اگر شیراز نمی رفتم....

بنام خدا

اگر شیراز نمی‌رفتم ...

یکی از فواید خاطره‌نویسی خودشناسی است. کجای زندگی خراب‌شده و کجا فرصت‌ها را از دست دادیم.
ما همیشه وقتی به فرصتی دست می‌یابیم فرصتی دیگر را ناچاراً از دست می‌دهیم.
در عالم جوانی که جیبمان خالی بود ولی عوضش مغزمان پر بود از باد تکبر و غرور ; قبولی در دانشگاه شیراز را برای خود بزرگ می‌دانستیم ولی دریغ از خواب غفلتی که می‌خواستیم در آن فرو رویم.
این‌همه راه با آن اتوبوس‌های آشغال ١٨٠٠ کیلومتر باید راه می‌رفتیم از ارومیه و سلماس و مرند و تبریز و قزوین و ساوه و اصفهان و آباده و سیوند می‌گذشتیم تا از مرودشت به شیراز برسیم

در مسیر خود حتی با کمبود غذا نیز مواجه می‌شدیم به‌هرحال همه این‌ها هزینه بود هزینه.
الان اگر مرا بکشند هم, نمی‌توانم سوار آن اتوبوس‌های بی‌کیفیت بشوم.

در سال٧١ کل خرج ما از منزل تا شیراز یکهزار تومان می‌شد .
پول بلیت هواپیما از ارومیه به تهران ۷۰۰ تومان بود و از تهران نیز به شیراز ۷۰۰ تومان و با حساب هزینه های جانبی, جمعا دوهزار تومان ولی عمری که در این راه‌ها بر باد می‌رفت چه می‌شد؟
ما راهنما نداشتیم.
اگر با عقل امروز خود به (تیمور زمانی) آن زمان می‌خواستم مشاوره بدهم آقا تیمور را می‌بردم سلمانی و با نمره ۴ موهاشو کوتاه می‌کردم و می‌فرستادم سربازی
ولی انقده در گوش آقا تیمور خوانده بودند که (علم بهتر است) آقا تیمور خیال می‌کرد که همان علمی بهتر است که در کتاب و دفتر است ولی علم عشق در کتاب و دفتر نبود.

آقا تیمور اگر خیلی مشتاق بود که قبل‌از سربازی به دانشگاه برود این بیچاره را هدایتش می‌کردم به دانشگاه آزاد تبریز که تنها و نزدیک‌ترین دانشگاهی بود که در شمال غرب کشور رشته حقوق داشت.
ولی آقا دانشگاه آزاد را اصلا دانشگاه حساب نمی‌کرد.

آقا تیمور خیال می‌کرد بهترین‌ها همان‌هایی هستند که با سختی به دست می آیند(مثل دانشگاه شیراز با کنکور سراسری نفس گیر اون زمان) ولی نمی‌دانست که بهترین‌ها فرصت‌هایی است که با هوشمندی به دست می‌آید.


خرج دانشگاه آزاد تبریز آن زمان بسیار ارزان‌تر از دانشگاه مجانی شیراز تمام می‌شد.
ولی آقا تیمور سری پر از هوا داشت و عقل در کله نداشت و به این چیزا فکر نمی‌کرد.

اگر با این فکر امروزی به آن سال‌ها برمی‌گشتم ابتدا می‌رفتم سربازی و بعداً راهی دانشگاه می‌شدم.
ولی من دانش‌اندوزی را دوست داشتم مثل دوست داشتن عاشق و معشوق .
اگر اندکی از تجربیات امروزی را داشتم اگر و اگر (در اگر نتوان نشست) ارزش واقعی ادبیات را می‌دانستم شاید پیام نور نقده را انتخاب می‌کردم و در کنار تحصیل مثل بقیه برای کاسبی در کارگاه پدر مشغول می‌شدم و شاید یکی از مغازه ها را مستقلا برای خود برمی‌داشتم و شغل ساده‌ای را اداره می‌کردم.

ادبیات لذت عجیبی دارد. تا نچشی به شیرینی آن پی نمی‌بری. مثل حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی.

یک‌سال در شیرینی ادبیات غرق شدم هنگامی‌که بعد از لیسانس زبان در کنکور رشته مدیریت بازرگانی و ادبیات را انتخاب کردم و به‌علت بیسوادی در ریاضیات, در رشته ادبیات قبول شدم و کتاب‌ها در عرض یک‌سال غیر از چهار جلد قواعد عربی همه کتاب‌ها را خواندم .

خدایا !
ادبیات چقدر شیرین است .
تا کسی با ادبیات زندگی نکند نمی‌داند روح و روانش چطور به روشنی و صافی می‌رسد ولی عشق به مدیریت بازرگانی باعث شد از ادبیات خداحافظی کنم

بچه‌های زمان ما همه علاقه‌مند بودند که هرچه زودتر وارد دانشگاه شوند ولی عزیز دلی به نام( حسین کاظمی) پس‌از طی سربازی و ازدواج در رشته‌ی( مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه علامه) پذیرفته شد و یک‌سال مرخصی گرفت و در عرض یکسال همه‌ی کتاب‌های رشته خود را تهیه کرد و خواند و مسلط شد و بعداً به دانشگاه رفت.
البته صلاح کار هر کسی به دست خود اوست.
نمی‌شود برای دانشجو اولویت تعیین کرد .
اولویت هرکس فرق می‌کند . هرگز یک نسخه‌ی واحد برای همه قابلیت تجویز ندارد.
زندگی وقتی لذت‌بخش است که همراه با( سرعت +قدرت+ تعادل+ تمرکز) باشد چه در دانشگاه شیراز باشی چه در دانشگاه غضنفرآباد ناکجاآباد .

ت‌ی‌م‌ورزم‌وان‌ی

برای گرد همایی هفتم مهر در باغ ارمنستان شیراز

باد خزان رسیده و بر تن من تبر زده
رفته ز کف تعادلم ,بر دل من ضرر زده

از ده‌ و نه نمی‌رسد ,هیچ خبر به من چرا
هشتم عشق آمده , هفتم مهر سر زده

باغ ارم میان جان , جان دوباره برگرفت
چون به میان عاشقان, نور رخ قمر زده

در سفر قطر همی ,گفت حیاتی این سخن
چون به سفر قطر کنی ,جای سفر قطر زده

مولوی این طرف چرا, باز نظر نمی‌کند
تا که شهی ببیند و مشعله ی نظر زده

خنده به لب کرامتم, قند مکرر آمده
چای مده به دست من, قافیه ام شکر زده

خسته شده (زمانی)از , سیر و سفر چنین چنان
او به خلاف عاشقان, باده ی لاضرر زده

١٤٠١/٠٦/١١
تیمورزمانی

اگر تو (عج)نبودی
زمین هم نبود ,زمان هم نبود
(زمانی) هم نبود

بوی عشق را پراکنده ساز با نسیمی که اگر نباشی ,
نمی وزد
همه ی گلهای بهشتی
با تو شاد و خندانند
آن دم عیسوی
و آن عصای موسوی
و حتی ذوالفقار علی(ع)با توست

ای خدا
این وصل را هجران مکن

که سخت دلتنگیم
(اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً)

ت‌ی‌م‌ورزم‌ا‌ن‌ی

١٤٠١/٠٦/١٥

روزهای اول

بنام خدا

روزهای اول


دیدن باغ ارم رنج سفر دو روزه را از تنمان برداشت.
قبلاً در کتاب (غمگین‌ترین کفش‌های عشق)رجبعلی اعتمادی چیزهایی در مورد باغ ارم خوانده بودم ولی خودتان می‌دانید (شنیدن کی بود مانند دیدن )
حالا که پس‌از ۳۰ سال در مورد باغ ارم دست به قلم برده‌ام با خود می‌گویم ای‌کاش قدری زودتر چشممان باز می‌شد. دغدغه‌ی نداشتن خوابگاه و فکر پاس کردن درس‌ها و هزار اندی اندوه یک طرف و تصور داشتن آینده‌ای روشن یک‌طرف.
برای خود هدف عالی در رؤیاها ساخته بودیم که نگو و نپرس.


دور از انسانیت است اگر همشهری‌ها و دوستان جدید را که در استقرار و راهنمایی های دیگر به ما کمک کردند فراموش کنیم .
ما ابتدا به‌سبب آشنایی (دایی)با (بازپرس) در فلکه گاز به‌منزل بازپرس رفتیم.
همین‌که بازپرس را دیدم گفتم این آقا (کتاب‌فروشی نیما)است ما در نقده بازپرس را بنام کتاب‌فروشی نیما می‌شناختیم
بعداً (محرم)به سراغ ما آمد و ما را به خوابگاه برد. بادکنک رؤیایی که من در ذهن خود از خوابگاه ساخته بودن با سوزنی به باد رفت .
من خیال می‌کردم خوابگاه اتاقی ست رؤیایی با ۴ دانشجو و با امکانات فرش و ۲ تختخواب دوطبقه و میز مطالعه و لوکس(آره جون خودت)😁 و رروی میز پر از مجلات علمی و قفسه ی کتاب و یک اتاق پر از مهربانی و همدلی.
ولی وقتی از آسانسور خوابگاه قدس وارد طبقه ٩ شدیم غار بورابورا در نظرم مجسم شد که انسانی اولیه کنار اجاق‌گاز در حال برداشتن کتری آبجوش بود.

سپس وارد اتاق(احد) شدیم.از کجا می‌دانستم در آن اتاق تا آخر دوران دانشجویی ساکن خواهم شد

بزرگ‌ترین موفقیت من در آن زمان قبولی در کنکور بود و هم‌زمان بزرگ‌ترین اشتباه من در آن زمان این بود که خیال می‌کردم اگر به دانشگاه دولتی بروم خیلی موفق خواهم شد.
( پیام نور) بغل گوش ما با چراغ‌های خاموش نوری روشن کرده بود به وسعت دل‌های عاشق .ولی ما نمی دیدیم.
یکی نبود به ما بگوید آدم عاقل! موفقیت بستگی به نیروهای درونی و اراده و تلاش و برنامه‌ریزی خودت دارد نه عوامل بیرونی.
به‌هرحال دانشگاه شیراز هم رؤیایی بود که دیدیم و در آن زندگی کردیم.


یکی از رویایی‌ترین خاطرات آن زمان جلسه معارفه دکتر مردانی بود.
آگهی زده بودند (جلسه معارفه دانشجویان ورودی سال ١٣٧١روز چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح )ما که غریبه بودیم و قرار بود تا آخر ترم آن‌جا بخوریم و بخوابیم در جلسه حاضر شدیم ولی اهالی ولایات نزدیک جیم زده بودند.
دکتر باابهت خاصی در کلاس حاضر شد و گفت: آقایان شما فردا وکیل و قاضی می‌شوید باید وقت‌شناس باشید چرا در جلسه حاضر نشدند به دوستانتان پیغام برساند که همین جلسه (با اشاره دست) در هفته آینده همین روز همین ساعت همینجا تشکیل خواهد شد.

سپس گفت درمورد خانم‌ها که از ما سوال می‌کنند ما در آینده با رشته حقوق چکاره خواهیم شد .این چه سؤالی ست می‌پرسید. خانم‌ها در آینده وکیل و قاضی و سردفتر می‌شوند .
عید سال ١٤٠١ که با دکتر تلفنی صحبت می‌کردم به ایشان گفتم:( شما جزء نادر مردانی هستید که هرگز فراموش نخواهید شد.)

بچه بودیم و بدون راهنما.(هنوزم هستیم)
همان ترم اول کتاب وحشتناکی به ما دادند به نام(مقدمه علم حقوق)دکتر کاتوزیان.
کتاب رو چندین‌بار خوندم .
سردر نیاوردم .قسمت دوم کتاب آسان بود.
وای گفتم این دکتر کاتوزیان یا مرده و یا خیلی باید پیر شده باشد.
سال ٧٢ که کاتوزیان به شیراز آمد دیدم استادی ست رعنا قدبلند و کشیده با موهای جوگندمی و با قیافه مهربان بعداً در زندگی‌نامه‌اش که خواندم متوجه شدم آقا ناصر قهرمان والیبال و بسکتبال بوده .
همونجا هم دیدم توصیه کرده (مقدمه علم حقوق را بعد از لیسانس گرفتن هم بخونید)

بعداً سوادم که کمی زیاد شد گفتم ای‌کاش اون مقدمه علم حقوق را ترم آخر تدریس می‌کردند و به‌جای آن کتابی تهیه می‌شد که شامل آموزش برنامه‌ی ۴ ساله و حتی تا دکترا و همچنین آموزش نحوه شرکت در امتحانات شغلی و بازاریابی( شکم صاحاب‌مرده نون می‌خواد) در آن گنجانده می‌شد و قدری مسائل اخلاقی و تربیتی.

که لااقل در مقابل استادان پررویی نکنیم و بلبل‌زبانی نکنیم . بعداً که وکیل و قاضی شدیم یکسری اصول اخلاقی را رعایت کنیم ولی ما که در شورای‌عالی انقلاب فرهنگی و برنامه‌ریزی درسی نبودیم. ما یک آدم ساده هستیم که کسی به حرف ما گوش نمی‌دهد.
سال‌های اخیر به ۵ -۶ نفر از دانشجویان جدید به توصیه خانواده‌هایشان این‌ها را گفتم .خدا شاهده انگار با دیوار صحبت می‌کردم👅

هر کسی با بقچه ای آمده بود.
بقچه ی من یک کیف سامسونت روسی بود که ۱۲۵۰ تومان خریده بودم .
بقچه ی من پر از کتاب بود .
دیوان شهریار و حافظ قرآن کریم و این‌ها.
انگار شیراز از این کتاب‌ها نداشت و انگار می‌بایست حتما کتاب‌ها را با خود داشته باشیم.
گفتم که راهنما نداشتیم.
همان روزهای اول به ما گفتند دکتر جعفری حقوق اساسی تدریس می‌کند و ۴ تا سوال بیشتر طرح نمی کند و چون چشمانش ضعیف است باید درشت درشت بنویسید و الا نمره نمی‌دهد نمی‌دهد .اتفاقاً همان روزهای اول همان ۴ سوال لو رفت.😁😁😁😁

هر روز صفی طولانی جلوی امور خوابگاه ها به ریاست ساسانی تشکیل می‌شد و دانشجویان جدید با داشتن نامه ای در دست به دنبال خوابگاه بودند یکی از بچه‌های کلاس از روحانی محل نامه ای برده بود و دیگری از استانداری.
ولی به هیچ‌یک توجهی نشد.
بعضی‌ها در مسافرخانه‌ها مستقر شده بودند و برخی دیگر مثل ما در خوابگاه پیش دوستان .
ما موقت به کمک (محرم)در اتاق (آقا ولی) مستقر شدیم.
خودمان اضافه بودیم بقیه هم قاطی ما شده بودند .
اتاق آقا ولی یک‌نفره بود خودش اون روزها در اتاق( رضا سلیمانی) مستقر شده بود .محرم به ما گفته بود اتاق خودش است و سال‌های بعد فهمیدیم اتاق آقا ولی بوده (سال٨٩ رفتم آقاولی رو در شهرداری یافت آباد یافتم)

به‌هرحال بازپرس در تپه تلویزیون نزدیک کنسولگری هندوستان خانه‌ای اجاره کرد من و دایی و صالح رفتیم آن‌جا. با پول پیش ۲۵۰ هزار تومان و کرایه ۱۷ هزار تومان که خیلی بود.
بازپرس نه قرارداد نوشته بود نه پول پیش داده بود و نه کرایه داده بود و نه چک داده بود بازپرس الکی بازپرس نشده بود .
بازپرس بعداً طبقه دوم خانه کلنگی را در خیابان گل ابریشمی کوچه ترانس برق اجاره کرد و ما به آن‌جا کوچیدیم امروز ۱۰ آذر ١٣٧١ . بازپرس فقط کرایه یکماه منزل قبلی را داد که برای هرکدام ما ٤٥٠٠تومان جریمه بود


ت‌ی‌م‌ورزم‌ان‌ی