اوضاع دادگاه

اوضاع دادگاه

همیشه در غم آمار و راه و چاه درست
نشد نشد نشد اوضاع دادگاه درست

به یاد باغ ارم واژگونه می‌گویم
نشد چرا نظر ما به باجگاه درست

وکیل و قاضی و هم کارمند و کارشناس
خدا کند که ببینند با نگاه درست

خدا کند که نباشد حساب روز جزا
وگرنه هر که رود خود به جایگاه درست

همین نگاه غضبناک و حرفهای درشت
ز روی ماه تو را افکند به چاه درست

مخور فریب مقام و نگاه و مال حرام
تو را به اوج رساند, به پرتگاه درست

دل شکسته ما را به غم حواله مکن
که می رود به سر خود همین کلاه درست

(زمانی)از که کنی شکوه, با که خوش باشی
نمی‌شود چو به دست تو دستگاه درست

برو شکایت خود بر به حضرت قائم(عج)
که زنده گشته از او دل, خدا گواه درست
تیمورزمانی
١٤٠٢/٠٧/١٣

دانشگاه که تموم شد ، من و بهروز و فیضے مرحوم تصمیم گرفتیم بریم تهران و از اونجا عیسے به راه خود و موسے به راه خود . تو اون گرماے شیراز سوار اتوبوس شدیم .
فیضے کنار پنجره ردیف سمت چپ نشست . منم کنارش. صندلے خالے سمت راست که برا بهروز مانده بود سمت پنجره پسر بد قیافه اے نشسته بود . بهروز که اونو دید گفت تیمور پاشو اون ور بشین .من مے خوام بشینم پیش فیضی.
ما هم که همیشه با رو در بایستے درگیریم.

بعد از یکے دو کیلومتر معلوم شد صندلے بهروز خرابه . هرچقدر خواهش کرد جامونو عوض کنیم . گفتم نمے شه .
بعدا بهروز رفت کنار راننده رو صندلے تکے نشست . راننده هم گفت پاشو برو سر جاے خودت بشین .
اتوبوس درب و داغون اون زمان رفت و به تهران رسید.
بهروز یه ترم موند و از سربازے معاف شد با قانون دوبرادرے .
فیضے ارشد قبول شد منم رفتم سربازے .
عاشق ارتش بودم . گفتم مے رم اونجا نظم و نظام یاد مے گیرم .مے شم ادم‌.
روز تقسیم در پل چوبے که بودیم سیفے و حسن و عیسے هم بودند.
همین که گفتند ارتش . از جا کنده شدم.
عیسے گفت بشین. مے ریم وزارت دفاع .
گفتم نه .
همونجا که مے رفتم گفتند اعم از نیروهاے دریایے و زمینے و هوایے .
به دلم برات شد که افتادم نیروے دریایے .
بعدا که اومدیم بیرون معلوم شد عیسے و سیفے هم افتادند ارتش.
در تقسیم دژبان مرکز هم من نیروے دریایے .سیفے زمینے . عیسے هم هوایے .
آموزش دوماهه در حسن رود انزلے که تمام شد براے ادامه خدمت رفتم سیرجان ، الانم که هست خیلیا مے گن مگه سیرجان دریا داره 😄

بعد از خدمت سربازے که نظم و نطام یادمون نداد ، یک‌ورق گواهے موقت از دانشگاه شیراز گرفتم .ثبت نام کردیم براے وکالت . اون وقتا در استان ما براے دو استان (آ.غربے و کردستان) که کلے شهر دارند و خیلے از شهرها اون وقت بے وکیل بودند ۳۰ نفر مے گرفت .
به علت عدم تسلط به قوانین و کمے ظرفیت پذیرفته نشدیم.
سال بعد هم همون آش و همون کاسه شد .من اگه نفر ۲۲ مے شدم هم قبول نمے شدم .
در این مدت هم رفتیم سراغ عریضه نویسے که درآمدے نداشت .فقط تنها حسنش یادگیرے خودم بود .
حالا تازه متوجه شده بودم که بعد از دانشگاه ، دانشگاه دیگه اے شروع شده بنام جامعه . تو بازار گرگهایے بودند که هیچ وقت من و امثال من حریف اونا نمے شدیم .باید آموزش مے دیدیم و از نو مے آموختیم .

نهایتا سال بعد دیدم بهترین گزینه کانون مرکز است که باید ثبت نام کنم .۶ هزار شرکت کننده داشت و ۷۰۰ نفر مے گرفت براے ۱۵ استان.
در این میان هم همه امتحانات سراسرے ارشد شرکت مے کردم همراه سیفی.
هدفم ادامه تحصیل بود . با خود مے گفتم که وکالت هم در کنار تحصیلات حقوقے باشه ، خوبه. از بطن ماجرا خبر نداشتم .
سیفے سال ۷۸ وکالت قبول شد من ، نه.
ولے سال ۷۹ که با هم ارشد خصوصے شرکت کردیم رتبه سیفے شد ۱۸۰ من هم ۲۰۲. حتے تهران هم رفتیم و سمت طرشت تیلیت شدیم خوابگاه دانشجویے . براے مرحله دوم ارشد بکوب اونجا خوندیم. قبول نشدیم .
آخرش سال ۷۹ که شرکت کردم تهران . اول آبان آزمون وکالت بود که نردبان لیز خورد و پدر افتاد و دست و پاش شکست. بعد از یڪ هفته همراهے در بیمارستان ، پدر را به امان خدا رها کردم و رفت طرشت.
خوابگاه طرشت رو سیفے آشنا کرده بود . پیش بچه های. ارومیه باز یڪ هفته درسها رو مرور کردم و رفتم جلسه . رتبه م شد ۳۰۰ .
همون سال لیست قبولے ها که بود آقاے کاظم آبادے هم شده بود رتبه ۲۷۵ .
از سال ۷۳ که از شیراز رفته بود یکے دوبار نامه نگارے کرده بودیم.
براے ثبت نام که پنجاه تایے برنامه ریزے کرده بودند من و کاظم آبادے دوباره اونجا همدیگه رو دیدیم . من افتادم براے کارآموزے کرمانشاه .اونم خرم آباد رو انتخاب کرد ولے اون هدفش تهران بود ولے اون سال پروانه نگرفت . سال بعد دوباره امتحان داد و تهران قبول شد .
دیگه از اون تاریخ خونه ے اونا در تهران شد پاتوق ما .
هر دو ماه یکبار براے امضاء گرفتن مے بایست مے رفتم کرمانشاه و هرسه ماه یکبار تهران .
هرچے هم درآمد داشتیم سوغاتے مے خریدیم.

اطرافیان هم بد عادت شده بودند😄
زحمت ما در تهران با جناب کاظم آبادے بود که با برادرش روح الله و دوتا پسردایے ش که اونا هم برادر بودند و در تهران همه شون کارمند بودند در خانه اے مجردے در هاشمے زندگے مے کردند .
دوره کارآموزے که تموم شد دیگه مسافرتها تموم شد و آقا تیمور وقت فراغت بیشترے پیدا کرد.
تصمیم گرفتم براے اوقات فراغت برم سراغ ورزش یا زبان .
بعدا گفتند که مے شه در پیام نور از تو بچه شد و لیسانس گرفت . قبلا اینو من نمے دونستم و الا اگه مے دونستم همون روز بعد از ترخیص از خدمت مے رفتم سراغ روانشناسے . اون وقتا به اون رشته علاقه داشتم و زمان دانشگاه هم با دانشجوے همون رشته هم اتاق بودم و کتابهاے خوب رو معرفے مے کرد من هم همراه با حقوق، کتابهایے مثل بهداشت روانے و روانشناسے اجتماعے و روانشناسے مرضے و روانشناسے رشد و بعضے کتابهاے علوم ارتباطات و اینا رو مے خوندم .
حالا که فهمدیده بودم رفتم سراغ مترجمے زبان انگلیسی.
امتحان فراگیر خیال مے کردیم آسونه. ولے از حدود ۵۰۰ نفر شرکت کننده ما در زبان ۱۱ نفر بودیم که قبول شدیم و بقیبه رشته ها از ۱ تا ۵ نفر .

دنیاے دیگرے به رویم باز شد ‌
بچه هاے جدید ، افکار جدید، استادان جدید .
اولش سه تا کتاب انگلیسے و دو تا کتاب فارسے (ادبیات فارسے و معارف اسلامے )براے آزمون ورودے بود . خوندیم و قبول شدیم .
ولے بعدش کتابهاے گوناگون انگلیسے .
سیفے هم در این میان از وکالت رفت به سمت قضاوت و ارشد خصوصے آزاد تبریز.
ترم بعدے که انتخاب واحد شد گفتند اگه واحدهاے عمومے شیراز رو بیارم حساب مے شه . وسط زمستان رفتم شیراز 🙃‌
دیدم اونجا پول مے خواهند بگیرند. کارمند گفت برو دو ساعت دیگه بیا.
گفتم چرا ؟
گفت باید حساب کتاب کنیم.
گفتم باشه حساب کن . برمے گردم. ولے برنگشتم. .رفتم سراغ آقاے مزارعے در ابریشمی. خوش و بشے کردیم .
با محرم بودیم . محرم از اون طرفها زن گرفته بود و همونجا ماندگار شده بود هر دو تا شون وکیل بودند . بعدا با محرم رفتیم ملاصدرا.
اونجا شنیدم خانم نتاج قاضے اجراے احکام شده .
با محرم رفتیم فلکه گاز و نهار رو تو شاطر عباس خوردیم . زمان ما اونجور جاها نبودند .
شب با مزارعے مهمان عیسے شدیم .شب پیتزا خوردیم و صبح رفتم مرودشت براے دیدن جناب کشاورز ‌
خوش و بشے کردیم .کشاورز در رو بست و کلے صحبت کردیم . بعدا که در باز شد مردم پشت در که اکثرا خانم بودند صلوات فرستادند . جناب کشاورز دست بردار نبود. مے گفت بمون براے نهار .
نهار برگشتم شیراز و با مزارعے رفتیم رستوران هتل ارم .
بعد هم برگشتم تبریز.
یاد کارمند آموزش افتادم که بهش گفته بودم دو ساعت دیگه بر مے گردم 😃
استادهاے نا در رشته زبان برجسته بودند . آقاے پرواز زمان ما در شیراز تدریس مے کرد و هم زمان دانشجوے ارشد بود . کے فڪ مے کرد بعدا بشه استاد ما.
اون وقت هم که شیراز بودیم بعضے دانشجوها بودند که قبل تو منطقه ما بسیجے بودند. دنیا گرده.
استادے داشتیم به نام مهدے پور که استاد مسلم ادبیات داستانے انگلیسے داشت و کلے کتاب ادبے ترجمه کرده بود . استادهاے دیگه هم همینطور .
دیگه وقت ما هم پر شده بود . جمعه ها از صبح تا غروب تو کلاس بودیم. دیگه شوق زبان طورے بود که من وقت کلاس و فصل امتحان سر کار نمے رفتم و پرونده هم نمے گرفتم . وسط رشسته زبان با آشنایے با کتاب استاد داور ونوس در رشته بازاریابے عاشق مدیریت بازرگانے شدم و غیر لز حسابدارے و ریاضے و آمار همه درسها رو خوندم ولے از زبان نمے تونستم دل بکنم . زبان تمام شد ولے یادم رفت که به موقع کنکور شرکت کنم . مے خواستم مدیریت بازرگانے هم بخونم . .سال بعدش که شرکت کردم فقط شهر خودمون مے خواستم مدیریت بازرگانے قبول بشم‌. ظرفیت ۴۰ نفر بود .
شرکت در جلسه کنکور آسان نبود . چهارساعت باید رو صندلے مے نشستیم که از توان من خارج بود . تو اون چهار ساعت پدرم دراومد. بعد که گفتند مے تونید جلسه رو ترڪ کنید فورے پاشدم.
درد من ریاضے بود .هنگام انتخاب رشته گفتم شاید قبول نشم. لااقل ادبیات هم انتخاب کنم که لااق

ل از درس و مشق دور نیفتم .
اتفاقا ادبیات قبول شدم همه کتابهاے ادبیات رو خریدم و بکوب خوندم ولے یڪ ثانیه هم کلاس نرفتم . از عربے دور افتاده بودم در درس قواعد ۱ دو بار افتادم .
شم ادبے هم خوب تقویت شد و برخے اشعار ماندگار سرودم که چاپ و مشهور شد در نشریات. ولے دلم پیش مدیریت بود .
چون بے تجربه بودم در این مورد ، متوجه نبودم که غیر از رشته بازرگانی، رشته هاے مدیریبت دولتے و جهانگردے و صنعتے انتخاب کنم که بعدا تغییر رشته بدم ‌.
دو ترم پاییزه و بهاره و ترم تابستانه رو پاس کردم . درسهاے عمومے لیسانس زبان هم حساب شد.
براے تغییر رشته هم ثبت نام کردم و براے کنکور هم ثبت نام کردم . برلے تغییر رشته امتحان اصول حسابدارے ۱. هم امتحان مے گرفتند که اون وقتا من حسابدارے بلد نبودم.
ولے در کنکور قبول شدم .
باز دنیاے دیگرے به رویم باز شد .
آدمهاے مدیریت کلا با حقوق و زبان و ادبیات فرق مے کرد .
دیگه در پیام نور و حتے در شهر هم مشهور شده بودم به تحصیل در چند رشته.
استادهاے مدیریت که خودشون جزء نوابغ این رشته بودند و بعضا لیسانس و ارشد و دکترا در خود دانشگاه تهران خونده بودند ار من مے پرسیدند چرا اومدے مدیریت؟حقوق رو ادامه مے دادے خیلے بهتر بود .
تو دلم مے گفتم به به. اینا که مدیریت هستند مے گن چرا مدیریت.
احترام موے سفید مرا داشتند.

اصول حسابدارے ۱و ۲ رو بے منت خودم پاس کردم ولے اصول ۳ و حسابدارے صنعتی۱ که هر دو تا شون در مورد قیمت تمام شده بود استاد کمکم کرد ولے در ریاضے یکصدم ندادند .بعد از سه بار مردودے در ریاضے دیگه پیام نور رو رها کردم .از سال ۹۴ تا ۹۹ .

چندین بار هم در این میان که رفتم انصراف بدم کارمندها اجازه ندادند . گفتند حیف است اینهمه واحد پاس کردے .
از کل درسها فقط ریاضے ۱و۲ و آمار ۱ و پروژه باقے مانده بود.

باز استاد سختگیرے بود که نمره نداد .
رسیدیم به فصل برداشت کرونا و امتحان مجازے .
استاد ریاضے ۱ رفیق خودم بود که دکتراے ریاضے گرفته بود .نمره اون معلوم شد .ریاضے ۲ همون استاد سختگیر بود . آمار ۱ رو خونده بودم ولے استاد ریاضے ۱ گفته بود سفارش مے کنم ۲۰ بدهد ولے ۱۸ داد 😃
استاد ریاضے ۲ گفته بود نمونه سوال تشریحے و تستے حل کنید و تو موبایل بفرستید. نوشتند و فرستادم. دوباره گفت که با فایل صوتے توضیح شفاهے هم لازم است . آقایے که حل کرده بود توضیح شفاهے داد و براے استاد فرستادم. به جاے اینکه ۲۰ منو بدهد دوباره
تکلیف کرد که یه نمونه سوال دیگه حل کنم و بفرستم .
اون آقاے قبلے که حل کرده بود گفت نمے رسم . رفیق دیگه اے پیدا شد حل کرد از این ماتریسهاے ریاضی.
فایل صوتے هم مے خواست . براے جلوگیرے از دو صدایے براش نوشتم که گوشے خرابه و صدا ضبط نمے کنه و توضیحات رو تایپ کردم .
یه غلط داشت نویسنده . شدم ۱۶.
پروژه هم شدم ۲۰

این شد قصه درس خوندن ما .
بعضے وقتا مسخره مے کردند. کارمندهاے پیام نور مے گفتند از وقتے ما استخدام شدیم شما هم اینجایے
بعدا در این مدت بدن ضعیف شده بود . تعادل ندارم .
هنگام راه رفتن لنگ مے زنم. بعضیها مے گن عصا به دست بگیر. منم مے گم همینو کم داشتیم. بارها به رو افتاده م زمین. فقط خدا رحم کرده و( شیشه رو در بغل سنگ نگه مے دارد)
اینا همه ش برنامه ریزے براے دنیا بود تا براے آخرت چے پیش بیاد
ارادتمند : تیمور زمانی

مثنوی بوشهر

مثنوے بوشهر

سلام و درودے در این حال و روز
ز رام اردشیر است و بوشهر و سوز

جلالے ملالے ندارد ز تو
در آنجا خیالے ندارد ز تو

من از کوتے و شنبدے دلخوشم
ز سنگے به جفره رسید آتشم

چو بازم بدارے به فرمان ایست
ز دستڪ به تنگڪ بباید گریست

تو خواهے که شاید جهان نو شود
ز نیدے به توحید مینو شود ؟

دریغ است و هیهات از این آرزو
کجا مے توان گفت راز مگو

ز عاشورے و باغ زهرا بگو
به سر تل دمے از دل ما بگو

که تنگڪ غریب است و تنگڪ رییس
هوا شرجے آمد چو چشمان خیس

من از پودر تا کوے فرهنگیان
ندیدم
ندیدم بجز عاشقے در میان

ز ریشهر تا شهر رے رفته ام
به بوشهر هم مثنوے گفته ام

برو کوش پوش و عباے سیاه
که در هیبت توست خیل سپاه

به قبله برو با دو دست دعا
به باران چشمے و سے او خدا

به ساحل برو از خدا جان بخواه
(خدایا) بگو باز باران بخواه

که دمام دلها به وقت سحر
دل عاشقان را کند تازه تر

شکے رفتن و باز یزله گری
درآن جا شده شیوه ے دلبری

نپرسیدے از من چو حال رباب
نے انبانه زن زد نوایے خراب

عزایم نشینے به جانم نشست
چو (آگاهی) آنجا دلم را شکست

دل از تابه گرمڪ برآشفت باز
نظرکرده را از نظر گفت باز

(زمانی) از این شهر تا شهر داغ
نگیرد کسے از دل تو سراغ

ندیده چه مے گویے از لامکان
ز بوشهر دم مے زنے این زمان

پر از مهربانان خلوت گزین
برابر به دشمن دلے پر ز کین

شجاعت در آن خاڪ معنا گرفت
ز دلها برآمد به دریا گرفت


تقدیم به دوستان بوشهرے
ارادتمند:زمانے

غازیان

نیمه شعبان در بازداشتگاه غازیان🏄‍♀️

کے فڪ مے کرد روز نیمه شعبان همه برن عشق و حال ،آقا تیمور هم تو بازداشتگاهے در غازیان بخوابد کف نمور و مرطوب بازداشتگاه ؟

غازیان کجاست؟
طرف انزلے س.

ما لیسانس ناقابل رو که گرفتیم گفتیم بریم بشیم سرباز وطن . سر ببازیم تا وطن از دست نره.
خیلے دوست داشتم بیفتم لشکر ۶۴ ارومیه . ولے نشد .

آخر دوره تو اردو
یڪ هفته تو کوه هاے منجیل پوست انداخته بودیم. اندازه خودمون آے خدا با بیلچه به تنهایے سنگر کنده بودم .مگه زمین سنگلاخ کنده مے شد.
پدرم در اومده بود .
شبها نگهبانے .روزها پیاده روے و آموزشهاے دیگه .

سخت ترین کار WC بود . اونم گفتند بر عهده بچه هایے ست که عمران خونده اند. اونا رفتند سراغ رشته خودشون .

چادرها انفرادے رو منظم چیده بودیم .انگار اردوے دانش آموزے بود . باید هر چادر⛺ انفرادے کم کم ۳۰۰ متر فاصله مے داشت با همدیگه‌ .
اگه یکے تیراندازے مے کرد همه رو یکجا قتل عام مے کرد .‌کسے فرصت دفاع پیدا نمے کرد.
آب با تانکر مے رسید به محل اردو .
بچه ها که وضو مے گرفتند بے آبے ندیده بودند خیال مے کردند تانکر آب، رودخانه اے ست بے انتها .
آب رو ول مے کردند تا به اندازه یڪ لیوان آب💧 استفاده ے بهینه کنند و وضو بگیرند(اصلا اون نماز به نظر من هیچ وقت قبول نیست .واللا )

حالا یک‌هفته که اونجا بودیم یکے از مربے ها تو اون هواے زمستانے حمام هم مے کرد .
بالاخره جمع کردیم و برگشتیم حسن رود انزلی.
تا سد سفید رود با کلاه آهنے و کوله و تفنگ پیاده اومدیم و از پایین سد که کوه رو بالا اومدیم کنار جاده ، چند تا خرمایے که داشتم رو خوردم و ته قمقمه رو سر کشیدم. تو عمرم تا به حالا لذیذتر
از اون خرماها و اون آب چیزے نخورده ام .

فرداے اون روز که برگشتیم پادگان،گفتیم فردا که جمعه س و نیمه شعبان ، مرخصے بگیریم و بریم داخل شهر حمام عمومے و شنبه هم که روز تقسیم بود.
پادگان حمام درست حسابے نداشت .چند تا حمام همیشه هم آبش یخ بود.

پس از حمام تو انزلے ، وسط ظهر غیر ما چهار تا لیسانس وظیفه با لباسهاے خاکے و کاپشن مشکے درجه کجکے دوره آموزشے تو خیابان بزرگے پشه هم پر نمے زد .

ناگهان صداے صوت دژبان بد قواره اے رو شنیدیم.
ما رو صدا کرد .
ما هم رفتیم از این سمت خیابان به اون سمت .
برگ مرخصے رو گرفت و فورے گذاشت تو جیبش.
آقا چرا گذاشتے تو جیبت.

فحش رکیڪ داد به منشے گردان .
گفت منشے گردان تون به جاے اینکه برج ۱۰ بنویسد نوشته برج ۹
خب گناه ما چیه .
یهو یه پیکان زپرتے دژبان سررسید.
یڪ سرباز راننده همراه با ناوبان سوم کادر(همون ستوان ۳)
خواستیم صحبت کنیم .نزاشت.

-آغا نیظامے هستے ؟ دستور رو اطاعت کن و سوار شو .
انزلے چے بود .
ما رو بردند داخل پادگان غازیان و فورے کمربند و بند پوتین و محتویات جیب ها مونو گرفتند .
نزاشتند اصلا افسر نگهبان رو ببینیم.
هر کسے هم از راه مے رسید ما رو بازرسے مے کرد

انکار اسیر عراقے گرفته اند . واللا 😁
رفتیم داخل بازداشتگاه .جایے سرد و نمور .با دو ت

ا زیر انداز برزنتے مرطوب. و نگهبان مسلحے بالاے برجڪ .
هر صداے پایے که مے اومد هزارتا فکر و خیال به سرمون مے زد .
آخرش دو تا ناوے (سرباز ) فرارے پیدا کردند آوردند اونجا و ما رو بردند افسر نگهبانے .
چهارتا برگه خودشان نوشته بودند که بعله . ما لباس نامرتب به تن داشتیم .تعهد مے دیم از این به بعد اینطورے نباشیم .
بچه هاے دیگه امضا کردند . من گفتم امضا نمے کنم .
گفتم ما رو بازداشت غیر قانونے کردید و حالا به زور کاغذ هم امضا مے کنید که لباس نامرتب داشتیم؟
جرّ و بحث شروع شد .افسر نگهبان گفت تو بمون تا شنبه . شنبه هرجا خواستے برو شکایت کن .
حوصله بازداشتگاه نمور رو وسط زمستان نداشتم و الا تا شنبه مے ماندم خدا شاهده اگه تقسیم به روز شنبه نمے افتاد مے رفتم دنبال شکایت ولے چکنم که دستم بسته بود . باید روز تقسیم حاضر مے شدیم .
آخرش از غازیان اومدیم حسن رود.

دو تا از بچه ها که با لباس شخصے حین گرفتار شدن ، ما رو دیده بودند خبر برده بودند که دژبان ما رو گرفته.

وقتے رسیدیم داخل آسایشگاه ، دیدیم همه اونجا منتظر ما هستند (بازگشت آزادگان)
دوباره جر و بحث شروع شد با مربے ها .
گفتیم به خاطر اشتباه منشے گرفتار دژبان شدیم .
یکے از مربے ها که اسمش هم کورس(نه کورش)بابا زاده بود . خودش هم شبیه عراقے ها بود و اهل ماکو.پیشنهاد داد که ما رو صبح تو صبحگاه تنبیه کنند .گفتم غلط مے کنید .
هیچکس جیکش در نیامد .
یکے از بچه ها که ارشد گردان بود گفت مربّے ته .
گفتم من اونو مربے نمے شناسم .
در حال رفتن در حالے که دستم رو به عقب برگردانده بودم برگه مرخصے رو خواستم بدهم به مربے ارشد .
داد زد گفت بده به میز پاس .

بعله . سرباز با سواد اینطوریه دیگه 😂
آخرش فرداے اون روز، روز تقسیم من افتادم سیرجان .
پتوها رو که گرفته بودند . کاپشن هم مے گفتند که مے خواهند بگیرند که بچه ها گفتند کاپشن ها رو تحویل ندهید .چطور ما وسط دیماه بدون کاپشن برگردیم.
تو سیرجان گفتند باید پتوها رو

نیمه شعبان در بازداشتگاه غازیان🏄‍♀️

کے فڪ مے کرد روز نیمه شعبان همه برن عشق و حال ،آقا تیمور هم تو بازداشتگاهے در غازیان بخوابد کف نمور و مرطوب بازداشتگاه ؟

غازیان کجاست؟
طرف انزلے س.

ما لیسانس ناقابل رو که گرفتیم گفتیم بریم بشیم سرباز وطن . سر ببازیم تا وطن از دست نره.
خیلے دوست داشتم بیفتم لشکر ۶۴ ارومیه . ولے نشد .

آخر دوره تو اردو
یڪ هفته تو کوه هاے منجیل پوست انداخته بودیم. اندازه خودمون آے خدا با بیلچه به تنهایے سنگر کنده بودم .مگه زمین سنگلاخ کنده مے شد.
پدرم در اومده بود .
شبها نگهبانے .روزها پیاده روے و آموزشهاے دیگه .

سخت ترین کار WC بود . اونم گفتند بر عهده بچه هایے ست که عمران خونده اند. اونا رفتند سراغ رشته خودشون .

چادرها انفرادے رو منظم چیده بودیم .انگار اردوے دانش آموزے بود . باید هر چادر⛺ انفرادے کم کم ۳۰۰ متر فاصله مے داشت با همدیگه‌ .
اگه یکے تیراندازے مے کرد همه رو یکجا قتل عام مے کرد .‌کسے فرصت دفاع پیدا نمے کرد.
آب با تانکر مے رسید به محل اردو .
بچه ها که وضو مے گرفتند بے آبے ندیده بودند خیال مے کردند تانکر آب، رودخانه اے ست بے انتها .
آب رو ول مے کردند تا به اندازه یڪ لیوان آب💧 استفاده ے بهینه کنند و وضو بگیرند(اصلا اون نماز به نظر من هیچ وقت قبول نیست .واللا )

حالا یک‌هفته که اونجا بودیم یکے از مربے ها تو اون هواے زمستانے حمام هم مے کرد .
بالاخره جمع کردیم و برگشتیم حسن رود انزلی.
تا سد سفید رود با کلاه آهنے و کوله و تفنگ پیاده اومدیم و از پایین سد که کوه رو بالا اومدیم کنار جاده ، چند تا خرمایے که داشتم رو خوردم و ته قمقمه رو سر کشیدم. تو عمرم تا به حالا لذیذتر
از اون خرماها و اون آب چیزے نخورده ام .

فرداے اون روز که برگشتیم پادگان،گفتیم فردا که جمعه س و نیمه شعبان ، مرخصے بگیریم و بریم داخل شهر حمام عمومے و شنبه هم که روز تقسیم بود.
پادگان حمام درست حسابے نداشت .چند تا حمام همیشه هم آبش یخ بود.

پس از حمام تو انزلے ، وسط ظهر غیر ما چهار تا لیسانس وظیفه با لباسهاے خاکے و کاپشن مشکے درجه کجکے دوره آموزشے تو خیابان بزرگے پشه هم پر نمے زد .

ناگهان صداے صوت دژبان بد قواره اے رو شنیدیم.
ما رو صدا کرد .
ما هم رفتیم از این سمت خیابان به اون سمت .
برگ مرخصے رو گرفت و فورے گذاشت تو جیبش.
آقا چرا گذاشتے تو جیبت.

فحش رکیڪ داد به منشے گردان .
گفت منشے گردان تون به جاے اینکه برج ۱۰ بنویسد نوشته برج ۹
خب گناه ما چیه .
یهو یه پیکان زپرتے دژبان سررسید.
یڪ سرباز راننده همراه با ناوبان سوم کادر(همون ستوان ۳)
خواستیم صحبت کنیم .نزاشت.

-آغا نیظامے هستے ؟ دستور رو اطاعت کن و سوار شو .
انزلے چے بود .
ما رو بردند داخل پادگان غازیان و فورے کمربند و بند پوتین و محتویات جیب ها مونو گرفتند .
نزاشتند اصلا افسر نگهبان رو ببینیم.
هر کسے هم از راه مے رسید ما رو بازرسے مے کرد

انکار اسیر عراقے گرفته اند . واللا 😁
رفتیم داخل بازداشتگاه .جایے سرد و نمور .با دو ت

ا زیر انداز برزنتے مرطوب. و نگهبان مسلحے بالاے برجڪ .
هر صداے پایے که مے اومد هزارتا فکر و خیال به سرمون مے زد .
آخرش دو تا ناوے (سرباز ) فرارے پیدا کردند آوردند اونجا و ما رو بردند افسر نگهبانے .
چهارتا برگه خودشان نوشته بودند که بعله . ما لباس نامرتب به تن داشتیم .تعهد مے دیم از این به بعد اینطورے نباشیم .
بچه هاے دیگه امضا کردند . من گفتم امضا نمے کنم .
گفتم ما رو بازداشت غیر قانونے کردید و حالا به زور کاغذ هم امضا مے کنید که لباس نامرتب داشتیم؟
جرّ و بحث شروع شد .افسر نگهبان گفت تو بمون تا شنبه . شنبه هرجا خواستے برو شکایت کن .
حوصله بازداشتگاه نمور رو وسط زمستان نداشتم و الا تا شنبه مے ماندم خدا شاهده اگه تقسیم به روز شنبه نمے افتاد مے رفتم دنبال شکایت ولے چکنم که دستم بسته بود . باید روز تقسیم حاضر مے شدیم .
آخرش از غازیان اومدیم حسن رود.

دو تا از بچه ها که با لباس شخصے حین گرفتار شدن ، ما رو دیده بودند خبر برده بودند که دژبان ما رو گرفته.

وقتے رسیدیم داخل آسایشگاه ، دیدیم همه اونجا منتظر ما هستند (بازگشت آزادگان)
دوباره جر و بحث شروع شد با مربے ها .
گفتیم به خاطر اشتباه منشے گرفتار دژبان شدیم .
یکے از مربے ها که اسمش هم کورس(نه کورش)بابا زاده بود . خودش هم شبیه عراقے ها بود و اهل ماکو.پیشنهاد داد که ما رو صبح تو صبحگاه تنبیه کنند .گفتم غلط مے کنید .
هیچکس جیکش در نیامد .
یکے از بچه ها که ارشد گردان بود گفت مربّے ته .
گفتم من اونو مربے نمے شناسم .
در حال رفتن در حالے که دستم رو به عقب برگردانده بودم برگه مرخصے رو خواستم بدهم به مربے ارشد .
داد زد گفت بده به میز پاس .

بعله . سرباز با سواد اینطوریه دیگه 😂
آخرش فرداے اون روز، روز تقسیم من افتادم سیرجان .
پتوها رو که گرفته بودند . کاپشن هم مے گفتند که مے خواهند بگیرند که بچه ها گفتند کاپشن ها رو تحویل ندهید .چطور ما وسط دیماه بدون کاپشن برگردیم.
تو سیرجان گفتند باید پتوها رو تحویل نمے دادید .


ت‌ی‌م‌و‌ر زم‌ا‌ن‌ی

۱۴۰۰/۰۱/۰۱۰

خاطرات مدرسه

خاطرات مدرسه


اولین اردنگے رو تو مدرسه وقتے خوردم
که پنجم ابتدایے بودم
کلاس ریاضے بود معلم کلاس ما رفته بود کلاس دیگه و معلم اون کلاس هم اومده بود کلاس ما
داشتم به کف کلاس نگاه مے کردم معلم خیال کرد خوابیده م .
منو کشید بیرون و یه اردنگے زد .
خیال مے کرد بهش بدهکارم.


👨🏽‍🦯🧑‍🦯🧑‍🦯👩🏽‍🦯🧑‍🦯👨🏽‍🦯
و اما دومین اردنگی(ببخشید اردنگے ها)

سال اول راهنمایے بودیم
معلم دینے مون از روستا به شهر مے آمد آنهم با چکمه .
دو شیفت بودیم .
براے اینکه آقا معلم مذهبے و مومن زودتر به روستا برسد از کلاس بعد از ظهر مے زد .
امتحان ثلث اول که آقا ورقه ها رو آورد. من شده بودم شش .
یکے یکے ورقه ها رو که مے داد نمرات کمتر از ده رو بیرون مے کشید و کتڪ مے زد .
تازه،مے گفت داد بزن و نمره تو هم بگو .
نوبت من که شد ،چڪ و اردنگے شروع شد .
معلم جوش آورده بود اردنگے مے زد ها . گفت نمره تو بگو . منم خیال کردم داد بزنم بگم:( شیش )معلم مے گه به سلامت.
ولے بیشتر زد هنوز جاے اردنگے ها درد مے کنه .


👨🏽‍🦯👩🏽‍🦯🧑‍🦯👨🏽‍🦯👩🏽‍🦯🧑‍🦯👨🏽‍🦯👩🏽‍🦯

کلاس سوم راهنمایے بودیم
معلم عاجز از تدریس دینے گفت هرکے درس رو نخونده بیاد بیرون.

من اومدم قاطے بچه ها شم .
صف طولانے شد .
اونایے که بعد از من بودند رفتند وسط صف و منم شدم آخرین نفر .
من که خواستم برم داخل صف،
بچه ها مانع شدند .
معلم دید .بلند شد و دو تا اردنگے زد .براے اینکه دلش خالے شه، دو سه تا فحش پدر داد.

👩🏽‍🦯🧑‍🦯👨🏽‍🦯👩🏽‍🦯🧑‍🦯👨🏽‍🦯👩🏽‍🦯👩🏽‍🦯
ولے جالب تر از همه(خنده رو )بودن منه .
لامصب یه بار کار دستم داد .


سال سوم راهنمایے معلم ریاضے اول سال درس مے داد گفت هرکے نفهمیده دوباره توضیح بدم .
منم ردیف دوم نشسته بودم .گفتم دوباره بگو.

پسربچه ے ردیف جلوے برگشت به سمت من و خندید. منم خندیدم
معلم دید .
کفرش در اومد.
گفت بیا درس رو توضیح بده
منو کشید بیرون .
من نتونستم.
بعدا یه بچه ے دیگه رو کشید پاے تخته و اونم ندونست.
ما رو تنبیه کرد .

روزے از روزها هم من دفتر ریاضے سر کلاس نبرده بودم که منو از کلاس بیرون کرد.

کینه معلم ضرب در بینهایت مے شد .
اینو روزے فهمیدم که بعد از گذشت چند ماه ،معلم ریاضے کنار صندلے من اومد و با خنده و با مهربانے گفت آقاے زمانے چرا درس مے خونے .
برو پیش پدرت و تو کارگاه ش کار کن .
دیدم معلم از معلمهاے دیکه بیوگرافے منو درآورده.
منم فقط لبخند زدم و خندیدم.


روزے به آقام گفتم: آقا ؟
گفت چیه؟
گفتم مے خوام برم سرے دیگه .

آقام ناظم و مدیر رو مے شناخت. گفتم بیا باهاشون صحبت کن .

آقام اومد مدرسه.
با ناظم صحبت کرده بود .
ناظم کمے چاق بود .
به سبڪ مدرسه موشها بهش مے گفتیم (تپل)🐭
البته بچه فارسے بلد نبودند.
خیال مے کردیم تلفظش مے شه (کُپل)


آقام با کپل🐭 صحبت کرده بود.
کپل گفته بود نمے شه .
به ترتیب حروف الفباست
.
بعدا آقام به کپل گفته بود که از یکے از معلمها خوشم نمے آد .

کپل 🐭🐹 منو دید .
گفت انتقال از از این سرے به اون سرے ممکن نیست .
از هر معلمے هم گلایه دارے یا به من بگو یا بنویس بنداز تو صندوق انتقادات و پیشنهادات .


اولین نامه نوشته شد.


نوشتم پیغمبر(ص) فرموده علم تو چین هم باشه برید یاد بگیرید ولے این آقا ما رو تشویق مے کنه به ترڪ تحصیل .
نوشتم این معلم به ما مے گه ماهے ۳۰۰۰ تومن حقوق مے گیره . به ما چه . اگه خوشش نمے اد ول کنه بره.

نامه رو ساعت ورزش انداختم تو صندوق.
بچه ها دیدند.
(تیمور تیمور)شروع شد.‌
گفتند چے نوشته بودے انداختے تو صندوق ؟
بعدا صداے دهل که رسید.
روزے معلم ریاضے تو کلاس یادش اومد که توبیخ شده .
گفت من‌تا به حال کیو از کلاس انداختم بیرون ؟
از ۳۰ نفر ۱۰ نفر دست بلند کردند .
من دستم رو زود پایین آوردم .دیدم مے خواد شناسایے کنه.
انقده هم خنگ نبود که نداند نویسنده کے بوده .
بعدا شروع کرد به چرت و پرت گفتن :
(اونایے که دم از اسلام مے زنند ...)و (من چهار هزار و پانصد تومن) حقوق مے گیرم و...)

نامه دوم نوشته شد

.
نوشتم ما یهودے و مسیحے نیستیم که دم از مسیحیت و یهودیت بزنیم . ما مسلمانیم و باید دم از اسلام بزنیم و الے آخر .

سرے بعد ساعت ریاضے که شد
معلم اومد لام تا کام حرف نزد .
گفت در مورد من هرچے مے دونید بنویسید .
بچه ها نوشتند .
معلم خواهش کرد گفت: اونے که این نامه ها رو مے نویسد خواهش مے کنم نیم ساعت قبل یا بعد از زنگ کلاس منو ببیند و با هم حرف بزنیم .

نامه سوم‌ پرمحتوا تر نوشته شد ولے کیفم رو تو مدرسه که باز کردم دیدم تو خونه جا مونده . آقام کم سوادے ش نامه رو خوانده بود و گفته بود این نامه هر کے نوشته با سواده ولے خط تیمور نیست .از معلم شکایت کرده‌اند
بعدا پشیمون شدم و نامه رو نفرستادم .‌
تاثیر نامه بدتر از چڪ و اردنگے بوده ها.
نمے دونستم این نامه ها اینطور تاثیرے دارند.
اون زمان سال ۶۵ بود
.

سال ۹۷ بعد از ۳۲ سال معلم اومد دم در با یک‌نفر براے مشورت .
گفت قیافه تون آشناست شاگردمون نشدے ؟
گفتم خیر آغا خیر خیر!


بازم بگو یادش بخیر

تیمور زمانے


۱۴۰۰/۰۱/۰۲

اتوبیوگرافی

من تیمور زمانی؛ وکیل و شاعر .متولد ۵۲ .
مے خواستم شاعرے بشوم در حد حافظ و سعدے .
بے تابانه رفتیم سراغ علوم انسانے که از سال دوم فرهنگ و ادب بخونیم و بشیم شاعر.
در مورد رشته هاے دیگه و نحوه درس خواندن هم نه راهنمایے داشتیم نه کسے .
لبخند ملیح تنها پاسخے بود به کسانے که مے پرسیدند چرا رفتید علوم انسانے .
بعدا که سال دوم بودیم مے گفتند لااقل فرهنگ و ادب هستے یا نه . خوبه خوبه .
سالهاے بعد که مدیریت مے خوندم در مقدمه کتابهاے ترجمه شده خارجے دیدم که این درد جهانے بوده.

به هر حال
اوایل مهر سال ۶۸ دو ساعت شیفت بعد از ظهر کلاس زبان داشتیم سال دوم دبیرستان .
معلمے به نام احمد عابدپور همین که رسید سر کلاس .بدون مقدمه شروع کرد هم به تعریف و تمجید از خود ما و هم تحسین رشته ے ما که در آینده منتهے خواهد شد به رشته حقوق .

بعد از همان کلاس، فورے رفتم کتابهاے سوم را هم گرفتم که بکوب بخوانم و در کنکور موفق شم .

مهر ۷۱ دانشجوے حقوق دانشگاه شیراز شدیم .
دانشکده اون وقتا در داخل باغ ارم در فضایے احساساتے و استثنایے بود و ما در عالم دانشجویے فخر مے فروختیم به بقیه که بعله دانشکده ما کجا و بقیه کجا .

مغز ما رو پر کرده بودند از اینکه حقوق بهترین رشته است و الے آخر.
مگر غرور جوانے اجازه مے داد رشته هاے دیگه رو بپذیریم.
همونجا هم که بودیم همه فکر و ذکرشون قبولے ارشد بود .
گاهے دانشجویے اعزام مے شد به تهران که جزوه اے چیزے مخفیانه از بچه هاے حقوق تهران یا شهید بهشتے به دست بیاورد و ارشد قبول بشود.

راه لامصب انقده دور بود که ما یکبار ایام عید و یکبار هم تابستان مے تونستیم بیاییم شهرمان و به قول جلال در غربزدگے راه دور هم موجب شد از شغل پدرے دور بیفتیم.

شاید اگه فکر امروزے رو داشتم هیچ وقت نمے رفتم شیراز . همین جا تو نقده در پیام نور شاید ادبیات مے خوندم ولے ما به خیال خام خود فکر مے کردیم که اگه در یڪ دانشگاه دولتے درس بخوانیم حتما موفق مے شیم .
یکے نبود بهمون بگه آقاجان موفقیت بستگے به عوامل درونے داره نه بیرونے ‌. درسته باید کفش داشته باشے ولے تا خودت حرکت نکنے کفش تو رو جایے نمے بره ولے چکنم که عقلم قد نمے داد به این حرفا .
وقتے دیپلم گرفتم رفتم دانشگاه، آقام گاو قربانے کرد . زمان ارزانے بود از اینجا به شیراز با اتوبوس با هزار تومن مے شد رفت و با هواپیما دو هزار تومان. البته ۷۳ که شد با ۲۳۰۰ تومن با ایرباس پریدم از شیراز به تهران.

سال ۷۵ با کلے خاطره و گرسنگے و بے پولے کشیدن لیسانس گرفتیم و رفتیم خدمت . خیلے دوست داشتم برم ارتش و نظم یاد بگیرم. بشم آدم به قول خودمون . شاید کرختے درس خوندن از تن مون در بره . آرزو داشتم تو لشکر ۶۴ تو ارومیه خدمت کنم.
شاید از رنج دورے نجات پیدا کنم .
افتادم ارتش ولے نیروے دریایے ارتش نصیب ما شد .
دو ماه در حسن رود انزلے آموزش دیدیم که هیچ وقت تکرار نخواهد شد .
طرفهاے ما هم که نیروے دریایے نبود .
باید خودمون رو آماده مے کردیم براے شمال یا جنوب یا تهران .
افتادیم سیرجان .
هفت ساعت هم از شیراز دورتر .
الان هم به هرکے بگے من پایگاه دریایے سیرجان بودم مے گن مگه سیرجان دریا داره (من از جان سیر و سیر از جان و جان در سیرجان دارم)
پایگاه ، پشتیبانے آموزشے بود.

گاهے هوا انقده گرم مے شد که گرما زده مے شدیم و مے رفتیم بیمارستان داخل پایگاه .
اونجا کویر بود و دور پایگاه تا جایے که چشم کار مے کرد سیم خاردار کشیده بود.
شده بود پایگاه .داخل پایگاه سه تا پادگان بود .شماره ۱ و ۲ و ۳ .
ما گردان مالڪ بودیم . ناوے ها مے گفتند( کشتارگاه مالک)
مهناوے ها ناوے ها رو اذیت نے کردند ولے ناوبان ها نه .

هوا هم خیلے گرم بود . ما تا ۲۰ آبان کولر داشتیم . روزانه هم نصف قالب یخ سهمیه ما چند نفر افسر وظیفه در آسایشگاه مون بود.
چون پرسنل آموزشے بودیم محروم از لباس سفید شدیم که مے گفتند نماد کفن‌شهداے نیروے دریایے است که در دریا شهید مے شن و دو برابر شهداے دیگه اجر مے برند.
حقوق

مان هم به عنوان افسر وظیفه با درجه ناوبان دومے ۱۰ هزارتومن ناقابل بود که سال اول نمے دادند و از سال دوم شروع مے کردند و حقوق معوقه رو هم یکجا نمے دادند و بعد از خدمت هم حدود ۶۰ هزار تومن واریز کرده بودند به حساب که دفترچه رو مے دادیم به دوستان و بعد از ۵ ما ترخیص از خدمت به حساب مان واریز مے کردند

خدمت تمام شد .

با ۱۰ هزار تومن از خدمت برگشتیم . بیچاره آقام. یه گاو🐂 دیگه قربانے کرد(الان نمے شه یه مرغ 🐓خرید)
اقوام دور و نزدیڪ تبریکات شون رو گفتند.

این راه دراز رو رفتیم که اون یه ورق کاغذ رو بنام(گواهے موقت) رو بگیریم و بریم دنبال کار.

یه شب شیراز تو خوابگاه پیش دوستان قدیمے ماندم .
بعد غروب سوار تاکسے شدم که برم به یه دوست قدیمے تو خوابگاه ملاصدراے شیراز سر بزنم.
راننده تاکسے که هم سن خودم بود پرسید حالا که لیسانس گرفتے به نظرت موفق شدے .
من بدبخت هم با اون غرور کاذب گفتم : آره .

باباجان موفقیت مقصد نیست . مسیره. باید همیشه در حال دویدن باشے .

از دوره دبیرستان علاقه نداشتم کارمند بشم .
با خود مے گفتم کارمند بشم نمے تونم برم شهرهاے دیگه ادامه تحصیل بدم .
حتے قبل از انتخاب رشته با معلم جامعه شناسے مون مشورت که مے کردم گفتم من تا دکترا مے رم .
با حالت طعنه امیز بهم نگاه کرد گفت : اوغول اول لیسانس رو بگیر بعدا . خود من مے گفتم مے رم آلمان و دکتراے جامعه شناسے مے گیرم . سال سوم زن گرفتم کل برنامه هام خراب شد .
بعله ؛در هر لحظه از زندگے فرصتهاے تازه اے براے موفقیت شروع مے شه .

با ۱۰ هزار تومن که از خدمت سربازے برگشتیم امتحان وکالت شرکت کردم در ارومیه که برای۲ استان آذربایجان غربے و کردستان کلا ۳۰ نفر مے گرفت . قبول نشدم.
دیدم هم آمادگے ندارم هم رو صندلے نشستن برام سخت شده .

دفترے دور از دادگاه باز کردم عریضه نویسے کنم شاید خرج این شکم صاحاب مرده در بیاد. از اون طرف هم باز بخونم براے وکالت .
دفتر ماهے ۱۵ تومان در پاساژے دور از دادگاه مثل یڪ دخمه . پدرم داخل دفتر رو تعمیر کرد . انگار قسمتے از دفتر رو گلوله باران کرده بودند .

مشترے نبود ‌ موجر ماه اول رو نگرفت .ماه هاے بعد هم گفت بازار ندارے ۱۰ تومن بده . آخر سر هم دید که از اونجا مے رم گفت اینجا به درد عریضه نویسے نمے خوره برو جاے بهتر .
ماهے من اونجا ۶ هزار تومن درآمد خالص داشتم.

رفتم اطراف دادگاه . جا نبود.
رفتم اشنویه(شهرصبا)دیدم ساختمان دادگاه نیمه کاره در حاشیه شهر است و من باید زمین بخرم مغازه بسازم .
آخرش گفتم مے رم پیرانشهر .
آقام گفت نرو من یه چیزے بهت مے دم .
گفتم ماهے ۵۰ هزار تومن بدے من نمے رم .
آقام خندید .‌منم خندیدم.🌸


آخرش رفتیم پیرانشهر که تا اول شهریور اونجا باشیم و بعدا انشاالله نتیجه ارشد بیاد بریم ارشد بخونیم(که مرغ آن چمنم )

عریضه نویسے هم توفیرے نداشت .
میانگین درآمد ماهیانه ے سه سال ماه۸۰ هزار تومن بود که ۳۰ هزار ان صرف کرایه راه و مغازه مے شد .
حالا اون زمان که تو نقده بودم آشنایان و حتے غریبه ها مے آمدند ولے پول نمے دادند . حتے داخل منزل مے آمدند که قسمتے براے من بود و مجرد بودم . پدرم رو هم خبر مے کردند . پدر میوه مے خرید مادر چایے مے آورد.
گاهے آقام خودش هم مشورت مے داد به اونا .
خونه ما شده بود کافے شاپ حقوق مجانے ‌.

پیرانشهر هم که مے رفتیم ظهر برمے گشتیم ۴۵ تا مے رفتم و بر مے گشتم مے شد ۹۰ تا .

اون سال که ۷۸ بود ارشد قبول نشدیم . وکالت هم رتبه م شد ۴۹ . قبول نشدم چون ارومیه ۳۰ نفر مے گرفت.

سال بعد رفتم تهران شرکت کردم بین ۶ هزار نفر شدم ۳۰۰ .

کارآموزے افتادم کرمانشاه. .
تو نقده رفتم دفتر وکیلے رو اجاره کنم که سال ۹۴ تو پاساژ متروکه اے دفتر داشت ولے خودش ارومیه اے بود .
گفتم از پیرانشهر نجات پیدا مے کنم
.وکیل منو دست انداخت . گفت متعلق به خودتون است 😳گفت برادر من که در ارومیه قاضے است همه کاره منه . برو با اون صحبت کن .

یه روز هم کت و شلوار پشمے کهنه مو پوشیدم دو تا ورقه A4 هم گذاشتم

تو جیبم با اتوبوس تق تق تق رفتم ارومیه .
قاضے پوزخندے زد . گفت: برادرم چیزے به من نگفته .

برگشتم ‌
حدود یکماه من بدو آهو بدو .
مدام به دفترش زنگ مے زدم منشے اش که پیرمردے بود مے گفت نیستش .نه موبایل وکیل رو مے داد نه بهش زنگ مے زد .
آخرش بعد از یکماه گفت: در مورد اجاره صحبت کنیم؟
گفتم :بفرما
گفت: ۲۵ هزار تومن ولے شما نمے تونے ارومیه رفت و آمد کنے شماره حساب مے دیم‌.

گفتم: اونجا کرایه ۱۰ هزاره
گفت: پس ۲۰ هزار

گفتم: اینجا یه پاساژ متروکه است .ارومیه نیست .پاساژ برلیان نیست . خیام نیست .
گفت: باهاش صحبت مے کنم

فردا زنگ زدم . منشے گفت وکیل لبخند زد ‌😁مثل اینکه راضے نیست .

سال بعد تو همون پاساژ دفتر گرفتم ماهے ۱۳ تومن ولے فقط یڪ نفر مراجعه کننده داشتم که وکالت داد و ۱۰۰ هزار تومن حق الوکاله ما بود . از کانون وکلا آمده بودند و نامه اے انداخته بودند داخل دفتر که شما وکیل این استان نیستید. تابلوے ما هم فقط یڪ ورق کاغذ A4بود که چسبانده بودیم به شیشه دفتر 😁.
همون روز دفتر رو جمع کردم ولے رفت و آمد به پیرانشهر ادامه داشت .

رفت و آمد به پیرانشهر و کرمانشاه و تهران ادامه داشت همراه با سوغاتے خریدن و رنج سفر و بدآموز کردن دور و برے ها .
کارآموزے که تموم شد اوقات فراغت بیشتر شد . چکنم چکار کنم . گفتم یا مے رم ورزش یا مے رم کلاس زبان.


بعدا شنیدم که لیسانس مے تونه از نو تو پیام نور لیسانس بگیره.
اے خدا کاش سال ۷۷ مے دونستم . اون وقت به روانشناسے علاقه داشتم ولے سال ۸۲ به زبان . در این میان هم مدام ارشد دولتے حقوق شرکت مے کردم آرزوے تدریس داشتم و از بطن ماجرا خبر نداشتم


کنکور فراگیر شرکت کردیم . امتحان سختے بود قبول شدم . اگه مے دونستم خیلے وقت گیره شاید نمے رفتم .
زبان شروع شد . انسانهاے جدید استادهاے جدید افکار جدید .

وسط زبان با کتاب بازاریابے دکتر( داور ونوس)مرحوم آشنا شدم همراه با زبان کل کتابهاے مدیریت رو یواش یواش(غیر از درسهاے محاسباتی) گرفتم خواندم.
یه بار هم کنجکاو شدم الهیات بخونم . از کتابفروشے پیام نور کل کتابهاے الهیات (غیر از کتابهاے مشترڪ با حقوق) رو ۲۷ هزار تومن خریدم و غیر از صرف و نحو کاربردے تورق کردم .


🌸

زبان که تموم شد کنکور شرکت کردم پیام نور نقده براے مدیریت بازرگانے ۴۰ نفر پذیرش مے کرد .اولین نفر بودم که جلسه کنکور رو ترڪ کردم . چقدر سخت بود ۴ ساعت رو صندلے نشستن. سال ۷۱ کجا سال ۸۸ کجا . ریخت و دکورمون عوض شده بود .
ریاضے م خوب نبود . الانم هم نیست . زمان انتخاب رشته با خود گفتم شاید مدیریت بازرگانے قبول نشدم لااقل ادبیات فارسے رو هم انتخاب کنم که از دانشگاه دور نیفتم .

در این میان، امتحانات ارشد حقوق رو هم گذاشتیم کنار :

قهر کردم من از حقوق اے عشق
پیش از این نیز با تو پیوستم
عاشقے آخرین دفاع من است
به قرارے که بسته ام هستم


اون سال به یمن نداشتن سواد ریاضی، ادبیات قبول شدم .
به ذهنم نرسید که رشته هاے دیگر مدیریت رو انتخاب کنم و بعدا تغییر رشته بدم به بازرگانی.

در ادبیات من کلاس نرفتم کل کتابهاے دوره لیسانس ادبیات رو هم گرفتم .غیر از قواعد عربے همه رو خوندم .
دیگه به چند رشته خوندن مشهور شده بودم .
با داشتن زن و بچه چکار داشتم برم شهرهاے دیگه درس بخونم مثلا ارشد حقوق . تنها حسنش براے من پز دادن بود و التماس به این و اون که دو واحد هم اجازه بدهید ما تو پیام نور درس بگیم .
تازه اون وقتا که زبان مے خوندم با بچه ها که ده سال از من جوان تر بودند با موهاے پرپشت جوگندمے و کت و شلوار از پیام نور مے آمدم بیرون ، روزے پسر همسایه قدیمے از اون طرف خیابان اومد سمت ما و بے مقدمه با من روبوسے کرد و رفت . باهاش صنمے نداشتم .
دو ماه بعد فهمیدم اون آقا خیال کرده من اونجا استادم مثلا 😳
عجب تفکراتی

سال ۸۹ هم که مجددا کنکور شرکت کردم مدیریت بازرگانے قبول شدم .
با شدت و حدت درسها رو خواندیم تا سال ۹۴ که ریاضے نفسم رو برید‌ . بهم حتے یڪ صدم هم ارفاق نکردند.
سه بار هم رفت

م انصراف بدم کارمندها اجازه ندادند .
آخرش دیگه کرونا از راه رسید و اون اوایل هم مثل حالا امتحان مجازے نیم ساعته نبود . نمونه سوال باید حل مے کردیم و عکس مے گرفتیم و مے فرستادیم که اونم به کمڪ دوستان حل شد و در سال ۹۹ لیسانس سوم رو گرفتم .

🌸این شد قصه زندگے ما 🌸

َباز هم در هوای باغ ارم

َباز هم در هوای باغ ارم
شهر عشق است و شهریار تویی
زان همه خاطرات خوب و قشنگ
در دلم یاد و یادگار تویی

🌹

مثل گل در فرانسه ی زیبا
گرچه پاریس و نیس و لیل ، قشنگ
سرزمین خیالی شاعر
شهر عشقی ست بی دلیل ، قشنگ


🌹


🌹
در کلاس حقوق، مانده دلم
گویی آنجا نشسته ایم هنوز
ماده ماده ، بهار زندگی ام
رفته بر باد و خسته ایم هنوز
🌹
🌹

من چه می دانستم این بهار عزیز
به خزانی شکسته خواهد شد
دفتر زندگانی ما هم
چه غم انگیز بسته خواهد شد


🌹
دفتر زندگی ورق خورده
من هنوزم در اول راهم
کی توانم رسید وقت سحر
دوستی چون تو نیست همراهم

ت‌ی‌م‌ورزم‌ان‌ی

۲۴مهر۱۴۰۰


۱۷ اسفند


۱۷ اسفند که مے شد همیشه به فکر جیم زدن بودیم . بریم خونه و سر سفره مادر بشینیم . دلے از عزا در بیاریم.
اون اوایل بلیط مے گرفتیم براے ارومیه .
۲۸ساعت تو ماشین درب و داغون مے شدیم تا برسیم ارومیه ‌ . مے شدیم مثل قوطے هاے فلزے که مردم زیر پا له شون مے کنند . له له له .
۲۸ ساعت هم مگه مے شه تو ماشین له شد ؟ ما بودیم زنده مونده ایم .

بعدش از ارومیه هم باید مے اومدیم شهر خودمون . حالا ۲ ساعت هم اونجا .

شد سیتا .

بعضے وقتا با سیفے و حسن با هم بر مے گشتیم .

هر سرے مے گفتیم دفعه ے بعد با هواپیما مے ریم ولے اونم هر سرے گرون مے شد .
۷۰۰ مے شد ۹۰۰
۹۰۰ شد ۱۲۰۰
بعد شد ۱۷۰۰
آخرش سال ۷۳ شد ۲۳۰۰

تیرماه که رفتم بلیط گرفتم .
به بچه ها گفتم اگه هواپیما ساقط شد حلالم کنید.
فعال هم مے خندید. فعال گفته بود به کاظم آبادے که چرا با هواپیما ‌ انگار یه روز رفتیم سر کار

سوار ایرباس شدم . کیف داشت دانشجو سوار هواپیما بشه . اصن براے خودش کلاسے داشت لامصب
اوتوبوس درب و داغون ۳۰ ساعت راه کجا با اون کیفیت غذا و اخلاق راننده ها و شاگرد اتوبوس(و غیره) هواپیما و مسافراے باکلاس کجا وسط آسمون آبے
ساعت ۷و ۱۰ دقیقه ایرباس پرید و درست یڪ ساعت بعدش هم رسید.
مسیر شیراز ارومیه رو از اون تاریخ عوض کردم .

چکار داشتم به ارومیه.

مسیر شد تهران شیراز .
مے رفتیم تهرون. یه چرخے هم تو انقلاب مے زدیم کلے کتاب مے خریدیم.
حالا ، با رفیقامون که اومده بودند تهرون. مے رفتم خوابگاشون ‌ . آشپزے مے کردیم. جایے مے خوردیم . گاهے هم ترجمه اے چیزے داشتند انجام مے دادم .


خوابگاه علوم قضایے تو خارڪ که مے رفتیم نگهبان دم در به من مے گفت بفرمائید ولے از رفقامون که ساکن خوابگاه بودند کارت شناسایے مے خواست😛


من همیشه حواسم بود که طورے سفر رو نچینم که وسط راه ماشین گیرم نیاد.

سیرجان هم که بودم مطلقا ایام عید نمے اومدم . هر دو عید ۷۵ و ۷۶ اونجا افسرنگهبان بودم . بعدا که بچه ها برمے گشتند کار و بار شروع مے شد منم اوایل اردیبهشت مے رفتم مرخصے . مے رفتم عشق و حال . سربازے خوبے ش این بود که سالے چهاربار مے رفتیم خونه مون .ولے شیراز ، سالے دوبار .
حالا جالب اینکه من اونجا تو سیرجون سربازے پیمانے دیدم . بچه ارومیه بود. دو سال بود خونه شون نرفته بود .

پادگان حسن رود انزلے هم دانش آموزے رو گفتند بچه شیراز بود و نزدیڪ شش ماه بود از پادگان بیرون نرفته بود .بعدا معلوم شده بود بنده خدا بے پول بوده و آخوند عقیدتے که ازش پرسیده بود چرا دو دوره س نمے رے مرخصے . گریه کرده بود که من پول ندارم برم مرخصی.
حاجے تو مسجد پادگان گفت .
بعدش حاجے (خیلے شوخ طبع هم بود)سر کلاس آموزشے مون به یه آقای قوی هیکلی هم خدمتے مون که بچه ورامین بود و سر کلاس مزه پروند، بهش گفت : خدا تو رو با حضرت امیرالمومنین علیه السلام محشور کند 💞
ما هم تعجب کردیم از دعاے حاجی. سرباز لیسانس وظیفه تو کلاس مزه پروند و حاج آقا در حقش دعاے خیر کرد.
بعدا فهمیدیم اون برادر پس از ماجراے اون دانش آموز که نتونسته بود بره شیراز، پنجاه تومن صد تومن از دوره لیسانس وظیفه ها جمع کرده بود شده بود ۸ هزار تومن . داده بود به حاج آقا که تحویل دانش آموز بدهد .
روز وصل دوستداران یاد باد

اسم اون هم دوره ( حسین عرب حلوایے ) بود.


سفر تو را به هر جا خواستے مے برد .

از وطن که دور مے شے همه چیز عوض مے شه .
الکے نبود که قدیما درویش جماعت با کشکولے و خورجینے طے طریق مے کردند. واللا 😁 خود همین سعدے ببین تا کجاها رفته (از بلخ تا بامیانم سالے راه بود ) بیچاره گرفتار آلمانے ها شده بوده در دوره جنگهاے صلیبی.
چین سفر کرده بوده و وارد شهرے شده بوده که مردم ش اونجا فارسے صحبت مے کرده اند.

برگردیم به اون سیتا

برگشتنے هم باز اون اوایل مسیر ما شیراز ارومیه بود که پر درد سر بود
هر روز یڪ اتوبوس از شیراز و یکے هم از ارومیه حرکت مے کردند
اتوبوس که ارومیه راه مے افتاد روز قبلش ما بلیط مے گرفتیم . روز حرکت ،ساعت ۲ که راه مے افتاد مے رسید به ترمینال سلماس .
اونجا همیشه سر ۸ صندلے اول دعوا مے شد . اون صندلے ها رو تو ارومے مے فروختند هم تو سلماس
سلماس یعنی( الهه شادے بخش) ولے اونجا سر فروش بلیط اتوبوس دعوا مے شد

تنها اون نبود . پنیر بز هم حمل مے کردند براے اصفهان . مے گفتند که باهاش پیتزا درست نے کنند .
اتوبوس ارومیه حرکت مے کرد سمت تسوج که سمت شمال دریاچه س . وقت مدرسه که بود بچه هاے تسوج رو مے دیدیم که بین دو روستا با دوچرخه هاے رنگارنگ در حرکت بودند . مثل دوچرخه سواران بلژیکے .چه منظره ے زیبا و دیدنے در اون برهوت. بچه ها به دوچرخه هاے رنگارنگ شون پدال مے زدند که از هم دیگه سبقت بگیرند سرها خمیده به سمت فرمان که باد رو رد کنند . چه شورے چه شوقے .

شب مے رسیدیم به تبریز .
صبح تو اصفهان از خواب بیدار مے شدیم
کیوسک تلفنے باید پیدا مے کردندو زنگ می زدند و پنیر رو تحویل خریدار مے دادند اونجا هم نیم ساعت چهل دقیقه علاف بودیم.
لذت سفر از بین مے رفت .
اتوبوس یاللا گاز مے گرفت سمت شیراز .
ذلّه مے شدیم. یکے دوبار با دایے و سلمان این مسیر رو اون اوایل اومدیم . دایے اون زمان تحملش کمتر بود برای سفر .
مے رسیدیم تا آباده . آذوقه راه مون تموم مے شد
یا باید اونجا براے دو نفر یه غذا مے خریدیم
و یا هم تحمل مے کردیم تا شیراز
اوه اوه اوه . رسیدن به ایزدخواست و سیوند هم مکافات بود . خستگے پدرمون رو در مے آورد.
غروب مے رسیدیم شیراز .

آخر هفته هم همه جنوبے ها مے رفتند خونه هاشون ولے ما ساکنان خوابگاه بودیم که پنجشنبه ها شام و جمعه ها کلا غذاے سلف هم تعطیل بود. کسے نبود بگه آقاجان مگه این شکم صاحاب مرده غذا نمے خواد ‌
سواد امروز رو نداشتیم بگیم چرا تو دانشگاههاے تهرون پنجشنبه جمعه هم غذا مے دن ولے تو شیراز نمے دن . اصن‌ یه اوضاعے بود . تهرون نهار هرچے بود ، شام هم همون بوده ولے به شیراز که مے رسید چشمه ش مے خشکید . دوره سربازے تو سیرجان کیفیت غذا خیلے بهتر از دانشگاه پرطمطراق شیراز بود .

بعله سفر آدم رو (آدم رو) پخته مے کنه .
با سرد و گرم روزگار آشنا مے کنه ولے در عوض پدرتو در مے آره

بگو یادش بخیر!

تیمورزمانی


ت‌ی‌م‌و‌ر. زم‌ا‌ن‌ے


۲۸ اسفند ماه ۱۳۹۹

👨🏽‍🦯👨🏽‍🦯👨🏽‍🦯👨🏽‍🦯👨🏽‍🦯👨🏽‍🦯👨🏽‍🦯👨🏽‍🦯

سیاست و دانشجو

سیاست

روزهای دلنشین مهرماه سال ۷۱ کل‌ ورودی های ۷۱ مهمان جهاددانشگاهی در خیابان ساحلی بودیم و برای دو روز پذیرایی با غذای سلف که اون دو روز کمی ویژه بود ، غدا و نوشابه مجانی مجانی می چسبید
اتفاقا فرصتی شد منم یکی از شعرهای خودمو در آمفی تئاتر اونجا خوندم .بهروز بندری هم پرسید شعر رو خودت گفتی . منم از این سوال کمی برآشفتم.

به هر حال، یکی از برنامه ها سخنرانی دو سه نفر برای ترغیب دانشجو جماعت برای گرایش به سیاست بود
ما که از بچگی حوصله این کارها رو نداشتیم .خواستم برم جیم بزنم و تو اتاق آقا ولی پرتوی تو خوابگاه قدس خوب بخوابم . واللا . چکار داشتم به سیاست . تا دم در رفتم . پیرمردی مامور نیروی انتظامی دم در رو صندلی نشسته بود . با احترام گفت این دو ساعت قدغن کرده اند کسی بره بیرون .گفتم یا وحشی بافقی 😁
اون وقتا مثل حالا دروغ پروغ خیلی بلد نبودم .
تو رو در بایستی گیر کردم و برگشتم.
با خود گفتم اتاق آقا ولی نشد همینجا می رم تو سالن می خوابم .
رفتم داخل جمعیت قاطی بچه ها داخل سالن تو یکی از صندلی ها جا خوش کردم.
سخنران انگار طلب داشت ‌ گلایه می کرد که دانشجو در مدار (خوابگاه- دانشکده- کتابخونه) می چرخد . دو بار تکرار کرد ( خوابگاه-دانشکده-کتابخونه) انگار بهش بدهکار بودیم. داشت برا کی سمپات جمع می کرد ؟
گفتم آقام منو فرستاده اینجا لیسانس بگیرم و بعدش برم سربازی .واللا . آقام منو با چه دردسری بزرگ کرده .آقام از نوجوانی کارگر بوده . قبل از انقلاب هم یه کارگاه کوچکی راه انداخته و خرج کلی عائله رو درآورده .کلا زندگی ش با سیمان و ماسه و گرد و خاک بوده .

آقام دو کلاس اکابر خونده بود ولی معتقد بود سوادش در حد چهارم ابتدایی ست(لبخند)آقام حتی راضی نبود من کتاب غیر درسی بخونم .می گفت می ره کمونیست می شه. می گفت(کمو)یعنی خدا (نیست)هم یعنی(نیست)بیچاره دلش به حالم می سوخت

با خود گفتم من حوصله زندان رفتن و اخراج شدن از دانشگاه و انگ‌ مخالف و اینا رو ندارم . بعدش هم سرکوفت آقام.
تو همین افکار بودم نگو خواب رفته م . تا آخر سخنرانی خوابیدم . با صلوات بچه ها در آخر سخنرانی بیدار شدم .😁👊


برای سلامتی خودتون صلوات بفرستید 🌹


ارادتمند :تیمورزمانی(خیلی مخلصیم)