام شدن ماجرا زن اول به دفتر ما مراجعه کرده بود و اسم زن دوم را می‌پرسید تا در شکواییه خود بدان اشاره و استناد کند.
همان جا معلوم شد که زن اول نیز پراید را که به نام شوهر بود , توقیف کرده.
حالا بگو وای به حال خریدار.

تیمور زمانی
١٤٠٢/٠٦/٢٣

دروغ گفتن قدغن

⛔️دروغ گفتن قدغن⛔️

شاکی و وکیل با عجله از آسانسور خارج شدند و وکیل در جلو و شاکی به دنبال وی که مبادا وقت جلسه را از دست باشند فوری داخل اتاق دادگاه شدند.
ما هم که در سالن بی‌خیال نشسته بودیم به دنبال آنها وارد جلسه شدیم. آنها در صندلی‌های روبروی قضات نشسته بودند و ما نیز ناچاراً سمت درب ورودی نشستیم خوب شد چشم تو چشم هم نشدیم.
قصه از این قرار بود که شاکی آقا جلیل از ارومیه بدو بدو به نقده آمده بود و موکل ما آقا محراب از ناحیه ساق پاها ایشان را حجامت کرده بود.
آقا جلیل یه چایی خورده بود و ۱۵۰ هزار تومان هم داده بود و تشکر و خداحافظ.

آقا جلیل که ناراضی از این قصه بود به دم در دکتر( ما می‌گوییم دکتر) برگشته بود و فحش و ناسزا شروع شده بود و پس از آن هدایت شده بود به مسیر شکایت.
آقا جلیل با عنوان(جعل عنوان)شکایت کرده بود که متهم دکتر نیست و خودش را دکتر معرفی کرده و او را حجامت کرده و در کاغذ پاره‌هایی که اسم چند دارو به فارسی و انگلیسی نوشته شده بود عبارت(دکتر) هم در زیر آن‌ها می‌درخشید .
آنها را هم پیوست شکواییه کرده بودند .
من هم وقتی آقا محراب را به من معرفی کردند خیال کردم دکتر است ولی وقتی نسخه فارسی پیچید به قول امروزی‌ها شاخم در اومد😳

در جلسه دادگاه که کیفری یک مهاباد بود قاضی اول پس از خواندن اسمها و مشخص شدن نقش‌ها که کی متهم است و کی شاکی و کی وکیل, با تبسم مستقیما به شاکی گفت :(آقا جلیل رضایت داده‌ای)
( رضایت داده‌ای) را طوری گفت که هم تاکیدی بود و هم پرسشی . قاضی که تبسم به لب داشت یعنی آقا جلیل قافیه را باخته‌ای
آقا جلیل گفت رضایت ندادم کلک زدند.
وکیل که در سمت راست شاکی نشسته بود فرصت سخنرانی پیدا کرد:
- رضایت نداده. امضا نکرده .کد فرستادند و گفتند که این کد را از دادیاری می‌فرستند.
عجب
گفتم: شاکی ۵ میلیون تومان گرفته , کد را فرستاده و الان پشیمان است .الان دیگه ارسال کد به دفتر خدمات قضایی یعنی امضای لایحه.مگه نه؟

وکیل شاکی: علیه دفتر خدمات قضایی در تهران شکایت شده و کیفرخواست صادر شده است.( کاغذی را نشان داد و گفت) این هم کیفرخواستش (منظورش تشکیلات انتظامی دفاتر خدمات قضایی بود)

گفتم:
قاضی دادگاه نقده شاکی و وکیلش را آموزش داد که به گواهی پزشکی قانونی که یک درصد نوشته بود اعتراض کنند و علیه مدیر دفتر خدمات قضایی که در دختر خانمی بود شکایت جعل کنند .
نتیجه چی شد؟هیچی. قرار منع تعقیب در دادسرا و تایید آن در دادگاه.
حالا بعد از آن شکایت اشک مدیر دفتر را درآوردند بیچاره می‌ترسید دفترش را تعطیل و امتیازش را سلب کنند حتی یکی دو بار بعد از شکایت که به دفتر او رفته بودم پیش من گریه کرد.
بیچاره می گفت که چرا این خیانت به من شده شما می‌خواهید دفتر مرا ببندید و منظورش من نبودم متهم بود.

قاضی گفت: درست است که حجامت این آقا را قانون قبول ندارد و مجوزی ندارد ولی کارش موثر بوده و خود ما هم برای حجامت و زالو درمانی اقدام کرده‌ایم.

نوبت من شد گفتم :
پدرم تصادف کرده بود و دنده‌های قفسه سینه‌اش شکسته بود این آقا به منزل ما آمد و دنده‌هایش را کشیده و جا انداخت یعنی الان من باید بروم علیه این آقا شکایت کنم؟
قاضی خطاب به آقا جلیل گفت:
آقا جلیل نمی‌خواهید صلح کنید؟
آقا جلیل چه کار داشت به صلح. اگر می‌خواهد صلح کند قبلاً ۵ میلیون تومان گرفته بود ولی الان حاشا می‌کند. راستی اگر می‌خواست صلح کند چرا از ارومیه بدو بدو به مهاباد می آمد و پیگیر پرونده می‌شد؟
آقا جلیل من و منی کرد یه نگاهی به وکیل خود انداخت وکیل هم یه نگاهی به او انداخت. بدون کلام حرف‌هایی بین آنها رد و بدل شد سپس وکیل به شاکی گفت نمی‌خواهی صلح کنی؟
من هم به آنها داشتم نگاه می‌کردم تو دلم گفتم اگر می‌خواست صلح کند شما را چرا وکیل می‌گرفت.واللا.
خوب این همه زحمت کشیده و پرونده را به این نتیجه رسانده است. الان درست وقت چیدن میوه است .چرا به بخت خودش لگد بزند. پول است. شیرین است.
وکیل در جلسه زیاد داد و هوار می‌کرد که قضات را قانع کند که ۲۰۰ درصد را بپذیرند.
رئیس دادگاه گفت پزشکی قانون ۶ درصد کلاً نوشته است.
قاضی دوم گفت آن ۶ درصد هم در سر و صورت و سینه نیست .جراحات در پا است و نصف می‌شود یعنی کلاً ۳ درصد.
وکیل هم عکسی از پاهای خیزرانی موکلش گرفته بود که نقطه نقطه جراحات حجامت در عکس درشت نمایی شده بود. آقا از صندلی خود بلند شده بود و ایستاده به قضات می‌گفت که آیا این سه جراحت است یا ۲۴۰ جراحت؟
راست می‌گفت موکل دو نفر را کشته بود و می‌بایستی آنها را بدهد
بعداً معلوم شده بود شاکی در پزشکی قانونی التماس کرده بود که بیشتر بنویسند و آنها ۲۰۰ درصد نوشته بودند.
( یا وحشی بافقی) برای یک حجامت ۲۰۰ درصد؟
اعتراض کردیم کمیسیون ۵ نفره نوشت ۶ درصد.
موشک جواب موشک
وکیل طرف اعتراض کرد هیئت عالی پزشکی قانونی باز نوشت :(۶ درصد)

وکیل اعتراض داشت که مهم نظر پزشکان نیست مهم نظر قضات است
قضات گفتند که ما دکتر نیستیم ما قاضی هستیم

دو نفر قاضی حساب کتاب کردند گفتند دیه جمعاً می‌شود ۲۷ میلیون تومان.
وکیل طرف مقابل: نه; ۶ درصد یعنی ۵۴ میلیون تومان
در این جر و بحث یاد کتاب( فرهنگ شیطان)افتادم که (وکیل طرف مقابل )را( حقه باز )معرفی کرده بود ولی وکیل این جلسه حقه باز نبود از موکل خود داشت دفاع می‌کرد.
رئیس دادگاه خطاب به شاکی با لبخند گفت:
با این دیه خرج وکیل هم در نمی‌آید.

وکیل گفت من پول نگرفتم
شاکی: من برای پول شکایت نکرده‌ام می‌خواهم متهم متنبه شود😄
داشتم از خنده می‌ترکیدم ولی نمی‌دانم چطور شد که جلوی خنده خود را گرفتم.
گفتم :(خب. اگر برای پول شکایت نکرده‌ای پاشو رضایت بده)
احساس کردم کفر وکیل شاکی در اومد.
با نگاه تندی به من گفت :(آقا متلک ننداز)

به رییس دادگاه
گفتم پیشنهاد من برای صلح این است که شاکی که ۵ میلیون تومان قبلا گرفته(شاکی وسط حرفم گفت نگرفتم) الان هم ۵ میلیون بگیرد و خلاص!
مگه آقا جلیل قبول می‌کرد؟
تازه اونجا گفت که این آقا(متخصص حجامت) از من ۲۵۰ هزار تومان گرفته ولی می‌گوید ۱۵۰ هزار تومان گرفتم.
می‌گفت از من پیرمرد ۶۲ ساله به اندازه دو کیلو خون از بدنم خارج کرده است.
آقا محراب هم که بغل دست من نشسته بود به زور خنده خود را کنترل می‌کرد.
قضات دادگاه هم پیش همدیگر پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند.
حالا مقدار دیه ۲۰۰ درصدی کجا و مبلغ ۲۷ میلیون تومان کجا( ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا)

آقا جلیل مکثی کرد و حرفی زد که هرگز به ذهن سعدی و حافظ هم خطور نکرده بود:

( آقای قاضی من دروغ نگفته‌ام .تا به حال هم بچه‌هام اگر دروغ بگند دو ماه باهاشون حرف نمی‌زنم)
بنده خدا بلوف می‌زد.
به خاطر اینکه دیه بگیرد.
قبلا هم ۵ میلیون تومان گرفته بود. نقدی گرفته بود.
شماره کارت نداده بود تا ردیابی نشود. ولی پیش شاهد پول گرفته بود.

موکل زرنگ بازی درآورده بود و رفیق صمیمی قاضی را پیدا کرده بود و از ایشان خواهش کرده بود که هواشو داشته باشد
ولی نتیجه برعکس شد. 😂 به محض جلوس در دادگاه, قاضی به موکل توپید که چرا سراغ دوست صمیمی وی رفته و از ایشان خواهش کرده است.
گفت اگر شما سراغ آدم دیدن می‌روید شاکی هم باید برود.
گفت به خاطر شما دوست صمیمی ۲۰ ساله خود را کنار گذاشتم.
حتی گفت اگر این کار رو نمی کردی برات رضایت هم می گرفتم
قاضی بدجوری ناراحت شده بود.
به وکیل شاکی گفت که پزشکی قانونی مقدار دیه را یک درصد نوشته‌ان.
وکیل شاکی گفت یک درصد به ما ابلاغ نشده.
ما اعتراض داریم.
و بدین گونه قاضی آنها را تحریک به اعتراض به مقدار دیه و شکایت( جعل)علیه دفتر خدمات قضایی نمود.
بعداً که مقدار دیه به ۲۰۰ درصد رسید قاضی در قرار عدم صلاحیت خود به صراحت نوشت که مجوز موکل مربوط است به پرورش قورباغه و زالو.😂😂😂
در طول دادرسی هیچ کدام از قضات به رضایت شاکی ترتیب اثر ندادند.
در پایان جلسه نوبت نوشتن دفاعیات که شد ما به (رضایت شاکی) استناد کردیم و ماده ۵۴۳ قانون مجازات اسلامی مصوب ۹۲.
وکیل شاکی هم با جوش و خروش مطالب مفصلی در مورد مقدار دیه و رد رضایت با جان و دل می نوشت.

تیمور زمانی
١٤٠٢/٠٦/١٦

اخوان و خوزستان

خوشا اقلیم خوزستان و خورشید خطرخندش
پسین و صبح نخلستان، شب کارون و اروندش

جواهر شرمگین، چون کیمیا، از خاک زرخیزش
و شیرین ‌کام دریا زآب‌های آبرومندش

زمستان رفته است از یاد تقویمش که هر سالی
بهاران ست و تابستان، خزان هم روزکی چندش

پس از ایام نوروزی، به تابستان گراید سال
بهار از سینه آذر، بوَد تا ساق اسفندش

به نخلستان از آن بینی به سر هر نخل را چتری
که آتش بارد از خورشید قهّار ظفرمندش

شقایق‌زارها بینی شکفته در زمستان‌ها
که در جای دگر هرگز نمی‌بینی همانندش

اگر من پیش از این می‌دیدم اینجا را، نمی‌گفتم:
خوشا تهران و چشم‌انداز بشکوه دماوندش

لب کارون و اروندش تفرجگاه‌ها بینی
که از حسرت کند خون در دل تجریش و دربندش

مسافر بیند ار شب‌های کارون و بلم‌رانی
نخواهد بود دیگر هیچ‌جا چندین خوشایندش

خبرها می‌شنیدم حسن سبز هند را بسیار
ولی دیدم به خوزستان عیان بی‌مثل و مانندش

مکرر کن «امید» این نغمه تا خاطرنشین گردد:
خوشا اقلیم خوزستان و خورشید خطرخندش

مهدی اخوان ثالث

(خدا رحمتش کنه)

مثنوی نایین


مثنوی نایین


به نایین بگو قلب ایران زمین
که نی ناله‌ها دارد آنجا یقین
که زینت بدو داده عاشورگاه
ز غارت چو قلعه نگردد تباه
در قلعه را باز محکم ببند
که دل‌ها شده از غمش دردمند
به نایین زیبا جدید و قدیم
ز سرداب عبایی بیار ای نسیم
از آن مسجد جامع اولین
که دل می‌برد از همه متقین
چهل چله باز از چهل دختران
به بازار نایین, بلند اختران
برو خواجه تا مسجد خواجه باز
که گل می‌کند عشق راز و نیاز
برو مسجد مغربی با وضو
کز آنجا رسی تا دل چارسو
از آن طاق ضربی از آن گنبدی
فرو ریخته قسمتی از بدی
برو در مصلی نمازی بخوان
ز تاریخ آنجا فرازی بخوان
که ایوان در ایوان آن دیدنی ست

چو گل در گلستانه بوییدنی ست

تیمورزمانی

١٤٠٢/٠٥/١٧

عنایت حضرت علی(ع)

✍فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده :
🌸یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه مى دارد :
🍃شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!
🌹شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
🌟به آسمان رود و کار آفتاب کند .🌟

🍃 پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!
🌹بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : "سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) "

🍃 پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ،

🔹مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند !!
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند ، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند)
فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید :"این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ، و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ، و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید "
🌼مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .

🦋 فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ، و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟
🌳گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است .
🍃پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .

🌳هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند ، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .
نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .

🌺چون صیغه جارى شد ، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟

🌷راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم . به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم : حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم ، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم .

🌿شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :
"به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند"
🍃طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند :

*🌻به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند🌻*
*🌻به آسمان رود و کار آفتاب کند🌻*

💙به عشق امیر مومنان علی
به اشتراک بگذارید
منبع : کتاب عبرت آموز تالیف استاد شیخ حسین انصاریان


شکسته دلم


در آرزوی خیال رخ تو خسته دلم
در اشتیاق جوانی ز جان گسسته دلم

غبار غم به سرشک شبانه می شویم
به رسم عاشقی ای ماه من شکسته دلم

دل شکسته به زلف نگار پیوسته است
به قلب خود چه کنم من که ورشکسته دلم

ز مکتب تو خرد دست بر نمی دارد
که بند عشق تو بر پای عقل بسته دلم

به باغسار تجلی نمیدهی راهم
کنار ساحل غفلت به گل نشسته دلم

دل (زمانیِ)عاشق مقابل تو نشست
خیال می کنم امشب ز غصه رسته دلم

تیمورزمانی
١٣٨٦/١١/٢٣

غزلی برای تکاوران دلیر ایران قدرتمند و زیبا

تکاور


تکاور از نهیب دشمن و طوفان نمی ترسد
ز شیطان لعین در سایه یزدان نمی ترسد

بجز دیدار حق در خلوت سنگر نمی جوید
به پیروزی نظر دارد, از این و آن ‌نمی ترسد

به قوت , جز صفات فاتح خیبر نمی خواهد
ز دژخیمان دین و کشور این دژبان نمی ترسد

علی اکبر عزیز جان بابا روز عاشورا
چو اسماعیل, سرباز حسین (ع)از جان نمی ترسد

مثال مالک اشتر ,میان لشکر حیدر
ز زخم خنجر و شمشیر در میدان نمی ترسد

نگهبان وطن ,بنیان مرصوص از تک و پاتک
خدایا مرزبان از خصم سرگردان نمی ترسد

به سیمرغ اینچنین گفتم که از خاقان و رویین تن
به جنگ تن به تن این رستم دستان نمی ترسد

به جنگ نرم, این غواص اقیانوس دانشها
به شوق (لا تخف) از شورش و بحران نمی ترسد

خدایا ناخدای ما در این دریای بی پایان
به فرمان تو همچون نوح کشتیبان نمی‌ترسد

به زیر پرچم عباس , اینجا کربلا ,ایران
تکاور, از شهادت , شاد و دست افشان نمی ترسد

زمانی شعر گفتن را , رها کن , ترک سر گفتن
بیاموز از علی اکبر , که هیچ از جان نمی ترسد

تیمورزمانی
١٤٠٢/٠٢/٢٨

پسرم! با بهار جمله بساز!


پسرم !
در اردیبهشت زیبای امسال
بی صبرانه منتظر آزادی تو هستم
مثل پرنده ای که در قفس
لحظه ای منتظر گشوده شدن در قفس است
پسرم
تو همان پرنده ای هستی که باید بپری
نه تنها به سوی دل شکسته ی من
به سوی وسعت بی انتهایی که در ابدیت جاری است
به سوی زیبایی های دیدنی
به سوی دنیایی پر از معرفت و بصیرت

شاید الان که در سن زیبای نوجوانی هستی
این کلمات برای تو خیلی مانوس نباشد
ولی این چند سطر را
در وبلاگ خود
به یادگار می گذارم
شاید روزی
گذرت به این صفحه ی مجازی بیفتد و بخوانی

پسرم
از دور دیدن
و از دور قضاوت کردن
خیلی آسان است
ولی فقط یک سرباز می داند

که همرزم او در سنگر خود

و یا در برابر دشمن

چه حسی دارد
و فقط یک بی خانمان
ارزش یک پتوی کهنه را می داند
و یک زندانی
می داند که ارزش آزادی چیست

و هنگامی که پدر شدی

-و آرزو می کنم که خداوند متعال فرزندان صالح به تو عنایت فرماید که همه از سربازان فدایی امام زمان(عج) باشند -
با اولین گریه فرزندنت
معنای پدر را خواهی فهمید
و آنچنان به دلبند شیرین خود وابسته خواهی شد
که خدا می داند

لازم نیست بگویم در ادبیات و فرهنگ ما پدرانی که از پسران خود دور افتادند
چه کشیده اند
و هنگامی که به فرزند دلبند خود رسیده اند
چقدر خوشحال شدند
چه کسی می تواند شوق پدر آسمانی را توصیف کند
هنگامی که در پیش چشمانش
پسر به آغوش شهادت می رفت


وقتی دلبندان خود
را ببینی که قد کشیده اند
و از دیدنشان خوشحال می شوی
آن زمان
ارزش این احساس را خواهی فهمید

انسانها
اتفاقی به دنیا نیامده اند
و حتی اتفاقی با همدیگر قوم و خویش نشده اند
حتی هیچ سنگی اتفاقی به پایی نمی خورد
و هیچ انسانی حتی
اتفاقی از خطر نمی گریزد
آدمی
قبل از تولد
در رحم مادر بوده
و در دنیا نیز
نسبت به آخرت
گویی باز هم در رحم مادر است
نوزاد چقدر می خواهد
یا می تواند در رحم مادر باشد
در دنیا نیز
انسان جوان می شود
قد می کشد
و همچنان در مسیر آخرت است
ولی همچنان در خواب
خوشا به حال کسانی که می دانند در مسیر آخرتند
آنها از خواب بیدار شده اند
برای هر چیزی شتاب نمی کنند
و کارهای بی ارزش انجام نمی دهند
آنها مثل پرنده ها در پروازند
حتی اگر در قفس باشند


سخن طولانی شد
برایت آرزوی موفقیت دارم .

تیمورزمانی
١٤٠٢/٠٢/٢٧

شیراز عاشق

شیراز را تو در نظرم زنده می کنی
عطر بهار عشق و جوانی
آکنده از غرور
با تو در این کرانه پراکنده می شود
در این هوا
دلم
از جا کنده می شود

تیمور زمانی

دنیای من زیباست

دنیای من زیباست

شب از نیمه گذشته و خانه کوچک و دانشجویی من پر است از کاغذ و کتاب.
زندگی من با این کتابها و کاغذها زیبا ست.

من همان دانشجوی جوانی هستم که (با همین سر و صورت سفید ) گوشها و چشمهای خود را باز کرده ام که جان و دلم پر از اندیشه های حقوقی و مواد قانونی بشود.
در گوشه‌ای از کلاس حسرت می‌خورم که چرا سواد حقوقی و تجربه بیشتری نداشتم که زندگی خود را زیباتر کنم.

دنیای من زیباست گاهی که خیال می کنم همان جوان سر به هوایی هستم که با همان کت و شلوار سرمه ای در باغ ارم یا در فلکه علم عکس یادگاری می گیرم و برای روزهایی که نخواهد بود و یا روزهایی که خواهد بود ولی ما نخواهیم بود, بدون آنکه اشکی از چشمم بریزد لبخند می زنم.
هنوز خوابم و بیدار نشده ام.

دنیای من متعلق به یکصد سالِ گذشته است وقتی که هنوز زمان را درک نکرده ام و خود را به خواب زده ام.
در صد سال گذشته , بشر پیاده روی می کرد بی آنکه بداند در صد سال آینده هم این روزها و لحظاتی که می آیند و می روند و تبدیل به یکصد سال گذشته می شوند پیاده روی ورزشی پر هیجان و انرژی بخش و شادی آفرین خواهد بود.

حسرت داشتن صد سال آینده که در آن روزها دیگر نیستیم و این کلمات و این سطور خوانده می شوند و زندگی بدون ما هم جریان دارد:
دنیایی پر از انسانهای دیگر
و دنیاهایی دیگر با امکاناتی دیگر پر از احساسات و رویاهای غیر قابل تصور.

دیروز در روستای زیوه از توابع پیرانشهر مردی را دیدم که از روستای دیگر به آنجا کوچیده بود و خانه ویلایی روستایی خود را که روبروی چمنزار کوچک و بسیار زیبایی قرار داشت در دنیای خود , بهشتی زیبا توصیف می‌کرد.

گاهی من هم دنیای خود را زیباتر می بینم.

دنیای من بسیار زیباست وقتی می دانم که هیچ دیداری* اتفاقی نیست
و هیچ شانسی در دنیا وجود ندارد
و هرگز بدبختی و یا خوشبختی بیکار در گوشه ای ننشسته است که بی اختیار به سوی ما پر بکشد.
هر پیشامدی ناشی از رفتار و افکار ماست که آنها را انتخاب می‌کنیم و با آنها زندگی می‌کنیم.
من دنیای خود را از نوجوانی با صدقه روزانه زیباتر کرده ام;
صدقه ای برای سلامتی امام زمان(عج)
و صدقه ای به نیابت از همان عزیز دوست داشتنی برای سلامتی همه مسلمانان جهان.

این نیت زیبا را از کتاب زیبای مکیال المکارم آموخته ام.

با همین صدقات که روز خود را آغاز می کنم سر راهم موشک پرتاب شود و یا حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود هیچ باکی ندارم.
من بیخیال ترین فرد روی زمین هستم.

دنیای من زیباست وقتی به چشم خود دیده ام که همین صدقات در زندگیم فورا جایگزین می شوند.
دنیای من پر از شعر و احساسات و تخیل است

دنیای من خیلی قشنگ و دوست داشتنی است وقتی می بینم با این همه گناه , هرگز بی صاحب نبودم.
خدایا !
دستم را بگیر که دستی بگیرم
و زندگی ام را هر لحظه زیبا و زیباتر کن!

تیمور زمانی
١٤٠٢/٠٢/١٩ بامداد چهارشنبه

سیفعلی حسینی آذر

😂😂😂😂😂👇👇👇👇

زنجان برای خدمت و مسکن, ارومیه
چشم و چراغ گلشن و‌ روشن , ارومیه

شیراز محض گشتن و درس و کتاب و عشق
اما برای زندگی من ,ارومیه

سیف علی منم که حسینیّ آذرم
ایران سرای عشقم و میهن , ارومیه

آن دم خوشم ز کوچه ی(اقبال)بگذرم
بالی درآورم به پریدن , ارومیه

تجدید می کنم نظرم را به عاشقی
تایید می کنم شده معدن ,ارومیه

می شد که کاشکی بنویسم به پای حکم
با دو سه بیت , حین نوشتن,(ارومیه)

با شاعری رفیقم و سود رفاقتم :
در این غزل, ردیف سرودن:(ارومیه)

تیمور این زمانه , (زمانی)نبود و نیست
بر می گزید ورنه به نشستن : ارومیه


تقدیم به سیفعلی حسینی آذر

١٥ اردیبهشت١٤٠٢
لطفا هزینه سرودن شعر رو واریز کنید به این شماره کارت
××××××××××××6037

😍🤣🤣🤣🤣🤣

قبول سرودن شعر سفارشی برای تبریک عروسی و تولد و قبولی دانشگاه و بازنشستگی و فراق و جدایی و طلاق و رجوع و غیره

تلفن قبول سفارشات 09143439822


🤣🤣🤣🤣🤣🤣

غزلی برای نیروی دریایی

بنام خدا

نیروی دریایی
حافظ مرز آبی

به وصف آن نهنگ جان ستان, نیروی دریایی
نمی گنجد در این ابیات جز خوبی و زیبایی

چو قوی آسمان زیبا , چو نور آسمان روشن
چو پیکان در دل دشمن, چو جوشن بر تن مایی

به زیر پرچم شاه شهیدان در دل دریا
ز مصباح هدایت شعله ور شد شور شیدایی

برآوردی به چنگ از آتش و خون درّ و مروارید
میان موج خون, در مرز آبی, درّ یکتایی

بدان حسن و بدان صورت , نشاید جز دل شیدا
بدین عشق و بدین سیرت , نشاید جز شکیبایی

به زیر پرچم شیر خدا در سایه ایزد
به هر پیکار پیروزی, به هر رزمی توانایی

تو ماهی , زنده در دریای اخضر, در فلک روشن
تو شاهی , در نظربازی سفید و شاخه طوبی

نِیَم جادو سخن اما , غزل دینی ست بر شاعر
که روزی ناوبان بوده است در نیروی دریایی

من از جان سیر و سیر از جان و جان در سیرجان دارم
همه صحرای عشق است و نه دریایی نه رویایی

سخن را تازه کن با ناویان مرکز آموزش
نفس را تازه کن با اشتیاق صبح دانایی


( زمانی) گوشه ای همچون سبکباران ساحلها
تو مردانه ز هر طوفان نهنگ آسا برون آیی


تیمور زمانی
١٤٠٢/٠١/٢٧

شعر زبان

زبان


لهجه و لحن و زبان نعمت و شهد و شکر است
معنی واژه چه گویم که از این خوبتر است

فارسی را به مثل باز بخوان در دری
آذری آتش عشق است و چو سحر سحر است

عربی قول خداوند و زبان قران
به لغاتی ز خدایی که مخاطب بشر است

لاری و کردی و تاتی و بلوچی, آسی
شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکر است

شرط انصاف نباشد که از آن در دری
(همه گویند ولی گفته ی سعدی دگر است)*

شهر یار آمده با شعر همای رحمت
حافظ از کوچه ی معشوقه خود در گذر است

محتشم باز عزادار و به زانوی ادب
تا قیامت به در آل علی (ع)نوحه گر است

سخن از گویش و لفظ است و زبان و معنا
همه ابنای بشر هم به زبان مفتخر است

منطق الطیر بیاموز که در ملک سلیمان پرسم
هدهد ما مگر از ملک سبا بی خبر است

همه اسرار زبان است و همه راز مگو
همه از فضل خداوند و همه معتبر است

در شهوار منه در کف هر دزد و گدا
دست بیگانه چو افتاد زبان در خطر است

عشق , سرواژه ی زیبای همه اسرار است
این نظرها نظر عاشق صاحب نظر است

جز وکالت , به زبان, شهرت تیمور زمان
بنده ی عشق ببین صاحب چندین هنر است

کمترین است و به شکرانه زبانش الکن
شاعر آذری از دوری تو در به در است

تیمور زمانی
١٤٠١/١٢/٢٢

*این مصرع از (رهی معیری) است

شعر حقوقی

شعر حقوقی

ای عاشقان از این اطاله و تاخیر خسته ام

از این فضای کهنه و دلگیر خسته ام

از این همه شکایت و پرونده و وکیل

از این نمایش زنده ی تکثیر خسته ام

حق حیات دارم و در سر هوای عشق

در کنج دادگاه ز تحقیر خسته ام

بر این دل شکسته مجازات اثر نداشت

تقدیر شد چنین که ز تعزیر خسته ام

کی می شود که من هم از این غم رها شوم

عمری ز ناله ی غل و زنجیر خسته ام

( نعم الوکیل)زمزمه روز و شب مرا

لیک از وکیل عاشق تقصیر خسته ام

از اعتراض به این همه حکم خلاف عشق

یارب از این شکست فراگیر خسته ام

از بس که گرم شد سر من در فسانه ها

ای شاعر وکیل ,از اساطیر خسته ام

من آن (زمانی)ام که زمان طلوع عشق

اقرار می کنم که ز تدبیر خسته ام

تیمورزمانی

چهارشنبه ١٤٠١/١٢/١٨

همسایه ما چارلی چاپلین

.

چارلی چاپلین به دوران پیری که رسید با ما همسایه شد با همان کت شلوار مشکی و کلاه شاپو و سبیل .
قدیم ها به اون سبیل می‌گفتند مسواکی. بعدا شد هیتلری ولی اهالی شهر به همون سبیل چارلی چاپلین میشناختندش.
چرا باور نمی کنید چارلی چاپلین با ما همسایه بوده؟
در آن دوران هنوز متهم به کمونیستی نشده بود. خنده داره. نه؟ یعنی باور میکنید چارلی چاپلین کمونیست بوده باشد؟
چارلی وقتی همسایه ما بود بدون عصا راه می رفت. و الا اگر با عصا راه می رفت من می‌توانستم آن عصا را در یک حراجی به ۱۴۰ هزار دلار بفروشم .پولی کمی نیست.
آره. بدون عصا و بدون پسر بچه.

زمانی که ما در خانه جدید مستقر شدیم که اتفاقاً سر خیابان بود کمی بالاتر از روبروی خانه, زمین خالی برای سه مغازه بود که برادر چارلی بنایی کرد و در آنجا سه تا مغازه ساخت.
در مغازه اول چارلی مستقر شد و در مغازه دوم برادر چارلی از بنایی به بزازی تغییر شغل داد و مغازه سوم که به شوهر خواهر چارلی تعلق داشت تبدیل شد به انباری مغازه قنادی.
باید شخصیت چارلی را لو بدهم.
‏چارلی پیرمردی بود که مثل چارلی چاپلین هنرپیشه لباس می پوشید و در کل این منطقه مشهور شده بود به چارلی چاپلین. کسی اسم کوچک او را نمی دانستند. با رنگ مو هم سبیل هیتلری خود را رنگ می کرد و در مغازه بقالی خود ساکت و آرام می نشست. کلاه شاپو به سر می گذاشت. کل جنس مغازه محقر بقالی او یکصد هزار تومان اون زمان ارزش نداشت.

وقتی چارلی چاپلین با ما همسایه شد ما کلاس دوم راهنمایی بود.
روزی تجمع مردم را در جلوی مغازه چارلی دیدم. فکر کردم که از شرکت فردکارنو برای فیلمبرداری آمده اند. خوشحال شدم گفتم بالاخره منطقه ما هم به فیلم افتاد که ناگهان ماشین شهربانی سر رسید و چهار مامور مسلح پیاده شدند.
گفتند که پسر چارلی چاپلین عموی خود را که بزاز بوده با چاقو زخمی کرده. عمو بزاز بعد از خوردن چاقو دست به شکم گذاشت از مغازه بیرون آمده و فوری با تاکسی به اورژانس رفته و و بدین طریق از مرگ حتمی نجات پیدا کرده بود. مردم می گفتند اگر آن تاکسی در آن لحظه به آنجا نمی رسید و بزاز صد درصد جان می باخت.
پسر چارلی چاپلین که دانشجوی دوره تربیت معلم بود و به زودی قرار بود معلم بشود . بهش نمی آمد که چاقوکشی کند. ولی نامردی نکرده بود و چاقو کشیده بود و شکم عموی خود را سوماخ پالان کرده بود. عجب جراتی عجب جسارتی.
زندان افتادن پسر چاقوکش چارلی چاپلین , چارلی را ناراحت نکرده بود. چارلی می ترسید برای پسرش که بازداشت بود سابقه کیفری ایجاد شود و از تربیت معلم اخراجش کنند. برادر چارلی از بیمارستان ترخیص شد ولی پسر چارلی هنوز در بازداشت به سر می‌برد.
مذاکرات چارلی برای اخذ رضایت با وساطت اقوام و آشنایان ادامه داشت.
موضوع از این قرار بود که برای دختر چارلی چاپلین( از همون زن اولش) خواستگار آمده بود و در مغازه چارلی صحبتی با برادرش شده بود که برای بله برون چقدر مهریه و طلا معین کنند.
چارلی گفته بود خانواده داماد ۸۰ مثقال طلا باید بخرند.
برادر چارلی گفته بود آخه بدبخت تو هشتاد مثقال می ارزی؟
که ناگهان پسر چارلی چاقو درآورده بود و شکم عموی خود را سوراخ کرده بود.
در این مدت چاقوکشی و بازداشت شدن پسر چارلی, جوزفین( دختر چارلی) به سلامتی به خانه بخت رفته بود. چارلی قصه ما فقط یک زن گرفته بود ولی اون هنرپیشه چهار زن گرفته بود(به به 😂)من هم اسم دختر هنرپیشه را به چارلی خودمان گذاشتم.

بزاز برای رضایت یکصدهزارتومان میخواست که خیلی پول بود. چارلی چنین پولی نداشت. چارلی حساب می‌کرد می‌گفت فلان مبلغ خرج عمل جراحی شده. فلان مبلغ فرض کنیم خرج جگر گوسفند شده که بزاز در دوره نقاهت کباب کرده خورده تا خوب بشود. و یک سری مخارج ریز را می شمرد می گفت به صد هزار تومان نمی رسد.
نهایتاً به صلح منجر شد و دانشجو آزاد شد و قلب چارلی شاد شد.

روزی مینی بوسی پر از مسافر جلوی ژاندارمری توقف کرد و همه مسافران با هم به دژبان دم در اطلاع دادند که در مسیر خود کنار جاده روستایی جنازه مقتولی را دیده اند که کشته شده.
آنها با هم رفته بودند که هیچیک متهم نشوند. چون مردم به تجربه دیده اند که برخی جرمی را گزارش می‌دهند و اولین مظنون خود گزارش دهنده محسوب شده و تحت بازجویی قرار میگیرد. این هم نقشه مسافرها و راننده بوده که با هم به ژاندارمری بروند‌.
معلوم شد مقتول پناهنده عراقی ومستاجر بزاز همان برادر چارلی بوده که مظنون به قتل هم خود آقای بزاز بود.
بزاز بازداشت و و تحت بازجویی قرار گرفت ولی نم پس نداد. لام تا کام حرف نزده بود آخرش مظنون آزاد شد و خون مقتول هدر رفت. ما اینها را از مردم می شنیدیم و الا به پرونده که دسترسی نداشتیم.
حرکت‌های بعدی متهم حرف و حدیث زیادی در بین مردم پخش کرد. چون مدتی بعد دختر مقتول
را متهمِ برای پسر خود عقد کرد که بچه سال بود و هم سن ما بود تقریباً ۱۳ و ۱۴ ساله حداکثر ۱۵ ساله.(البته دختر مقتول از پسر قاتل بزرگتر بود هم از لحاظ سن و هم از لحاظ قد )
و بعد از مدتی قاتل زحمت کشید و با زن مقتول ازدواج کرد. و بعد از ازدواج با زن مقتول به همراه دو زن و عروس و سایر فرزندان خود آقای بزاز به زادگاه خود یعنی مراغه کوچ کرد.
ترم اول که در شیراز بودیم شنیدیم که پسر بزاز در کارگاه فرش بافی مبتلا به بیماری تنفسی شده و فوت شده است.
یکی دو سال بعد خبر رسید که زنهای بزاز دست به یکی کرده اند و بزاز را کشته اند. خون مستاجر هدر نرفت آخرش. اگر مستاجر را بزاز نکشته بود پس چه کسی کشته بود؟


این هم از قصه همسایه ما چارلی چاپلین.

راستی این را هم بگویم که روزی گویا چارلی در صف نانوایی اصرار میکرد که به او دو تا نان بدهند یکی از همسایه ها داده زده بود که چارلی را زود راه بیاندازید. چارلی چاپلین در آنجا چیزی نگفته بود ولی بعدا رفته بود در مغازه همسایه و کلی ناسزا گفته بود.

این هم از چارلی که بعدا فوت شد و این قصه از کمدی به تراژدی رسید.

تیمور زمانی
اول اسفند١٤٠١

جناب فورس ماژور

بنام خدا

: فورس ماژور

بعله; فورس ماژور.

خواهان پرونده در گوشه ای ساکت و پشت سر وکیل خود نشسته بود و متعجبانه و جانانه و با اشتیاق به حرفهای وکیل خود که از عموی خودش که اتفاقاً داماد وی نیز بود دفاع می کرد .خواهان مردی با سر و حال و قد متوسط و تقریباً تنومند بود.

عمو جان که سراپا گوش بود ناگهان فریاد زد;( فورس ماژور)

برادرزاده اش دفاعیات خود را ادامه داد.
قاضی چیزی نگفت .
موکل نیز که خوانده ی پرونده بود با تعجب به فورس ماژور نگاه کرد .
البته ما نمی دانستیم که وکیل داماد موکل شده است .
در جریان دادرسی که به قاضی گفت :(ایشان هم موکل من و هم پدر زن من و هم عموی من هستند)فورا موکل که با خواهان دوستی پنجاه ساله داشت,با خوشحالی و با لبخند گفت (پس با مریم ازدواج کردی . مبارک باشه)

موضوع از این قرار بود که دو طرف دعوی , مزرعه پرورش ماهی داشتند و چون استخر آقای فورس ماژور در نقده خالی از آب شده بود ناچارا بچه ماهی های خود را به استخر پرورش ماهی موکل در پیرانشهر برده بود.

بعد از جلسه, موکل پرسید که خواهان چه گفت.
توضیح دادم که قبل از جلسه عمو و برادرزاده به شور نشسته‌اند که در دادگاه چه بگویند و وکیل به موکلش گفته که اگر قاضی پرسید که چرا ماهی ها را از نقده به پیرانشهر برده‌ای بگو که دچار کم آبی شده بودم و به علت فورس ماژور ناگزیر از انتقال ماهی ها به استخر مزرعه پرورش ماهی خوانده شده ام.


آقای فورس ماژور که در جلسه ساکت و آرام نشسته بود ناگهان که فریاد زد:( فورس ماژور),حکایت از (انفجار خاموشی )بود.
قاضی از ایشان سوالی نپرسیده بود و شاگرد که درس خود را خوب یاد گرفته بود مشتاقانه در حالت خود شیفتگی آماده پاسخگویی به سوال نپرسیده ی قاضی شد و چون قاضی سوال نپرسیده بود شاگرد ناگهان داوطلبانه فریاد کشید که (ما هم هستیم )( فورس ماژور)


جناب ( فورس ماژور) بچه ماهی های خود را به مزرعه موکل برده بود و متقابلاً ماهی های بازاری موکل را به همان قیمت به بازار برده فروخته و پول هایش به جیب زده بود.

آقای فورس ماژور نامردی نکرده بود ; متعاقباً با شکایت (خیانت در امانت)بچه ماهی های خود را طلب می کرد.
در این مدت هم که شکایت شروع شده بود, عده از دوستان مشترک دور موکل جمع شده بودند و می‌گفتند مبلغی به آقای فورس ماژور بده تا رضایت بدهد او نیز می گفت که بچه ماهی آورده و ماهی بازاری از من برده و فروخته و با این حساب تهاتر شده است.
موکل از اطرافیان ناراحت بود که جهیزیه ای نیز می گفتند به آقای فورس ماژور باید بدهد. (جهیزیه )هم تعبیر خودش بود.

عده‌ای از دوستان مشترک گفته بودند برای صلح دو میلیون تومان بده و آن را صدقه حساب کن .
این پیشنهاد نیز به آقای فورس ماژور بر خورده بود.
ولی در کمال ناباوری و دور از انتظار در غیاب قاضی قبلی که به نقده منتقل شده بود یک قاضی بدخلق از ارومیه به عنوان مامور به خدمت به پیرانشهر آمد بود .قاضی بداخلاق دفاعیات ما را نشنید و ۴ ماه زندان برای موکل برید.

موکل ناراحت بود و در ابتدا می گفت که به زندان خواهد رفت تا خود را بشناسد. اطرافیان خود را نیز بشناسد. شاید عاقل شود و به هرکسی اعتماد نکند.
چگونه ممکن است که دوست جانی و رفیق چهل پنجاه ساله روزی رو در روی وی بایستد و رفیق خود را به زندان بیاندازد.

موکل بلوف میزد‌ . کی از زندان خوشش می آید؟
قبل از قاضی بد اخلاق یک بار در دادگاه حاضر شدیم و به صورت غیررسمی موکل با قاضی قبلی بنام آقای غلامی صحبت کرد و از ناراحتی وسط حرف هایش آب خواست تا گلویی تر کند. گاهی نفسش بند می آمد. با این حساب, کی حوصله زندان داشت؟مگر با زندان رفتن عقل آدم سر جایش می آید؟

بعد از حکم قاضی بد اخلاق, به حکم اعتراض کردیم و موکل به تجدیدنظر رفت تا دفاعیات خود را حضورا به قاضی مربوطه بگوید.
قاضی تجدید نظر بهش گفته بود که برائت نخواهند داد ولی زندان را تبدیل به جریمه خواهد کرد و بر مبنای آن , جناب فورس ماژور به قوت بازوی برادرزاده, داماد و وکیل محترمش خواستار خسارت ناشی از ارتکاب جرم شدند و به جای سه میلیون تومان پول زمان تحویل بچه ماهی ها, پول ماهی های خود را به نرخ روز خواستند.

موکل ساکن نقده بود . بنابراین, دعوی مطالبه خسارت ناشی از ارتکاب جرم در دادگاه نقده مطرح شد و قاضی قبلی که به نقده منتقل شده بود خواهان و خوانده را که مدام مشاهده می کرد و اسمشان را گذاشته بود: (تام و جری)

در این گیر و دار , موکل شبی اس ام اس فرستاد که سر طلب کوچکی که از جناب فورس ماژور داشته است او را به زندان انداخته. عین همین عبارت(جناب فورس ماژور)در پیامک بود.

فردا در دادگاه دیدم دختر و پسرش موجبات آزادی اش را فراهم آورده اند و از حالت فورس ماژور خارج شده است .کلا قانون زندان چنین است که اگر زندانی در بیرونی کسی را داشته باشد از زندان آزاد خواهد شد و الا سالها شاید اون تو بماند.
با نوشتن این خاطره داستان (دو بط و باخه) از کلیله و دمنه به یادم آمد که به علت خشکسالی و خشک شدن برکه بط ها یعنی اردکها خواستند مهاجرت کنند که باخه یعنی لاک پشت گفت که مرا هم با خود ببرید و الا هلاک خواهم شد.

گفتند می بریم ولی مبادا به حرف مردم گوش کنی .
تکه چوبی پیدا کردند اردکها از دوطرف چوب با منقار و لاک پشت از وسط چوب با دهان گرفت و با هم پریدند .
مردم از زمین داد زدند که لاک پشت به پرواز درآمده.
لاک پشت دهن باز کرد که بگوید:(تا کور شوید) ناگهان دچار فورس ماژور شد و هنگام افتادن به زمین متلاشی شد.

حالا این داستان چه ربطی به داستان فورس ماژور دارد خودتان بررسی کنید تا بقیه داستان را بگویم که موکل پول مورد ادعای فورس ماژور را داد و نجات پیدا کرد.

بعدا موکل ما با وکیل فورس ماژور رفیق شد و بقیه کارهایش را از طریق وی پیگیر شد و ما را کنار گذاشت.

آقا معلم همزمان با همسر خود درگیر بود.
خانم مهریه خود را به اجرا گذاشته بود و موکل دو شاهد برای شام به منزل دعوت کرده بود. شاهدان شام خورده بودند و بعد از صبحانه موکل را اسکورت کرده بودند و به دادگاه رفته بودند تا شهادت بدهند که ایشان هیچ چیزی ندارد و مهریه تقسیط شود‌ . قرار بود شهود شهادت بدهند که موکل معلمی است بازنشسته و آه ندارد تا با ناله سودا کند و از این حرفها که همه شهود اعسار با تقلید از همدیگر در دادگاه اعلام می کنند.
ولی شهود نامردی نکرده بودند و با یقین قاطع شهادت داده بودند که آقا معلم قصه ما دارای استخر مزرعه پرورش ماهی بوده و آن را به مبلغ یک میلیارد و دویست میلیون تومان در پیرانشهر فروخته و از طرف دیگر معلم بوده و حقوق بازنشستگی دریافت می کند و دارای یک دستگاه سمند و منزل شخصی است و مستاجر نیست.
آقا معلم شاگردان خود را خوب پرورش نداده بود.
بعد از شهادت با تعجب به ایشان نگاه کرده بود و شهود بدون رودربایستی گفته بودند که (ما نمی توانیم دروغ بگوییم. دوستی به جای خود و شهادت به جای خود.)

بعد آقا معلم با پول و پله ای که به دست آورده بود, به ارومیه مهاجرت کرد تا در آنجا زندگی کند.
ماشین قراضه ی خود را فروخت و یک دستگاه سمند خوشگل و سفید مثل یک قوی زیبا و چشم نواز خرید که ناگهان خبردار شدیم که زن گرفته و مجدداً دچار (فورس ماژور) شده است.

مبارک بادی گفتیم.
دعوای خانوادگی نیز با مهاجرت آقای معلم به ارومیه, به دادگاه خانواده ارومیه کشیده شد و اتفاقا همان قاضی سابق در پیرانشهر از نقده به ارومیه منتقل شده بود و مجدداً آقا معلم را زیارت کرد و خاطره(تام و جری) تجدید شد.
آقامعلم بازنشسته مجدداً روبروی قاضی ایستاده و لبخند ملیح به لب داشت و ماجرای( تام و جری) کجا و (دو بط و باخه) کجا.
به نظر شما آیا ارتباطی بین آنها و فورس ماژور وجود دارد یا نه.
تا یادم نرفته باید بگویم که علت بد اخلاقی قاضی قبلی که گفتم این بود که آقا همزمان که قاضی بود تمکن مالی خوبی داشت و مالک جایگاه پمپ بنزینی در ارومیه بود. بعله; دارندگی و برازندگی و بداخلاقی .عجیب است والا.

به هرحال دیگر از آقا معلم بی خبر بودیم تا اینکه شنیدیم در شورای حل اختلاف نقده در پرونده ای حاکم شده و برای ارومیه نیابت گرفته که محکوم علیه را جلب کند.
در آن زمان خبری از نامه های مکانیزه نبود و به صورت دستی نامه نگاری می شد.
آقا معلم به نیابت دست برده بود و اسم دو نفر دیگر را نیز در کنار اسم محکوم علیه اضافه کرده بود و مامورین جلب دو نفر بیگناه را همراه با یک نفر محکوم علیه دستگیر کرده بودند.
به نظر شما آنجا هم ایشان آیا دچار فورس ماژور شده بود؟
بعد از این ماجرا دادستان نقده دست بردار نبود و به جرم جعل ایشان را تحت تعقیب قرار داده بود و (جاعل)خود را نشان نمی داد و مخفی شده بود.
معلم در سال سوم راهنمایی معلم علوم ما شده بود .
با دستهای پت و پهن خود هر از گاهی سیلی های محکمی به پس گردن دانش‌آموزان می زد . خداروشکر ازان سیلی ها نصیب من نشد و الا عقده ی بزرگی در دلم ایجاد می شد و صددرصد امکان داشت ترک تحصیل کنم.
ولی انصافا آقا معلم خوش حساب بود علاوه بر اینکه به من حق الوکاله داده بود هر ازگاهی ماهی نیز از استخر پرورش ماهی خود برای من می آورد.
ولی شانس نداشت. در آن ایام پرورش ماهی یکبار به استخر وی سم ریخته بودند و کل بچه ماهی ها تلف شده بودند. آدم اگر به قیامت اعتقاد نداشته باشد دست به هر کاری می زند.این هم از شدت حقد و حسادت بوده قطعا.
حتی یکبار یکی از اهالی روستای زیوه راه آب استخر را بسته بود که به علت( ممانعت از حق) دادخواست مطالبه خسارت مطرح کرده بود .من هم به عنوان وکیل در پایان دفاعیات خود نوشتم که( عذاب ماهیان بیرون از آب است) آقا ناراحت شد و گفت که آن مصرع را نوشتی یعنی جدی نیستی .
آنجا هم دچار فورس ماژور شدیم.

تیمور زمانی

١٤٠١/١١/١٨