پاشنه آشیل

پاشنه آشیل 

__________________________________

 

بازپرس هر روز صبح زود می رفت حمام.

ی روز در میان دوش می گرفت. روزهایی هم که دوش نمی گرفت، سر و کله شو خوب می شست. کار هر روزش بود. 

تو همون روزها که بازپرس رفته بود صفاسیتی، صاحب خونه اومد. من بودم و صالح. 

تعارفش کردیم بردیمش اتاق بازپرس. 

اتاقش اعیانی بود. یک قطعه فرش بود. تلویزیون 14 اینچ بود. مثل حالا نبود که ماهواره باشه. ال ای دی باشه. بشه تو گوشی موبایل تلویزیون راه انداخت. 

دست بردم به فلکس چایی. استکان رو پر کردم گذاشتم جلوی صاحب خونه. چایی پاسبان دیده بود. اصلن چایی نبود. آب پرتقال بود. زرد زرد. اصلا زرد قناری. 

از خجالت آب شدم. 

می گفتند پیرمردو بازنشسته ی دادگستری شیراز بوده. کارمند اجرای احکام بوده. می گفتند زرنگه. 

شروع کرد به صحبت کردن. او دو زانو نشسته بود من چهار زانو. 

اون وقتا با اکبر ، بچه بوانات آشنا نشده بودم که برم تو نخ زبان بدن و اصول مذاکره و این چیا. بچه بودیم. به سیب زمینی به جای اینکه بگیم کارتوفل می گفتیم دیب دمینی. فارسی مارسی هم خوب نمی دونستیم.

پیرمردو پرسید اسم شما چیه!؟

با ی لبخند مصنوعی پرسید. (ی ) (چیه ) رو کشیده گفت.

انگاری تو مهد کودک مربی بچه ازش می پرسه اسمت چیه پسر گلم. 

بچه هم ی چیزی می گه. مثلا می گه آیسان. از این جدید مدیدا.

 

صاف و ساده گفتم :تیمور!

 

ی لبخند دیگه زد. 

گفت :به به! اسم ایرونی! چه قشنگه. 

نیشش تا بیخ گوشش باز بود. 

در حالی که لبخند رو ادامه می داد،گفت :

اسم پسرای من عربیه. امیر و مسعود.

 

تو دلم گفتم خدا بچه هاتونو زیاد کنه. گفتم به من چه اصلا. می خواستی اسم ایرونی بزاری. 

ولی ظاهر رو رعایت کردم. چیزی نگفتم. 

 

در حالی که صاحب خونه زمین رو دید می زد،یعنی ی لحظه زل زد به فرش کف اتاق ، ازم پرسید :

اسم رفیقت چیه!؟

گفت :صالح

 

گفت:اونم که عربیه!

 

لبخند شیطونی شو ادامه داد.

بعد ازم پرسید که امیر آقا چی می خونن!؟

گفتم :مدیریت. 

 

رنگش پرید. دو سه سانتی متر در حالی که دو زانو نشسته بود ، خودشو بالا کشید. اون لبخند فریبنده ی شیطونی کلا محو شد. 

دو سه بار داد زد :مدیریت!؟ مدیریت!؟

 

تو این اوضاع و احوال داشت صدای دمپایی های صالح می امد. تالاپ تالاپ. از پایین داشت می اومد بالا. 

رفته بود به بازپرس خبر بده که ارباب اومده. خب ، چرا با عجله می اومد بالا!؟

صالح پشت در ایستاد. بلند گفت :

تیمور بیله سینه هش گونه ایطلاعات ور مه. 

 

گرفتم بازپرس چی گفته بهم. 

دیدم قافیه رو باختم. 

 

پیرمرده بعد از (مدیریت!؟ مدیریت ) گفتن ، ادامه داد:

مگه قضاوت نمی خونه!؟

 

دیدم درست شد. 

فهمیدم حین اجاره کردن خونه ، بازپرس به بنگاهی و این پیرمردو گفته داره قضاوت می خونه. 

 

خب. ما هم اونجا کارآموز بازپرس بودیم. نباید جا می زدم. 

فوری گفتم:تو امتحان قضاوت شرکت کرده ولی هنوز نتیجه اعلام نشده.

 

 

پیرمردو آروم گرفت. نفس عمیقی کشید. حالتش متعادل شد.

 

وقتی بهش گفتم بازپرس مدیریت می خونه ، انگاری فحش دادم بهش. اونم چه فحشی.اما وقتی گفتم تو امتحان قضاوت شرکت کرده ، همه چی رو فراموش کرد.شاید اسم خودشم فراموش کرده بوده. 

 

بازپرس که از حمام اومد منم آماده شدم برم بیرون. گند زده بودم. بازپرس دروغ گفته بود. ما هم ناچارا باید این دروغ رو ادامه می دادیم. من زیاد دروغ بلد نیستم ولی رفیقم خیلی دروغ می گفت. 

از خونه تپه تلویزیون که می خواستیم بیاییم خونه ی کلنگی ، بازپرس فرستاده بودتش از همسایه پایینی چکش بگیره. 

زن همسایه اومده بود دم در. گفته بود چکش لازم داریم. چکش آورده بود خانمه. 

صالح گفته بود داریم اثاث می کشیم.

پرسییده بود چرا!؟

صالح گفته بود اینجا خیلی کوچیکه برامون. تعدادمون زیاده. 

 

اومد به بازپرس گفت که چی گفته. 

شاخ بازپرس دراومد. خندید. گفت :خوب گفتی.

 

 

بازپرس که از حمام اومد اول به چایی نیگا کرد. گفت :حاجی ببخشید چایی دانشجویی زرده. 

 

من دیگه رفتم اتاق خودمون. اون روز دایی کلاس داشت. فقط من و صالح تو خونه بودیم. رفتبم اتاق خودمون.

گفتم :صالح وقتی می آیی به ترکی می گی که (هش گونه ایطلاعات ور مه ) ، خب طرف با حالی شدن (هش گونه ایطلاعات )

حالی می شه چی می گی. مخفی کاری لازم نیست. 

بازپرس و ارباب تو اون یکی اتاق بودند. شاید اومده بود کرایه ماهانه رو بگیره.

 

کرایه ماهانه نه هزار تومن بود. سه تومن بازپرس می داد ما هم هرکدوممون دو هزار تومن. 

 

سال بعد با صالح در مورد کرایه صحبت کردیم. می گفت بازپرس به ما کلک می زد. 

به منصور تعریف کردم. خندید. منم خندیدم. منصور گفت :بازپرس همیشه کلک می زد. اصلا کار بازپرس کلک زدن بود.

 

بازپرس دیپلم اقتصاد داشت. گاهی برامون از روزگاران گذشته حرف می زد. از خاطراتش می گفت. از همکلاسیاش. ی شب برامون داشت تعریف می کرد که دوره دبیرستان ، یک همکلاسی ساکت و آرومی داشتند که لام تا کام حرف نمی زد. بعدا ما فهمیدیم یارو جاسوس ساواک بوده.بازپ

 

 

 

رس می گفت از اون وقت، من از آدمای ساکت و آروم می ترسم.

 

من گرفتم. 

رو این( نقطه ضعف) باید کار می شد. 

از اون لحظه تصمیم گرفتم مطلقا غیر از حرفهای لازم و ضروری روزانه یک کلمه باهاش حرف نزنم. نزدم. 

تابستون شد 

سال بعدی دوباره برگشتیم دانشگاه. 

اوایل ترم محرم رو دیدم. می گفت از بازپرس شنیدم که می گفته یکی رفته تو نقده گفته بازپرس تو شیراز کارهای خلاف می کنه. 

 

چغلی ش کرده بودند. خب. وقتی بازپرس نبوده چرا می گفته بازپرسم!؟ 

به محرم گفته بوده به این تیمور شک دارم.

محرم گفته بوده من به خودم شک کنم به تیمور شک نمی کنم. 

 

محرم که داشت تعریف می کرد، لبخند پیروزی به لب داشت. من که نگفته بودم . 

ترس بازپرس از آدمای ساکت و آروم بیمورد بوده ولی نباید نقطه ضعفشو به کسی می گفت.

 

 

یادش بخیر!

_____________________________

تیمور زمانی

شلوار زنانه ی سندبادی

🌺

شلوار سندبادی 

 

__________________________________

 

وسط زمستون افشین از شهرستان که اومد، بعد از خوش و بش ، ساکشو گذاشت زمین.

کاپشنش رو کند. شلوارش هم در آورد که با شلوار راحتی بشینه.

دیدم شلوار راحتی مامانشو پوشیده اومده خوابگاه.

از اون شلوارای سیاه زنونه ی سندبادی بود. تا زانو باریک، تا کمر گشاد.

 

نگفتم چرا شلوار مامانتو پوشیدی. ناراحت می شد. شایدم می گفت نه. آدمیزاده. نمی شه چیزی گفت که حتما این می شه. 

کلی کتاب روانشناسی خونده بودم. کتابای علوم ارتباطات‌ هم روش. 

 

به افشین گفتم :مبارکه.

-گفت :ممنون.

اندکی مکث کردیم. هم من هم او.

افشین گفت:تیمور! اینا خیلی گرمن.

 

گفتم :چن خریدی!؟

گفت:تو خونه داشتیم.

 

 

دیگه معلوم بود شلوار مامانشه. وقتی تو خونه بوده، پس چرا تا حالا نپوشیده.

 

گاهی لازم نیس چیزی رو که می دونی ، مستقیم از طرف بپرسی. کافیه سوالاتی طراحی کنی که جواب دلخواهتو طرف بده. 

 

افشین از کلاس که می اومد پتویی وسط اتاق پهن می کرد، به شکم دراز می کشید و کتاباشو می خوند.

می گفت می رم معادنی رو کشف می کنم ثروتمند می شم. 

خدا کنه. ما که حسود نیستیم.

 

ی روز به بهرام گفتم. 

بهرام کلی خندید. خنده های بهرام آهسته شروع می شد بعدش دیگه خنده قطع نمی شد. به مرحله ای می رسید که دیگه غیر قابل کنترل می شد.

به بهرام گفتم رفیق ما می گه معدنی پیدا می کنم ثروتمند می شم.

کنترل خنده از دست بهرام خارج شده بود، گفت: 

ی کلنگی باید برداره بره قبرستونی رو بکنه ، شاید چیزی پیدا کرد. 

 

الان که از اون زمان مدت زیادی می گذره و ما به این نقطه رسیدیم با این دنگ و فنگی که تو راه اخذ پروانه اکتشاف و بهره برداری و گرونی سوخت و هزینه ی کارگر و پیمانکار و امنیت در بالای کوهها و حوادث کارگری می بینم الانه می گم بهرام راس می گفته. 

 

قاطی ما هرکسی سرنوشتی داشت. 

هرکسی رشته خودشو بهتر از دیگر رشته ها می دونست. افشین هم همینطور. ما هم مثل افشین بودیم ولی اشتباه می کردیم. 

قبل از افشین ، با محمد هم اتاقی بودیم. محمد بچه کرند غرب بود. ادبیات می خوند. کتابای درسی خودشو نخونده گذاشته بود رفته بود کلی کتاب ادبی خریده بود. 

به جای کتاب خوندن هم ، رفته بود سراغ ورزش و بدنسازی.

 

بعد از اینکه بهروز بندری منو لو داد که فارس نیستم، با افشین خیلی زیاد گرم نگرفتم. 

نخواستم مثل دایی زندگی دانشجوی به شوخی بگذره.

 درسا رو کی می خواست بخونه!؟ 

 

افشین احترام منو داشت همیشه. شوخی هم راه نینداختیم تو اتاق.

 

قبل از افشین ی هم اتاقی بواناتی بود با محمد. 

بواناتی روانشناسی می خوند. ی هم ولایتی ش هم اونجا آورده بود که با هم نمی ساختیم. مهمان بود ولی بدون مجوز. 

 

اونا سه تایی نقشه کشیده بودند که برن ی اتاق بگیرن و منو تنها بزارن. محمد رو من می شناختم. با اون مهمون آبشون تو ی جو نمی رفت. 

 

ی شب از پله ها ناغافل اومدم سالن ، دیدم محمد با بوانات پچ و پچ می کنن. تو خلوت. 

 تو دلم خندیدم. تو دلم گفتم آی بدبخت! می خواهی با کی هم اتاقی شی. گفتم وایستا بهت می گم.

 

محمد بیچاره نمی دونست چه خبره.

 ولی من ی چیزایی می دونستم. آخرش اونا دوتایی رفته بودند و اتاق گرفته بودند و دو نفر دانشجوی مکانیک جایگزین شده بودند. 

از این نقشه ها تو خوابگاه زیاد بود . سیفی هم اینطور نقشه ای برای هم اتاقیاش کشید و رابطه شونو به هم زد تا فرامرز و صالح بیان. 

اونم وقتی متوجه شدم که سیفی همین نقشه رو برا من داشت یاد می داد. می گفت رابطه محمد و بوانات رو بهم بزن تا اونا برن. بعدش نادر رو بیار. 

گفتم من خیانت نمی کنم. 

 

محمد و بوانات به من نگفته بودند که از اتاق رفته اند. وقتی فهمیدیم بدو رو رفتیم امور دانشجویی. دیدیم دو تا مکانیک اسم نوشتند برای اتاق ما.

 

 

ولی تو امور دانشجویی گفتند مکانیکی ها گفتند نمی خواهیم با ی حقوقی هم اتاقی شیم.

 خوشحال شدیم.

 

قیافه حقوقی ها شبیه حوزوی ها بود. ولی ما عبا و عمامه نداشتیم. اکثر بچه های حقوقی کت می پوشیدند و ته ریشی همیشه داشتند. اونا فک می کردند ما خیلی خشکیم.

 

ی بابایی هم از اون تازه واردا اسم. نوشته بود ولی اونم نیومد.

 وای ما چه شانسی داشتیم. 

ما لو لو بودیم!؟ ما چه مون بود!؟ آره اون بابا نیومد به جاش شهرام اومد.

 افشین بعد شهرام اومد. 

اینا رو که می گم یاد قصه های سندباد می افتم.

 

 

ولی ما شیلا نداشتیم. 

همه برای ما علی بابا بودند. تو قصه ی ما هر ازگاهی یکی پیدا می شد و نقش بابا علاالدین رو بازی می کرد.ولی حسن زیاد بود و شیراز هم می شد به حساب بغداد ما. 

 

 

افشین آرزوهای زیادی داشت. 

می گفت می خوام برم ترکیه ، دندانپزشکی بخونم. 

به همین راحتی!

اول ترم ، اوایل مهر که می اومد خوابگاه ، آرزو می کرد که ی جعبه لیمو شیرین بخریم بزاریم پشت پنجره ، دندون بکشیم. آخر ترم هم دو هزار تومان قرض می گرفت و می رفت خونه شون. وقتی هم برمی گشت با زیر شلواری سندبادی بر می گشت.

 

وقتی نادر و شهرام از پیش ما رفتند ، احمد اومد اتاق ما. 

منو افشین شرطامونو بهش گفتیم. 

گفتیم که نوار و رادیو قدغنه. گفتیم درسته اینجا خوابگاس ولی ما اینجا درس می خونیم. سیگار هم گفتیم قدغنه. 

احمد خیلی خوشحال شد. 

 

اون دو تا شرط به ضرر افشین بود..افشین حین گوش دادن من به رادیو ، جلوی چشم من ، رادیو رو خاموش می کرد و نوار هایده می زاشت.

مطلقا بهش چیزی نگفتم ولی تابستون که رفتیم خونه ، رادیو -ضبط رو هم با خود بردم. افشین ضبطو پخش نداشت ولی خیلی آرزو داشت یکی داشته باشه.

 

 افشین با صدای ترانه درس می خوند. 

 

شرط سوم هم این بود که ساعت ۱۲ دیگه چراغ رو خاموش می کنیم.

احمد گفت:چرا!؟

نگفتیم برای اینکه جونت درآ !

منطقی حرف زدیم. شدیم بابا علی الدین. گفتیم ما می خواهیم اینجا درس بخونیم و فردا به موقع بریم سر کلاس. 

 

گفتیم از دوازده تا چهار صبح خاموشیه. مثل پادگان. چهار صب پاشو اینجا برای خودت نرمش کن بپر بالا.ملق بزن! 

 

من فک می کردم هر کی ساعت دوازده بخوابه دیگه صب نمی تونه ساعت چهار بیدار شه. احمد بیدار می شد. تو اتاق می پرید بالا می پرید پایبن.

 عجب غلطی کردیم!  

 

ی شرط هم افشین گذاشت. افشین هم برای خودش کسی شده بود آخه. 

به احمد گفت اگه ی موقع اختلاف داشتیم تو باید از اتاق بری نه ما. 

 

 

سال ۷۴ زمستون که شد ، برف اومد. فصل امتحانان بود. شیراز برف ندیده بود به خود..کلی از درختا شکستند. از باغ ارم با بلندگو از دانشجوها کمک خواستند برای تکوندن درختای باغ ارم. درختای شیراز مثل چنار نیستند که دراز باشند و گردن کلفت و برگ بر باد داده تا برفی به روشوپ نشینه. یاه و رها هستن زمستونا. مثل رند قلندر !

درختای باغ ارم انار بودند و خرنوب و سرو نقر و ارغوان و نخل تزیینی. 

باد پاییزی اونطور هم ندارن که یکشبه درختا رو لخت کنه، کچل شن . اونا همیشه سبزن. وقتی شیراز برف اومد ، قدرت تحمل برف نداشتند. برف نشست رو یال و بالشون.

تو شیراز خیلی درخت شکست. 

کلاسها و امتحانات رفت پی کارش . 

 

بعد از اعلام تعطیلی امتحانات ، 

ی روز تو اتاق داد احمد در اومد. 

نگو در اتاق ،در غیاب من ، افشین سیگار دود می کنه. احمد هم برای اینکه تو فصل امتحانات از عهده امتحانات بر بیاد چیزی بهش نمی گه. برف که اومد. امتحانات هم عقب افتاد. احمد هم آماده شد بره ولایت. بره رودسر.

 دیگه خرش ی کم از پل گذشته بود که داد می زد. 

می گفت افشین تو اتاق سیگار می کشه. 

خب ، ی نخ هم از افشین می گرفتی تو هم می کشیدی. داد زدن نمی خواد. نه سازش ، نه تسلیم ،هماهنگی.

 من تو اون سکانس شده بودم بابا علاالدین. شده بودم کدخدا. 

افشین هم کوتاه نیومد. 

گفت وقتی تیمور نیست من می کشم. 

 

تو دلم گفتم کجای کاری احمد!؟ اتاق بغلی تریاک می کشند. دود تصفیه شده ش هم از زیر در می زنه بیرون. بقیه هم نصیبی می برن تو سالن! 

 

غایله خوابید.

روزهای بعد ، افشین منو دید گفت با سیگار از اتاق بیرونش می کردم، تو نزاشتی.

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

_________________________________

تیمور زمانی

شعری برای سولدوز

سلدوز 

 

 

_____________________/______

ای وطنیم وطنیم 

يئددي گوزوم چمنیم 

يئددي میللت ایچینده 

سولدوز اولوبدور منیم 

 

 

قیش کی دونر یای اولار 

سولدوز اؤزو آی اولار 

سولدوز آیا تای اولماز 

آی سلدوزا تای اولار 

 

 

سحر سازاخ زاریللار 

سو آخیشی خاریللار 

سولدوز اؤزؤ دؤز اولسا 

گؤیده اولدوز پاریللار 

 

 

(زمانی ) بؤنو یازدی 

گؤردو گدار دایازدی 

سولدوزون توصیفی نی 

نه قدر دییه آزدی 

 

 

 

___________________________________

تیمور زمانی ۱۳۹۵/۰۸/۲۹

دایی در نقش پاگنده

🌺

 

 دایی در نقش پاگنده ________________________________

 

بعد از ظهر بود.هوا گرفته بود. از پنجره نمایان بود. جون می داد برای خوابیدن.

لباس پوشیدم. آماده رفتن شدم. 

دایی تو فکر رفته بود. می خواست تمرینات اصول ۱ رو کار کنه.

گفتم: 

دایی می گن به ترکها توهین شده. می گن ترکها تو نمازخونه ای بالاتر از تالار فجر قراره تجمع کنن. 

 

دایی دل و دماغ اومدن نداشت. گفت نمی آم. 

من خوشحال و خندان راه افتادم رفتم. 

تو محل تجمع،تعدادی از دانشجوها بودن. می گفتن تو تئاتري بچه ای به ترکها توهین کرده. می گفتند فندک دست مناف بوده. مناف جرقه رو زده. گفته نباید به آذری ها توهین شه. 

گفته بودند اشتباه شده. 

مناف گفته بوده نشده. گفته بوده نماشنامه داشته تئاتر. تمرین شده دیالوگ. همینطوری هم که نبوده اشتباه شده باشه. 

 

هیشکی حریف مناف نمی شد. مناف حقوق می خوند. ورزشکار هم بود. والیبال هم می زد. 

 

بچه ها جمع شده بودند دور هم به نشانه اعتراض.

تو دلم گفتم کاشکی دایی هم می اومد.ولی نیومد. گفتم مشتری اینجور جاها داییه . ولی دایی مونده بود تراز دربیاره. لایفو فایفو رو کی می خواست باد بگیره!؟ 

 بچه ها گفتند برای این تجمع مجوز داریم ولی متعهد شدیم حرف دیگه ای نزنیم. گفته اند که ضبط صوت داشته باشید. هرکس هر حرف دیگه ای زد خودش پاسخگو باشه. 

 

کاست رو گذاشتند و دگمه رو زدند. 

تو همین حین ، دایی اومد تو.

یاد فیلمهای پاگنده افتادم.دایی رو در نقش پاگنده دیدم. همون "کارلو پدرسولی "ایتالیائی. شما بگین" باد اسپنسر"

 

پاگنده که اومد تو. من خندم گرفت. گفتم خبر نداره بیچاره که صدا ضبط می شه.وقتی خنده م گرفت احساس کردم منم دارم نقش هنرپیشه لاغره رو بازی می کنم.نقش "ترنس هیل"رو. 

 

 

پاگنده خعلی عصبانی بود. می گفت جلوی این کارا باس گرفته شه.

پاگنده داشت می گفت که در فلان دانشگاه در تهران به ترکها توهین شده. 

پاگنده سینه سپر می کرد و حرف می زد. آتیش پاگنده خعلی تیز بود. 

 

پاگنده چیز خاصی نگفت که درد سر ساز شه. 

ولی من ترنس هیل نبودم. من خود خودم بودم. آیرونی هایی که تو دیالوگهای پاگنده و لاغره بود، حس قوی داشت. من نداشتم. 

 

تو این فکرا بودم. ته ته نشسته بودم. تقریبا دم در. 

 

تو اون جمعیت پاگنده رو گم کردم.

هنوز جلسه تموم نشده رفتم.

هوای پاییزی شیراز ابری بود ولی از رعد و برق و بارون خبری نبود.

وقتی از بارون خبری نیست دیگه نیست. چرا لفتش می دی!؟

 

از دم در دانشگاه تا فلکه گاز با تاکسی رفتم.

 

از اونجا هم پای پیاده سربالایی رو رفتم بالا. 

 

تو فکر دایی هم نبودم. 

با خود می گفتم اونجور جاها سینه سپر کردن جرأت می خواد. ما نداشتیم ولی اسپنسر قصه مون که داشت. 

 

رفتم خونه دیدم دایی رو غم گرفته.خودش برای دلداری دیگران یعنی ما ها ، می گفت دایی داری چه غم داری. حتی خودش داده بود براش با ماژیک رو کاغذ A4 نوشته بودیم:(دایی داری چه غم داری ) 

زده بودیم به دیوار اتاق. شاید باورتون نشه ولی بود.

 

وارد اتاق خونه کلنگی مون که شدم دیدم پاگنده با حالتی افسرده و غم گرفته، زانو بغل گرفته.

دایی گفت :من کلی حرف زدم. داد و بیداد کردم وقتی حرفام تموم شد گفتند که داشتند صداها رو ضبط می کردند. 

 

من دوباره شدن ترنس هیل.کلی خندیدم. کلی برای خودم حال کردم. ولی چشمای من آبی نبود.من چیشام ریزه.من هیل نبودم. من خود خودم بودم.

 

 

 

 

یادش بخیر!

__________________________________

 

تیمور زمانی

شعروی تر ۲

اینو بخونم. 

شعر دیگه ای داشتم (حقوق چیز بدی نیست ما نمی فهمیم ) اونم خوندم. 

 

شعر دیگه ای داشتم :

 

در شرکت عاشقانه ی گل 

گل ، سود سهام عاشقی شد 

عاشق تر این نمی توان شد 

آینده ی ما شقایقی شد 

 

الی آخر!

 

 

اینا یادگار شیرازن. 

 

 

تو انجمن گاهی بحث و جدل می شد ولی آقای عصار ، ساکت و بیصدا کنار در می نشست.

 

 

 

احسنت های آقای جمالی گل می کرد وقتی شعرا شعراشونو می خوندند.

 

روزی خبر رسید عصار از سفر حج برگشته بود رباعی گفته بود به این مضمون که همه به مکه صنم پرست رفتند و صمد پرست اومدند ولی من صمد پرست رفتم و صنم پرست اومدم.

 

 

روزی شنیدم عصار مرحوم شده. از نادر بختیاری شنیدم.

 مدتها دلم نیومد انجمن برم.

 

روزگار گذشت. درسامون تموم شد. قرار شد بیاییم شیراز و نامه بگیریم بریم خدمت سربازی. 

با مرحوم فیضی قرار شد مرداد بریم دنبال کارامون.

من نرفتم. کجامی رفتم با اون هوای جنگ شیراز. 

 

بعضی کارامو نادر (دانشجوی فقیر هواپیما سوار ) انجام داده بود. 

با یکی از کارمندای آموزش دانشکده لج بودم. کارامو لنگ گذاشته بود. ناچار شدم خودم بیام شیراز.

 

 

رفتم شیراز. هتل متل که نمی رفتیم.رفتم خوابگاه ملاصدرا. سیدعلی هاشمی همکلاسی مون بچه بردخون اونجا اتاق داشت. دو سه روزی شیراز بودم.  

 

روز پنجشنبه ای شد تاکسی گرفتم رفتم انجمن.

 دربست که نمی رفتیم.مسیر مسیر می رفتیم. 

رفتم انجمن. صندلی های کوچک تاشو چیده شده بود داخل حیاط زیر درختا . 

 

شعرا برگه ورودی به حافظیه بین خود پخش می کردند. گفتند قراره خانم آنه ماری شیمل بیاد حافظیه سحنرانی کنه.

 من عادت ندارم از کسی چیزی بخوام. برگه نخواستم. 

 

آقای جمالی اون روز گفت:

 از شعرا خواهش می کنم فقط شعراشونو بخونن. ایرادا بمونه برای جلسه بعد. تا بریم حافظیه. 

 

آقای جمالی می گفت اون خانم بهتر از من فارسی بلده.

 

تو دلم از قول آنه ماری شیمل گفتم :

Das ist nicht schlecht.

 

جلسه شروع شد. 

نوبت به شاعری رسید که انتظار داشت در مورد شعرش بحث بشه. شد. ولی داد و هوار شروع شد. 

ده نفر به یک نفر. 

انگار شاعر داشت تو آب خفه می شد.می اومد بیرون نفس تازه می کرد وقتی به انتقادات جواب می داد. 

شاعر گفت:

 من وقت دارم تا دو سه روز دیگه این شعر رو اصلاح کنم. قراره شعرم تو فلان روزنومه چاپ شه. 

آقای جمالی گفت : خلاصه بگم. این شعر قابل چاپ نیس. 

 

شاعر که داشت نفسهای تازه می کرد ، به جماعت شعرا گفت :

خواهشا خواهشا(دوبار گفت )اونایی که کلاسشون از کلاس من پایین تره صحبت نکنن تا من از اونایی که کلاسشون از کلاس من بالاتره استفاده کنم.

دیگه کلاس تعطیل شده بود آقای شاعر.

من باید می رفتم. باید دل به دریا می زدم و شعرهای دریایی می گفتم.

 

هوای منزل یار آب زندگانی ماست 

صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم.

 

 

یادش بخیر!

_________________________________

تیمور زمانی

شعروی تر  !

سال پوشیدمش. ال انم که الانه همکلاسیا منو با اون کت و شلواری سرمه ای تو ذهنشون دارن. 

دست مریزاد. کت و شلوار شیکی بود. ترم سه رو با اون شروع کردیم. اینم از برکت شعر. می گن شعر نون نمی شه. پس این چیه!؟ 

عماد می گفت :

می گن شعر غذای روحه. تیمور! می شه غذا نخوریم ولی شعر بخونیم!؟

 

بحث کردیم دوستانه. از اون بحث های بی فایده. 

 

جناب ده بزرگی آدرس انجمن شعر رو داده بود. 

گفته بود آقای جمالی شب و روز اونجاس. 

هر وقت بری اونجاس. 

 

 

اول اردیبهشت با بهرام زدیم رفتیم. بهرام ی دوربین کوچولوی عکاسی داشت. دوربینم برداشتیم رفتیم طرفای باغ دلگشا. 

 

در زدیم. مدتی طول کشید. 

نصرالله مردانی اومد دم در. مردانی رو از رامسر می شناختم.

 ی بار هم اردوی شعر و قصه اونجا تشکیل شده بود. اردوگاه میرزا کوچک خان.

 

به مردانی گفتیم اومدیم آقای جمالی رو ببینیم. بی بضاعت رفته بودیم. مردانی گفت منتظر باشید.

 

بعدا رفتیم داخل. 

حیاط خونه بزرگ بود.

 مثل حیاط مدرسه بود.

بالای در تابلو بود با پرچم دولت. به تابلو اسم انجمن بود با خط نستعلیق:

( انجمن شاعران انقلاب اسلامی شیراز )

 

آقای جمالی تحویلمون گرفت. قدری از شعرا صحبت شد.

 جمالی جمال استهبوناتی داشت ولی مردانی از مردان نیک کازرون بود. 

 

آقای جمالی گفت :

جلسه شعرمون پنجشنبه ها س. خانمها هم دوشنبه ها. 

چن تا عکسی به یادگار گرفتیم و رفتیم. 

 

پنجشنبه ها هر از گاهی می رفتم انجمن. 

فصول سرد سال جلسات تو اتاق بزرگی تشکیل می شد ولی تابستون و بهار تو حیاط بزرگ. 

 

 اولین بار رفتم که در جلسه باشم، در نیمه باز بود. 

زنگ زدم. شاعری اومد بنام ترکی. کلاه نمدی به سر داشت. دید در بازه و من در زده م، پیرمرد بی نهایت ناراحت شد. 

به لهجه ی شیرازی گفت :

وقتی در بازه چرو در می زنی!!  

گفتم :ببخشید! 

 

نفسشو فرو برد.

 ی نیگا بهم کرد و گفت :

اول سهمیه ی توتت رو بخور بعد بیا جلسه. 

 

دم در ، داخل درخت توتی بود. 

هر کسی که وارد می شد چن تا دونه ی توتی باید می خورد. 

 

همیشه جلسه با قرآن شروع می شد.آقای جمالی مقرر کرده بود .

قرآن خواندن به صوت و ترتیل نبود. قرائت ساده بود.

 

همچنین مقرر کرده بود که هیشکی حق نداره تا سه جلسه به شعر شاعر تازه وارد ایراد بگیره. 

 

شاعری بود بنام عصار ، 

عصار با فلکس بزرگی دم در می نشست و به شعرا چایی می داد. 

آقای جمالی بهش می گفت : 

(پیر میکده عشق )

 

شاعری بود راننده بنام حسینی. وقتی شعر می خوند انگار به کامیون داشت گاز می داد. 

شاعر دوچرخه سواری می اومد که شعرهای همینطوری می خوند. عامیانه و همه فهم. 

کافی و نادر بختیاری هم پاتوقشون اونجا بود. 

شاعری می اومد انجمن که معلم بود و اصالت آبادانی داشت. وقتی شعر می خوند انگار اومده طلبشو بگیره. 

 

شاعری بود به نام (مجرد ) وقتی جلسه می اومد آقای ترکی(شاعر )

ب لهجه شیرازی می گفت:

 آقای جمالی نمدونم چرو مجردا دیر میان جلسه!؟ 

همه می خندیدند.

پرهیزکار شاعر دیگری بود. اونم وقتی می اومد جماعت شعرا بهش می گفتند :

در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری ست 

 

بعد با (پرهیزگار ) یکصدا به صورت گروه کر می گفتند : 

 

ورنه هر گبری به پیری می شد پرهیزگار 

 

 دنیایی برای خود داشتیم.

دنیای حقوقدانان کجا و دنیای شعرا.

گرچه جلسات ضعیف بود ولی هرچه بود برای خودش صفایی داشت. 

 

 سوار تاکسی شو از علم برو ستاد. از ستاد به اطلسی. از اطلسی به کلبه. تا دو کلمه حرف حساب یاد بگیری. 

 

 

جماعت شعرا که اونجا می اومدند محدود بودند. گاهی برخی به صورت مهمان می اودند شاید سالی یکبار. مثل کاووس حسنلی. 

ی بار هم زمستون ،(غلامعلی حداد عادل )حداد رو می شناختند.

 اون روز شعرا بیشر از همه ی روزها دیگه اومده بودند. خانمها هم اومده بودن. بعضیاشون معلم بودن. تقاضاهای کتبی شونو دادن به حداد.

 حداد اون وقت تو وزارت آموزش و پرورش بود.

آقای جمالی برای جناب حداد گل نرگس آماده کرده بود. 

می گفت آقای حداد نرگس دوس دارن. 

از حداد خواستند شعری رو که برای برادر شهیدش ، "مجید" سروده بود برای شعرا بخونه. 

یادمه اون روز داشت بارون می بارید.

 

 

تو اون سالها نه دیدم و نه شنیدم که آقای ده بزرگی بیان جلسه. هیچ وقت هم به خود اجازه ندادم بپرسم که چرا!؟

 

گاهی شعرا نقد همدیگه رو نمی پذیرفتند. گاهی بحث و جدل می شد. من هر از گاهی می رفتم. اونجا بحث نمی کردم. از باغ ارم می رفتیم باغ دلگشا که از گفت و صوت و حرف نجات پیدا کنیم، اونجا هم باز جر و بحث بود :

 

بحث و جدل حقوقدانان

تیری که همیشه بر خطا رفت

دلتنگ شده "زمانی " از ما 

از باغ ارم به دلگشا رفت 

 

اوایل که اومده بودم شیراز دو بیت (نه دوبیتی ) گفته بودم که هنوزم که هنوزه ورد زبون بچه های دانشکده س:

 

من عاشق رشته ی حقوقم (الا ن دیگه نیستم )

هرچند حقوقِ عاشقی نیست 

در باغ ارم چه آشیان است 

باغی که در او شقایقی نیست.

 

 

در کلاس مدنی ۲ دکتر بهرامی -که همیشه سلامت باشند- ازم خواست ا🌺

 

شعروی تر ! 

__________________________________

وقتی بقچه مونو می بستیم بریم شیراز ، ی سری کتاب هم با خودم می خواستم بیارم.

 دیوان قطور استاد شهریار یکی از اونا بود. 

 

آذریا احترام خاصی به شهریار قائلن. بدون ( استاد ) اسم (شهریار ) رو نمی آرن. نه اینکه بگن (استاد ). نه. میگن (استاد شهریار )

 

برای خرید اون کتاب دو روز زحمت کشیده بودم. 

تابستونا دوره ی دبیرستان پیش آقام کار می کردم. پولامو جمع می کردم می رفتم کتاب شعر می خریدم. 

 

وقتی داشتیم می اومدیم کتاب استاد شهریار رو هم چپوندیم تو کیف سامسونتی روسی ای که ، جعفر رفیق قصه نویسم برام به ۱۷۰۰ تومن خریده بودتش.کیفه شبیه چمدان بود تا کیف.

 با جعفر تو اردوی شعر و قصه رامسر آشنا شده بودیم.

 

 

لای کتاب، عکس یادگاری خودم و آقای ده بزرگی رو گذاشته بودم که تو باغرود نیشابور با هم گرفته بودیم. 

 

من باید شعرای شیرازو پیدا می کردم. 

قبل از شیراز آقای جمالی و ده بزرگی رو می شناختم. تو همون اردوهای شعر و قصه ی دوره دبیرستان آشنا شده بودیم. باغ رود نیشابور و رامسر و همدان. 

اومدیم شیراز ، گفتند با آقای ده بزرگی همسایه شدیم.

 

کوچه ی روبروی باغ ارم اداره ی آموزش و پرورش عشایر فارس بود. ده بزرگی مرد خوبی بود. شغلش هم تو اداره ، بررسی شعر دانش آموزا بود. در اولین فرصت رفتم سراغش. 

 

اتاقی بود بزرگ با سه کارمند.دوتا خانم چادری پهلوی ده بزرگی بودند.

 

شعرا هر جا برن ، هر شهری برن ، اول می رن سراغ شعرای اون شهر. شعر لامصب مثل تریاک می مونه. همینه که می گن شعر جادو س ، سحره. 

 

ده بزرگی گرم تحویلم گرفت. تصور کنید سکانسی رو که تازه جوانی با یک شلوار و یک پیراهن ساده ای ، با اندک ته ریشی ، رفته تو اتاقی و مردده که صاحب خونه تحویلش می گیره یا نه.

 

ده بزرگی منو شناخت. انگاری آشنای خیلی نزدیکم بود و عمری بود همدیگه رو ندیده بودیم. منو دعوت کرد به نشستن. صندلی جلو کشید تعارفم کرد. 

 

گفتم اینجا حقوق قبول شدم. اومدیم باغ ارم. شدیم همسایه. 

چایی رو که خوردیم ، شعری در قالب چهارپاره گفته بودم. اونو براش خوندم. یکی دو مورد تذکر داد که اصلاح کنم. 

 

خانمهای چادری شاعر بودند. تحسینم کردند که دلم نشکنه.

 شاعر جماعت رو شما نمی شناسین. اگه شعری داشتند تا سر طرف رو کچل نکنن و اونو برای چن نفر چن بار نخونن مگه قرار می گیرن. ولی اون شعر رو ی بار خوندم.

 

یک بار هم با بهرام رفتیم پهلوی ده بزرگی.

 بهرام بچه ی نیریز بود. 

وقتی نیریز رو تلفظ می کنم دوس دارم مثل اون روباهه دندونامو سفت به هم فشار بدم که خروس دزدی از دهنم نیفته. 

دست خودم نیس. خاطره س.

 

 

ده بزرگی آدرس آقای جمالی رو بهم داد. گفت خونه ش طرفای باغ دلگشاس. گفت هر وقت بری اونجاس. شب و روز اونجا س. 

آقای جمالی رو هم از نیشابور می شناختم. از باغ رود. از پای کوه بینالود. ولی خونه زندگی شو ندیده بودم. 

تو کتاب ادبیات انقلابمون نوشته بود جمالی شاعر پینه دوزیه. فک می کردم اونجا بساط کفش و این چیزا داره.

 سال ۷۱ قسمت نشد برم پهلو جمالی. 

جمالی پیرمردی خوش مشرب و دوس داشتنی بود. پدر بزرگی بود برای خودش. 

 

ترم اول گذشت.

 

ی روز خبردار شدیم شب شعری سراسری قراره برگزار بشه تو شیراز .دبیر جشنواره هم خود آقای ده بزرگی بود. رفتم اداره شون. گفتند برو کوچه دژبان. 

کوچه ی دژبان رو تو خاطرات آمریکاییا خونده بودم که شیراز استاد بودند و سر از ماجرای تسخیر سفارت درآورده بودند. 

 

جشنواره جشنواره فقط ی شب شعر بود. 

ما هم ی چند خطی چیزی خط خطی کردیم. به هرچی شبیه بود الا شعر. اصلا شعر نبود. ولی قبولش کردند. تعداد شعرا کم بود.

 

بیت الله جعفری دعوای بودجه رو تو مجلس ول کرده بود اومده بود اونجا

 

شاعر تبریزی عباس شبخیز هم اومده بود. صفا لاهوتی که هیچ ربطی به ابولقاسم لاهوتی نداشت، هم اون شب حضور داشت.

 

محل شب شعر سالن اجتماعات جهاد دانشگاهی بود. بچه های خوابگاه قدس که سلف ساحلی غذا می خوردند ، چن تا از صندلی های خالی رو پر کرده بودند. عماد و بزی هم اونجا بودند. 

 

صفا لاهوتی داد زد: رفته اند آزادانه بگردن.

 

شوخ طبعی گل کرد.

 

ما هم اون چن خط رو خوندیم.

 

یک دست پارچه ی سرمه ای رنگ کت و شلواری و یک سکه بهار آزادی به هر شاعری جایزه دادند. دو تا خودکار از اون خوبا هم دادن. از اون گرون قیمتها. داخل قاب بود. 

من کت منصور رو پوشیده بودم.

بعدا که اومدیم خوابگاه ، رفتم پیش بزی. بزی با عماد هم اتاق بود. 

عماد گفت :کت کی بود پوشیده بودی.

گفتم کت منصور بود. برا خودم نبود. راستشو گفتم. دروغم چیه!؟ 

 

عماد خندید و به بزی گفت:گفتم این کت خودش نیست ها !

 خودکارا رو دادم به آقا ولی، شبم تو اناق اونا موندم. حیدر هم سربازی افتاده بود شیراز. اونم اونجا بود. 

سکه و پارچه ی کت و شلواری رو بردم ولایت سلدوز. 

پارچه رو دادم سیروس خیاط.

دستمزدش هشت هزار تومن شد.

 ی کت و شلواری برام درس کرد که نگو. 

یک

 

ملاقات یوسف

...

ملاقات با یوسف 

 

__________________________________

 

 

من از گروه بازی و شب و روز نوار گوش دادن و اینا خوشم نمی اومد. الانشم همینطورم.

 سی دی هم گوش کنم محدود گوش می کنم. 

زیاد هم رفیق باز نیستم. اگه بودم درسا رو کی می خواست پاس کنه. ولی دایی بود.

 دایی بی نهایت رفیق باز بود. دایی رفته بود اسم نوشته بود تو خوابگاه شهید مفتح ، اتاق بگیره. ما دوس داشتیم بریم قدس.

 

آخرش روز جدایی رسید. اونا رفتند مفتح. منم رفتم قدس. 

چند ماهی طبقه دوم بودیم بعدش دیگه مستقر شدیم اتاق ۹۰۳ با اون داستانهایی که داشت. 

 

اسم هم اتاقی م مهدی بود. 

 بچه آروم و بی غل و غشی بود. بی شیله پیله. کامپیوتر می خوند. بساط رو که چیدیم. دیدم اتاق سفره نداره. سفره ما روزنامه بود. فضای مجازی نبود مثل حالا. 

قشر آگاه مملکت خودشونو با مطبوعات کاغذی دلخوش کرده بودند.روزنامه ها مطلب به درد بخوری هم نداشتند ولی برای پر کردن وقت خوب بود. 

مهدی سفره کاغذی رو پهن کرد.

 

بعدا من رفتم یک سفره ی سه نفره خریدم. 

تجربه بزرگترهای قوم علم و دانش این بود که تو خوابگاه نباید با همشهری هم اتاقی شد. با همکلاسی هم نباید هم اتاقی شد. ما هم نشدیم.ولی رفت و آمد که داشتیم. 

اویل مهر ۷۲ بود.

 دار و دسته ی دایی مثل پارتیزانها ریختند تو اتاق. 

دایی و صالح و سلمان به همراه تازه واردی بنام ابراهیم. 

ابراهیم برای دوره فوق دیپلم رشته های فنی صنایع الکترونیک فضل آباد قبول شده بود. 

 

ما اون شب شکم هندونه ی گنده ای رو پاره پوره کرده بودیم.

 بساط پذیرایی ما همیشه فقیرانه بود..مثل حالا نبود که دانشجو با پژو پرشیا بره دانشگاه و مدام کارتشو شارژ کنن. واللا. ما بودیم و نوای بینوایی.

دلم خواس به ابراهیم خط بدم. 

گفتم:از همین حالا درساتو خوب بخون.

سلمان خطاب به من گفت : نه اینکه خودت خوب می خونی!!

 

طعنه ش به دل نچسبید. حاضر جوابی ش خوب نبود. نباشه. می خوام چیکار !؟

 

دار و دسته دایی هندونه رو خوردند و الفرار به سوی خوابگاه مفتح. 

روزا خود دانشگاه سرویس برای رفت و آمد از دم در تا خوابگاه شهید مفتح و دستغیب داشت. ولی شبا مینی بوس می اومد. کرایه هر نفر ۵ تومن بود. 

هر تازه واردی می اومد اول پیش دایی. انگار دایی یتیم خونه باز کرده بود. شده بود شیخ ما. 

دایی برای این کارها خوب مدیریت داشت. زمانی که تو کوچه ی ترانس برق خونه داشتیم ، یکی از همکلاسیای شیرازی ، دایی رو برده بودتش خونه به صرف چایی. 

مگه دایی دست بردار بود!؟

 

 تا اون میزبان رو با ی همکلاسی دیگه ای به خونه دعوت نکرد و مهمونی شاهانه نگرفت و شام مفصلی نداد، دلش آروم نگرفت. کاش ما هم قبلنا بهش ی چایی داده بودیم. 

حتی سال بعد که جلال و کاظم اومدند شیراز ، فوری کلید اتاقشو به جلال داد. گفت این یتیم خونه و اینم شما. هر وقت خواستین بیایین. کمتر کسی این کار رو می کرد.

 

یکی دو هفته بعد از دیدار ابراهیم ، شنیدیم ابراهیم تو بیمارستان نمازی بستری شده.

ابراهیم جوون بود. آخه چرا!؟ 

مگه چی شده. 

گفتند ابراهیم سرطان داره. سرطان چی!؟

گفتند سرطان استخوون!

 

همه بچه ها ناراحت شده بودند. دایی فوری کارت طبی یوسف رو گرفته بود. ابراهیم رو برده بود بیمارستان نمازی بستری کرده بود. 

به همه گفتند هرکس خواست بره ملاقات ابراهیم ، نباید بگه اومدم به ملاقات ابراهیم. باید بگه اومدم ملاقات یوسف. 

 

شب بود. با محرم رفتیم ملاقات ابراهیم. دیدم اسم یوسف رو نوشته اند و گذاشته اند تو جای اسم بیمارا که دم در اتاق تو سالن نصب می کنن. 

گفتیم اومدیم یوسف رو ببینیم. 

 

ابراهیم حال خوبی نداشت.دایی زنگ زده بود برادر ابراهیم از نقده اومده بود. 

تو سالن بیمارستان ، گفتند که دکتر گفته قراره پای چپ ابراهیم قطع شه از زانو. 

هیشکی حال و روز خوبی نداشت. اونجا که بودیم بازپرس هم اومده بود. 

بازپرس برادر ابراهیم رو کناری کشید و باهاش پچ و پچ کرد. 

برادر ابراهیم نتونست پیش بازپرس وا ایسته. 

به تندی گوشه ای رفت و شروع کرد به زار زار گریستن. 

بازپرس بهش گفته بود که قراره پای داداشس قطع شه. تاب نباورده بود برادر. 

هزینه ها رو دایی ردیف کرده بود. قاطی ما کسی پولی نداشت. 

دایی به بازپرس توپید که چرا بهش گفتی.

بازپرس به آرامی گفت که از حالا باید بدونه.فردا نگه چرا نگفتین.

 

تو سالن ایستاده بودیم. 

 

پزشکی در حالی که کیفش رو از دوش خود آویزون کرده بود ، از طبقه ی دوم داشت می اومد پایین. از ریختش معلوم بود پنج شش سالی از ما بزرگتره .

با ژست خاصی از جلوی ما رد شد. 

دایی بهش سلام داد.

جواب سلام رو داد و رد شد.

تعجب کردیم. 

مگه کسی می تونست از تور دایی در بره!؟

دایی غریبه ها رو تور می کرد چه رسه به آشنا.

طرف دو قدم بیشتر دور نشده بود که دایی کمندشو انداخت.

 

-کیفیز یاخچی دی.

(حالتون خوبه )

 

اموج پخش شد. طرف همونجا ترمز کرد. فوری برگشت. رو به دایی کرد و گفت :

سیز انترن سیز!؟

(شما انترن هستین )

پزشک خیلی خوشحال شد.

 

 

 

 

 

. گل از گلش شکفت . با دایی دست داد.

مثل آهن و آهنربا به همدیگه چسبیدند. 

دایی گفت :بله.

 

بعد از اینکه طرف رفت ، دیدیم صورت دایی سرخ سرخ شده. با اون تیپ اگه می رفت روسیه کسی تشخیص نمی داد که دایی روس نیس. 

 

گفتند دایی شده مرد هزار چهره. اون وقتا مهران مدیری بچه بود. تازه اومده بود تلویزیون می خواست مطرح شه. سالها بعد خیلی دورتر سریال مرد هزار چهره و دو هزار چهره ساخته شد.

 ما خودمون مرد دو سه هزار چهره اونجا از خیلی وقت پیش داشتیم.

 

 

گفتند دایی به یکی گفته انترنم. به پرستارا گفته نرسم. به یکی دیگه گفته دانشجوی دکترای روانشناسی ام. به دکتر شاهچراغی گفته ارشد اقتصاد نظری می خونم. 

 

اوه ! خسته شدم از بس لیست کردم. 

 

پزشک ابراهیم ، دکتر شاهچراغی بود. می گفتند با کراوات می آد بیمارستان. 

 

 

به هر حال اون چند روز خعلی سخت گذشت. پای ابراهیم قطع شد. گفتند قبلا دکتر با ابراهیم صحبت کرده بوده. 

گغته بوده که اگه قطع نشه چی می شه. 

ابراهیم قانع شده بوده بعدا رفته بوده اتاق عمل. 

 

 

بچه ها ابراهیم رو تنها نزاشتند. همراهش بودند. می رفتیم ملاقات. انقده اونجا رفته بودیم که مطلقا نگهبانای دم در ازمون نمی پرسیدند که ما کی هستیم و برای چی هی داریم می ریم می آییم. فک می کردند دانشجوی پزشکی هستیم. 

 

ابراهیم بعد از عمل که به هوش اومده بود، یوسف تعریف می کرده که ابراهیم دست برده بود پا رو لمس کنه.

 دیده بود دیگه پایی در کار نیست. دیگه نبود. دیگه فوتبال بی فوتبال

 

ابراهیم بعد از اون مدام دکتر رفت و اومد می کرد. هروقت هم.کاری داشت همه بچه ها بسیج می شدند. ابراهیم یکسال و نیم دوام آورد. تو اون مدت واحد هم می گرفت. کلاس هم می رفت..نا امید نبود. ابراهیم پای مصنوعی هم تهیه کرده بود. عصای زیر بغل هم داشت. ماه محرم که شد ، بچه ها تو خوابگاه مفتح مراسم راه انداخته بودند. ابراهیم میکروفون به دست می گرفت و (ای غنچه ی نیلوفری )می خوند. 

 

ابراهیم با کارت یوسف بستری شده بود. تو بیمارستان هم به اسم یوسف می شناختندش. ولی یوسف نبود.

یوسف دانشجوی فیزیک بود. درساشو خوب نمی تونست پاس کنه. 

یادمه یوسف در جلسه امتحانی دو درس سخت شرکت نکرده بود. از بیمارستان نامه آورده بود که اونجا بستری بوده. 

نامه رفته بود اداره آموزش. 

اداره بی خیال نشده بود. محرمانه استعلام کرده بود بیمارستان هم تایید کرده بوده. تنها استفاده یوسف از کارت طبی همین بوده.

 

 

سال بعد حال ابراهیم بدتر شد.دوباره رفت بیمارستان. 

بستری شد. به سختی توان صحبت داشت. از تنفس مصنوعی استفاده می کرد. بخش بیماری های سرطانی برای ملاقات که می رفتیم ، بایست روپوشی می پوشیدیم. ماسک می زدیم کفش در می آوردیم و دمپایی روپوش دار می پوشیدیم . 

لحظات آخر بود. دایی ابراهیم رو منتقل کرد نقده.

وقتی ابراهیم فوت کرد، دایی و عطا مراسم رفتند. 

بعدا مراسمی در شیراز برای ابراهیم گرفتند. مراسم ابراهیم در تشکیلات دانشگاهی فضل آباد بود. هر کس ابراهیم رو می شناخت اونجا بود..مراسم.پر شور بود. گریه ی بچه ها قطع نمی شد. من و نادر (همون دانشجوی فقیر هواپیما سوار ) با هم رفته بودیم. 

 

 

 

 

 

 

 

یادش گرامی!

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

 

می خوام شیراز بمونم!

می خوام شیراز بمونم!

 

 

__________________________________

 

اتاق محرم که بودیم بعدا معلوم شد اتاق آقا ولی است، پنجره ش رو به رودخونه خشکی بود که اسمشو همون "گدار " گذاشته بودیم.

"گدار " بعنی جاری. "راین " آلمان هم به آلمانی یعنی جاری.

اون طرف رود خشک شیراز ، درمانگاه شهید مطهری و بیمارستان نمازی بود. 

روزهای پنجشنبه و جمعه چهارنفر لیسانس وظیفه هم داشتیم که مهمون ما مهمونا بودن. 

سیفعلی یک دو شب بیشتر پیش ما نموند. رفت در اتاق پر گرد و خاکی در طبقه دوم ساکن شد. 

یکی از اون لیسانس وظیفه ها منصور بود.

منصور سرباز بود ولی وقتی می اومد خوابگاه می گفت می رم اتاقم تو طبقه نه.

یکی دونفر از همقطاراشو می برد اتاقش.

روزی که قرار شد از اتاق محرم/ ولی بریم ، منصور تو سالن منو صدا کرد. گفت بی زحمت برو لیوانهای منو از اتاق بیار !

 

من نمی دونستم چه خبره.

دایی یکی دو روز بعد تو سلف ارم بهم گفت :آبرومو بردی!؟

گفتم چرا!؟

گفت چرا لیوانارو از اتاق بردی دادی به منصور!؟

 

گفتم:من چی می,دونستم برا کیه!؟ فک کردم برا منصوره. 

 

بعدا فهمیدم اون اتاق آقا ولی 

بوده و منصور هم با ولی رابطه ی خوبی نداشته. 

 

منصور کت و شلوار سرمه ای داشت ولی اونا رو مرکز پیاده نمی برد. 

دایی کت و شلوار منصور رو می پوشید و می زدیم می رفتیم جاهای دیدنی شیراز عکس یادگاری می گرفتیم. عکسای باغ ارم و حافظ یادگار همون روز هستند. 

تو حافظیه ، پنج نفری این ور وا می ایستادیم و یک نفرمون کت سرمه ای منصور رو می پوشید می رفت در نقطه مورد نظر با پس زمینه آرامگاه حافظ می ایستاد و دایی ازش عکس می گرفت. دایی دوربین زنیت داشت و با کیفیت خوب عکس می گرفت. 

 

بچه های اون زمان ، دایی و من و سلمان و صالح و سیفعلی کلی عکس با کت منصور به یادگار داریم. 

 

اون یک ترم اول ما زیاد دل به درس نمی دادیم. عمرمون فقط به این مسخره بازیها می گذشت. 

 

فرامرز و سیفعلی هم محلی بودند. 

فرامرز مثل ما برای سکونت زجر نکشیده بود. رفته بود اتاق همشهری خودش در طبقه نهم خوابگاه و تا صاحب اتاق بشه ، با اونا شده بود هم اتاقی. اون اتاق نسبتا بزرگ بود و عماد و بزی هم تو اون اتاق بودند. فرامرز و اینا کشاورز و باغدار بودند و سیب و دوشاب از ارومیه براش می اومد. دوشاب خوشایند بزی بود. با ماست قاطی می کرد و می خورد.

 

ما که از خوابگاه کوچیدیم به تپه تلویزیون ، منصور هم با ما اومد. 

 

منصور اون دو ماه اول پاییز ، امید ، همکلاسی ما رو شناسایی کرده بود. روزی به امید گفته بود دم عصری ی سر بیا خوابگاه کارت دارم..

امید اومد اتاق ما. منصور منو فرستاد طبقه نهم. گفت این کلید رو بردار برو اتاق من.

پشت پنجره یک جعبه شیرینی گذاشته م. بردار بیا ! 

 

رفتم دیدم ی جعبه یک کیلیویی س. 

برداشتم آوردم. منصور یک نامه ای هم گذاشت رو جعبه داد به امید.

گفت به بابا سلام برسون. 

 امید راضی نبود شیرینی رو ببره ، ولی منصور راضی ش کرد . 

 

بعدا به ما گفت بابای امید، تو مرکز پیاده سرهنگه. ازش خواهش کردم منو تو شیراز نگه داره..نزاره تو تقسیم من برم جای دیگه.

 

 

منصور و بازپرس یک ماه تمام تو خونه ی تپه تلویزیون موندند. البته منصور سر خدمت هم می رفت.

  بعدا که کلا تو کوچه ی ترانس برق مستقر شدیم ، ساعت دو ونیم به بعد منصور و ممد می اومدند پهلوی ما. 

ممد بچه ی نقده بود ولی منصور سلماسی بود. 

ساعت دو و نیم که می شد دوتایی مثل دو تا داداش از خیابون ابریشمی می اومدند خونه ی ما. 

 

می اومدن اونجا سیگار می کشیدند، حرف می زدند ، چایی می خوردند. ما با پایینی ها رابطه ای نداشتیم. گروه خونمون به هم نمی خورد. اگه با اونا رفت و آمد می کردیم الان یا معتاد شده بودیم یا الکلی.

 

اونا هم به ما رو نمی دادند. بزرگترین خدمتشون به ما همین بود. 

 

منصور و ممد هر روز غیر از جمعه ها صبح خیلی زود پا می شدند می رفتند مرکز پیاده. 

 

منصور و ممد هر دو در حال ریزش مو بودند. اون وقتا ممد هزااااار تومن داده بود شامپوی تقویت کننده خریده بود ، آخرشم کله ش مثل آیینه صاف شد.کله منصور هم در حال ریزش بود. 

خوراک ما تو خونه غیر از غذای سلف که تو سلف می خوردیم، اغلب سوپ بود. سوپ بدون گوشت. گاهی از سلف غذا می آوردیم و تو خونه می خوردیم. 

از گوشت موشت خبری نبود. حتی یکبار هم سر سفره ی همسایه های پایینی ننشستیم ولی اونا یکی دوبار اومدند 

 

 

منصور گاهی با ممد نمی ساخت. 

بازپرس می گفت اینا با هم هوو هستند. 

 

اون ایامی که خیابون ابریشمی بودیم آقام اومد. چند روزی مهمون ما بود.

 

به دایی گفتم آقام از نوار موار خوشش نمی آد. 

گفت: نگران نباش!  

 از عاشیق های آذربایجان کلی نوار دارم. اون تیپ آدما از عاشیق ها خوششون می آد. 

آقام چند روزی بیشتر شیراز نبود. 

 

 

با منصور گاهی می رفتیم از سربالایی خیابون سنگگ می خریدیم. 

مشتریایی که اونجا می اومدند تقریبا

 

همسایه های اون دور و بر بودند . 

گاهی از م

 

سافرتهای انگلستان و آمریکا بین مشتریا بحث می شد که دختر پسراشون اون ور آب هستند. 

 

روزی که تاکسی گرفتم برم باقی خرت و پرتامونو بیارم خوابگاه ، راننده تاکسی بهم گفت که رفتین تو قلب یهودیا.

 

منصور سیگاری بود.

.مثل دایی مثل بازپرس. 

ممد هم سیگار می کشید. 

 

 

گاهی از همدیگه سیگار کش می رفتند. 

ی روز بازپرس سیگاراشو پشت پشتی مخفی کرده بود.

 منصور مثل تشنه ای که دنبال آب باشه ، سیگارا رو پیدا کرده بود. همه شو کشیده بود. 

بازپرس بهش گفته لااقل یکی دو نخ برام نگه می داشتی.

 

منصور با خنده ای شیطوونی بهش گفته بود چون دیدم مخفی کردی ، همه شو کش رفتم. همه شو کشیدم. 

 

ناز نفست منصور جان !

 

 

تو خونه ی تپه تلویزیون ، ی بار دایی بهم گفت بریم پهلوی بازپرس . من باهاش صحبت می کنم. تو سیگاراشو بزن!.

تو اتاق بهم گفت. 

ما از اتاق به هال رفتیم .دایی روبروی بازپرس نشست. منم پهلوش. 

صحبت دایی گرم شد. به من با اشاره سر فهموند که سیگار رو کش برم. دایی عینک ذره بینی داشت. نمی شد که مثل چراغ راهنما چشمک بزنه..مجبور بود با کله اشاره کنه. 

دوبار که اشاره کرد ، باز پرس فهمید. زود به این ور و اون ور نگاهی کرد و از بین ما بلند شد رفت اون ور تر نشست. نقشه دایی جواب نداد. بازپرس هم نپرسید که موضوع چیه.

برگشتیم اتاق.دایی بهم گفت: الکی کش دادی.

 

 

دفعه بعدی که دایی سیگارای بازپرس رو کش رفت ، بعد عید سال ۷۲ بود. 

چن نفری از همشهریا از دانشگاههای تهران اومده بودن شیراز. 

برای شام مختصری مهمون بازپرس شدیم تو همون کوچه ترانس برق. 

برای اتاقی که ما بودیم ، بازپرس نفر جدید آورده بود. 

هنگام خداحافظی همه تعارف کردند که اول باید بازپرس بفرمایند از پله ها برن پایین. 

بازپرس پیشقدم شد. یکی دو پله که صدای پاش شنیده شد ، دایی یواشکی به همه بچه ها گفت زود باشید ببینید سیگاراشو کجا مخفی کرده. 

بچه ها ایکی ثانیه پیداش کردند. دادند دست دایی.

 

بازپرس پایین پله ها که رسید سیگاری نمونده بود.

بازپرس به مستأجر جدیده گفت دکتر سیگار می خواد. برو سیگارای منو از بالا بیار. 

مثل قرقی طرف رفت بالا. از اون بالا داد زد : امیر آقا ! فقط ی نخ مونده. 

 

کسی چیزی نگفت. انگار نه انگار. 

 

 

یواش یواش که سه ماه از سکونت ما در اون خونه می گذشت، دوره آموزش منصور و ممد هم تموم می شد .

 

ممد حقوق جزای دانشگاه آزاد تهران قبول شده بود. اون راهی تهران شد. رفتنی با هم رفتیم.

 

 ولی منصور خعلی دلش می خواست شیراز بمونه ولی افتاد لشکر ۶۴ ارومیه. 

شیرینی که داده بود فایده ای نداشت. بازپرس می گفت وقتی از شیراز می رفت گریه کرده بود.  

 

منصور رفت. 

تابستون ۷۲ رفتم لشکر ملاقات منصور. همونجایی که الان خیابون زدن و اونجا ها شده پارکینگ. منصور تو بازرسی بود. نهار هم اونجا خوردیم .

 

هنگام خداحافظی منصور دستی تکان داد و گفت سلام دکتر میلان برسونید.

 

 

رفتم شیراز به میلان گفتم. 

گفتم منصور سلام داشت. 

میلان رو تو حیاط دانشکده مهندسی دیدم. داشت ماشین رنو شو سوار می شد.

ازم پرسید کدوم منصور. 

 

مشخصات دادم. گفت همون پسری که موهای سرش در حال ریزش بود.

گفتم : خود خودشه. 

 

 

بعدا اینو به احد گفتم - خدابیامرزدش-

 

احد خدابیامرز همون ایام منصور رو در حال تعریف و تمجید میلان دیده بود.

 گفته بود منصور تو به تیمور گفتی به میلان سلام برسونه!؟

 

خوشحال شده بود..گفته بود آره من گفته بودم.

احد گفته بود:نشتاختدت. بعد از کلی مشخصات گفته همون پسری که موهاش داشت می ریخت!؟

 

احد کفر منصور رو در آورده بود. 

 

منصور بعد از خدمت رفت و در سازمان دامپزشکی تهران خدمت کرد. 

بعدا هم زمان با من قبول شد وکالت. 

یکبار هم با هم همسفر کرمانشاه شدیم. کار آموزی ما کرمانشاه بود. 

 

منصور حین ورود به دادگاه برای اینکه ماشینشو ببره داخل حیاط دادگستری ، هم تو ارشاد و هم تو کوچه ثبت به سربازای دم در گفت که بازرس است و از مرکز اومده برای بازرسی.

 

 

 

زنده باد بازرس گجت!

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

بارون!

نم نم بارون!

 

 

__________________________________

 

بارون داشت خیسمون می کرد.

 دویدیم اومدیم خونه. 

سقف داشت چکه می کرد.

 پشت بام شیروانی بود ولی سوماخ پالان شده بود. 

خونه کلنگی از اینا زیاد داره. 

بازم زنده باد بازپرس.

هرچی قابلمه و ماهیتابه داشت ، بهمون داد. موکتا رو جمع کردیم ظرفا رو چیدیم زیر قطرات بارون.

بارون بند نمی اومد. ظرفا رو هی خالی می کردیم هی پر می شد. 

 

از خیر ظرف عوض کردن گذشتیم. قسمتی از گچ سقف ریخت رو سرمون. 

شرشر بارون که بند اومد قسمتی از گچ سقف ریخته بود و تیرهای چوبی قدیمی نمایان شده بود.

 

 

 

کف اتاق رو تمیز کردیم. اینجوریاس که ایرونیا از بارون خوششون می آد. فرانسوی ها آفتابو دوس دارند.

 

فرداش باز پرس ی کاغذ پاره پوره داد بهم. 

گفت برو به صاحاب خونه زنگ بزن بگو بیاد تعمیر کنه خونه رو. 

 

رفتم تا فلکه گاز. 

کیوسکی پیدا کردم زنگ زدم گفتم خونه خراب شدیم حاجیه خانم. به حاجی بگو بیاد تعمیر کنه خونه رو.

 

 گفت :کدومش!؟

گفتم :کوچه ترانس برق ابریشمی.

 

خدایا اینا چن تا خونه دارن!

 

رفتم به بازپرس گفتم. گفت پنجاه تا خونه داره.انقده خونه داره که نمی دونه این خونه کجای شیرازه.

 

یکی دو روز هوا خسیس شد.

 بارن نیومد. آفتابی بود. باب میل پاریسی ها. 

 

صاحب خونه با چن کیسه گچ سفید اومد. 

جمعه بود. 

صمد هم مهمون ما بود.دانشجوی 

حسابداری بود صمد.

همیشه خندان بود. مثل خودم بود. ورژن کامل لهجه میاندوآبی رو حفظ کرده بود. میاندوآبی ها (ر ) رو (ی ) تلفظ می کنن . 

لهجه ی صمد ، باب طبع سیفعلی بود. تنها صمد نبود. سیفعلی برای هرکس تو مغزش ی فایلی باز کرده بود. 

 

 

صمد گچها رو که دید آستیناشو بالا زد. 

بابا ای ول!

ناسلامتی صمد مهمونه ها !؟

صمد با اون لهجه ی دوس داشتنی ش گفت عمرم به کار و کارگری گذشته. گفت اوستایی بلدم. 

 

پیرمرد صاحب خونه صمد و دلاوری شو که دید. شاگردی من و دایی رو هم که دید دیگه خیالش تخت شد.

 وقتی اوستا داریم چرا از بیرون بیاد. 

خرج تعمیرات پای پیرمرده بود ولی دستش به جیبش نرفت. بازپرس می گفت پیرمرده ی بار اومده بود حیاط خونه، دیده بود دکتر (مستاجر پایینی ) داره از شیر آب می خوره ، بهش گفته بود:

 

 آبی که بریزد آبرویت 

آن آب مریز در گلویت 

 

ما -من و دایی-گچ گرفتیم. 

آب و قاطی گچ کردیم. 

داخل استانبولی با دستامون گچ رو داخل آب یواش یواش به هم زدیم تا سفت شد. 

 

صمد رفت بالای بشکه ها و گچ رو با ماله مالید به سقف و قسمتی از دیوار.

صمد اوستا بود. اگه همونو تو شیراز ادامه می داد با این اوضاع و احوال از حسابداری بهتر بود. 

شاید هم الان صمد ی جای بهتری مستقر شده. کسی چی می دونه.

 

صمد با صالح رفیق بود. دو برابر صالح هیکل داشت ولی دل و جرأت صالح رو نداشت. حتی ذره ای. 

همه آرزو دارن پیشرفت کنن.

 اوستای گچکاری اومده حسابداری بخونه. شاید زندگی خودشو نجات بده و از بن بست بیاردش بیرون ولی آخه با کدوم استراتژی!؟

 

نهار املت داشتیم. 

بازپرس زحمتشو کشیده بود. 

پیرمردو می بایست دست تو جیب می کرد و چیزی به اوستا می داد. چیزی نداد. اگه هم می داد صمد روش نمی شد بگیره.

 همین رودربایستی ها پدر ما رو در آورده. 

 

اتفاقا اون روز منصور هم مهمون ما بود. 

منصور داستان خودشو داره. منصور شیراز دانشجوی حقوق بود. آموزشی ، بعد صفر ۱ افتاده بود مرکز پیاده. خونه ی درب و داغون ما نزدیک مرکز پیاده بود. 

 

غذا رو خوردیم. 

شستن ظرفا همیشه با من بود. انقده ظرف شسته بودم که نگو. 

هم سریع می شستم و هم در مصرف آب صرفه جویی می کردم. حتی وقتی که مهمون داشتیم و ظرف کثیف زیاد داشتیم یک تنه می رفتم برای ظرف شویی. 

 

بازپزس می گفت نمی تونی. 

می گفتم چرا!؟ می تونم. 

 

بازپرس آشپز خوبی بود. ولی عوضش هر وقت پیاز خورد می کرد ، زحمتشو می داد به من.

 

وای چشام خیس اشک شد. ببخشید دیگه نمی تونم تایپ کنم. چیشام صفحه ی موبایلو نمی بینه. باشه برای بعد.

قول می دم سری بعد از منصور بنویسم.

 

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

___________________________________

 

 

تیمور زمانی

beia2 دم در خوب نیس  !

بیا تو! 

        دم در خوب نیس! 

 

__________________________________

تَق تَق تَق.

از خواب شیرین بیدارم کردند. کلاس ملاس نداشتم. تعطیلی بین دوترم بود.

 خواب آلوده بیدار شدم.

- ها. کیه!؟

-ماییم!

دو تا گل پسر اومدند داخل. 

یک شون که موهای نازنازی دخترونه داشت ، کارت سکونت در خوابگاه گرفته بود که با ما هم اتاقی بشه. 

گفتم: هنوز اون هم اتاقی مون از اینجا نرفته. 

گفت: نگهبانی گفتند وسایلاشو بریزین تو گونی بیارین بزاریم تو انباری.

داد زدم : بی خود!

آره داد زدم. جوانی بود و جاهلی! 

 همراه هم اتاقی به رفیقش گفت:

( وسایلین چوخدور؟)

 

 

تو دلم گفتم درست شد. 

معلوم نکردم که منم همزبونم..منم آذری ام. گفتم جدی باشم. سوژه مون جور شد.

 گره داستان کلید خورد. 

 

 

 

به دور و بری ها به بهروز بندری که بچه اردبیل بود و شده بود بوشهری به همه سپردم ی بابایی اومده ترک زبانه. ولی بهش نگین منم بچه ی آذربایجانم.

 

 فارسی هم فول شده بودیم تو اون سالها. 

حتی فارسی رو گاهی با لهجه شیرازی صحبت می کردیم. سال ۷۴ رفتم پیش آقای اعتدال تو دادگاه شیراز ، بهم گفت ببخشید شما بچه ی شیرازین. گفتم نه. بچه ی آذربایجانم.

 اونم شیرازی گفتم. 

جناب اعتدال با اون عینکش ی نیگا بهم انداخت و کاغذمو امضاء کرد. نامه برده بودم از دانشگاه به دادگاه جهت مطالعه پرونده جرایم اطفال. 

برگردیم خوابگاه. 

دانشحوی جدیدالورود (افشین )بود. افشین ، خلخالی بود ولی به خاطر شغل بابا اومده بودند زنجان.

 

 اتفاقا اسم اون یکی هم که روز اول باهاش اومده بود (افشین ) بود. مثل ضبط دو کاسته. 

 

افشین پتو متو شو پهن کرد روی طبقه اول تختخواب دو طبقه نه دونفره. 

 

تختخواب هم داستانی داشت. اصلا تو اتاق ما حتی ترک دیوار برای خودش قصه ای داشت. 

یک سری تخت آورده بودند. گذاشته بودند تو طبقه همکف خوابگاه قدس. ما خیال کردیم برای ما آوردن. زود پسر خاله شدیم. یکی از اونا رو که دو طبقه بود با ی دانشجوی بیکار آوردیم طبقه نه. 

ولی جا نشد از راهروی منتهی به دو اتاق ببریم داخل اتاق. 

خوابگاه ما زمان شاه ، هتلی بوده دست ساز بشری بنام حسن عرب. انقلاب شده بود و مثل ارث بابا رسیده بود به ما. 

قسمت ما شده بود اتاق ۹۰۳ که با ۹۰۲ می شدند یک فلت کوچولو . از راهرو اون دو اتاق جا نشد، بردیم طبقه بالا این جنازه رو.

 بردیم اتاق عماد. عماد بچه کنار تخته بود و با بزی هم اتاقی بود. بچه ها از اونجا با طناب و ملافه از پنجره آویزون کردند. ما هم قبلا پنجره های کشویی رو کنده بودیم از پایین ، از پنجره کشیدیم داخل. هنوزم که هنوزه همون تخت اونجاست. کسی نمی تونه درش بیاره. 

افشین مثل پادشاه با پتو و ملافه و ناز بالش طبقه اول رو بزک کرد. 

به به. کاش همیشه هم اتاقی خوش سلیقه داشتیم. 

زندگی شروع شد.

 افشین هر از گاهی با اون افشین دوم. اختلاط می کرد. اونا خیلی خوشحال بودن که هم هم رشته هستند و هم هم نام/هم اسم. 

 

روزی از روزها بهروز از طبقه هفتم اومده بود پیش ما.

 افشین سیگاری آماده کرده بود که بره بیرون زهرمار کنه. 

مقرر کرده بودم که افشین تو اتاق سیگار نکشه. 

خب ، ترم بالایی بودم. حق داشتم قانون بزارم. 

بهروز از افشین به ترکی پرسید چرا سیگار می کشی. 

افشین گفت :(بونا دئمه ):به این نگو. 

ادامه داد:

من عاشق دختری بودم بنام شهناز. خعلی دوسش داشتم 

. شهناز منو گذاشت کنار و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد.

 من از عقده ی اون شدم سیگاری.

 

 

 

بوی سوختگی اتاقو پر کرده بود. 

 

آه ای زیگرید لطفی!

خدا روحتو شاد کنه. کجایی اینا رو به آلمانی ترجمه کنی!؟ 

 

انگار نه انگار که من ترکم.نه من نه بهروز ، جیکمون در نیومد. من تو افق محو شدم. افشین رفت بیرون تو سالن سیگارشو بکشه. 

 

بهروز گفت :تیمور! 

خیلی بد می شه بفهمه تو ترکی و پیش تو اسرارشو می گه. 

خندیدم گفتم ولش کن. بزار حرف بزنه. 

 

 

ی شب نوبت من شد :

 داستان روباه نیریزی و دزدیدن خروس و حقه زدن به روباه فسایی رو با آب و تاب گفتم. 

افشین دوم ازم پرسید بچه کجام ،

گفتم : نیریز.

گفتم : شما کجای ارومیه می شینین!؟ 

 

افشین سری به سمت چپ برگردوند و چیزی نگفت. آخر قصه رابطه مون که جور شد گفت بچه دانشکده س. 

 

یک روز بارانی هم افشین دوم اومد تو اتاق.

 

اونا هر دوتا شون زمین شناسی می خوندند.

اون روز من دوش گرفته بودم. 

داخل اتاق ما حمام بود.

 لوله های آب گرم از داخل دیوار رد شده بودند. 

لوله ای که از دیوار به فن کوئل اومده بود، از کف اتاق رد شده بود. فن پایین پنجره بود.

 

ی آیینه ی شکسته گذاشته بودم روی فن و داشتم با موهام ور می رفتم که صاف واییسته. 

 

 دو افشین هم اون ور کنار تخت داشتند حرف می زدند.

 تو آیینه می دیدمشون.

 افشین دوم داشت می گفت که بهتره دانشجو ها با هم ورودی های خودشون هم اتاقی شن.

 

بعدش گفت که دو سه تا از دخترای کلاسشونو تو بانک دیده . شعبه ای از بانک ملی در طبقه همکف خوابگاه بود ولی به خوابگاه ربطی نداش

 

 

 

ت.

 

گفتم :چی دار

 

ین می گین به همدیگه!؟

 

افشین اول گفت که می گیم این لیوان ها رو پیچیدیم به دستمال که نشکنن. 

بعد بی اختیار بلند بلند خندید. 

من نخندیدم. 

افشین دوم چیزی نگفت.

بازی ادامه داشت. 

 

 

من خسته نشده بودم. بهروز خسته شده بود. هر وقت منو می دید می گفت تمومش کن.

 

آخرش بعد ی هفته اومد تو اتاق. من طبقه دوم تخت نشسته بودم. افشین هم تو اتاق بود. 

بهروز گفت :تیمور! بیا پایین ترکی صحبت کن. خودمو زدم به اون راه. 

 

آنتن افشین کار افتاده بود. 

بهروز به افشین گفت :این آقا ترکه. الکی با شما فارسی حرف می زنه. 

افشین شگفت زده شد. 

فوری رفت سراغ اون یکی افشین. اونم آورد تو اتاق. بهش گفت که من همزبونم. 

برخورد افشین متین بود.

 گفت شاید می خواسته هم اتاقی جدیدشو امتحان کنه. 

 

دیگه بازی تموم شد. 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

دیگه نمی خوامت!

😜

 

❤️

 

دیگه نمی خوامت!

 

__________________________________

 

وقتی دانشجوی زبان بودم، فصل امتحانات به ندرت دفتر می رفتم. طاهر ، منشی مون هم مثل خود من بود. 

ولی بطور اتفاقی روزی دلم خواست برم و به دفتر سری بزنم. 

نزدیک ظهر ، تلفن زنگ زد. 

خانمی جوان بعد از اطمینان از اینکه که داره با من صحبت می کنه، گفت :آقای زمانی!؟

-بله، بفرمایید!

-خودتون هستید!؟

-بله!

( بله ) دوم رو که شنید، پشت تلفن بلند بلند گریه کرد و شروع کرد به گفتن قصه ی زندگی خود:

 

 

"من با شوهرم که ازدواج کرده ام ، نقده ای هستیم هر دو تا مون.به خاطر شغل شوهرم پیرانشهر زندگی می کنیم. 

شوهرم قبل از من دختر دیگه ای رو دوست داشته. مثل لیلی و مجنون. ولی قسمت شده با من ازدواج کنه . 

الان دختره اومده پیرانشهر معلم شده. اینا همدیگه رو اینجا پیدا کرده اند و شماره تلفن رد و بدل شده و می خوان با همدیگه ازدواج کنن. شوهرم هم می خواد منو طلاق بده. "

 

گریه امانش نمی داد. یکی دو نفر ارباب رجوع هم منتظر بودند مکالمه تلفنی ما تموم بشه. 

گفتم : خانم گریه نکن بزار ما هم راهنمایی کنیم. 

 

مگه گریه ی خانم تموم شدنی بود. از تن صداش حدس می زدم خانمی است تقریبا ۲۵ساله. 

چندین بار حین حرفهای خانم گفتم که گریه نکند تا نوبت ما بشه و بزاره ما هم حرف بزنیم. 

 

ولی داشت یکریز هم گریه می کرد هم حرف می زد. 

بدتر از بچه ای که قاقالی شو به زور از دستش بگیری و اون بخواد و تو ندی و بخندی و کفرشو دربیاد!

 

 

خانم باز پشت تلفن ادامه داد:

 

"قبل از کشف شدن موضوع ، ی بار اومدم خونه دیدم شماره ناشناسی افتاده روی گوشی خونه. ی بار تلفن.زنگ زد ، شوهرم پرید سمت گوشی و خودش جواب داد. ی بار هم دو سااااااعت مکالمه تلفنی داشت. مطلقا هم به من هم نمی گفت پشت تلفن کیه و چه کاره س . "

 

 

باز با گریه ادامه داد :

" بعدش که موضوع برملا شد. گفت می خوام تو رو طلاق بدم ، اونو بگیرم."

 

(اینجا که رسید تو دلم گفتم پدر عشق بسوزد ...)

 

 

خانم باز ادامه داد:

 

"گفتم : مهریه من چی می شه!؟

گفت: کارمند پول نداره که مهریه بدهد. نصف حقوق صرف خرج خونه می شه و نصف دیگه ش هم صرف پرداخت اقساط وام بانکی.

 

منم گریه کردم گفتم تو باید مهریه منو بدی منم برم ی آپارتمان بخرم و با شوهر آیندم توش زندگی کنم. 

 

شوهرم با شنیدن این حرف ناراحت شد. "

 

ذهن من دنبال راه حل می گشت. دنبال یک راه حل ضربتی بود. راهی که منتهی به دادگاه نشه ولی زود تموم بشه. 

 

گریه ادامه داشت. مثل چی بگم آخه. مثل آژیری که تموم شدنی نبود. به حرفم گوش نمی داد. ساکت نمی شد. یا باید تلفن رو می کوبیدم رو شاسی یا باید تحمل می کردم. چاره ای نبود. تحمل کردم. 

 

گفتم :بترسونش. بگو زنگ می زنم به مسئول مربوطه در اداره تون !

با گریه گفت:خودش مسئوله تو همون اداره. ی روز هم اتفاقا خود دختره تماس گرفت. گفت می خوام با شوهرت ازدواج کنم. گفتم زندگی من.چی می شه!؟ گفت:مشکلی نیست. با هم زندگی می کنیم. " 

 

 

 

 

دیدم نمی شه. باز داشت آب غوره می گرفت خانم. 

 من یهو یاد کتابی روانشناسی افتادم که (خلع سلاح روانی ) رو ازش یاد گرفتم. همزمان یاد دختر فقیر خاک نشینی افتادم که از فقر و نداری با مرد زن و بچه داری ازدواج کرده بود و هووش خیلی اذیتش می کرد. شنیده بودم زن اول فقط ظرفای خونه رو می ده زن دوم می شوره و مطلقا اجازه ی پخت و پز و کار دیگه بهش نمی ده و شبا رخت و پلاسشو تو آشپزخانه می اندازه. 

 

فوری گفتم :

 

"هر وقت شوهرت اومد خونه ،شما نباید گریه کنی. گریه شما باعث می شه اونم پر رو شه. شما باید خودتو خوشحال و خندان نشون بدی تا اون متعادل بشه. بعدشم، هر وقت گفت می خوام زن بگیرم. بگو برو بگیر! این خونه خانم داره ، ی کنیز هم لازم داره. من سر جای خودم هستم اونم می آد بیرون پشت در می خوابه. زمستونم تو آشپزخونه. "

 

(آشپزخونه ) واژه ای بود مثل یک نورافکن خیلی بزرگ! 

 خیلی بیش از حد براش شادی بخش بود. 

انگاری کلیدی بود که باهاش همه جا روشن می شد.

 

 قبلا تو کتابای مختلف ،تأثیر کلماتو خونده بودم ولی به چشم خود اثراتشو ندیدم بودم.

 به به. آفرین به خودم! (چشمک! )

 

در کمتر از ثانیه ، قاه قاه خنده های بی اختیار خانم شروع شد. 

 

با خود گفتم این خانم با گریه هاش زمین و زمان رو از خودش متنفر کرده بود. حالا باید بگیم خانم نخند!

 

گفتم بزار بخنده. بیچاره تو این مدت کلی زجر کشیده. 

 

ادامه دادم :

"هر وقت هم صحبت طلاق شد بهش بگو اگه می خواهی منو طلاق بدی ، باشه. منم طلاق می خوام. برو دادگاه شکایت دادخواست بده . دادگاه کاری به مهریه نداره. ولی تو دفتر طلاق، اگه ظرف سه ماه نتونی مهریه منو بدی حکم دادگاه لغو می شه و انگار که اصلا دادگاه نرفتی. "

 

خانم.تشکر کرد.

 ازم آدرس دفتر رو پرسید. 

گفتم :درست روبروی دادگاه.

 گفت :اگه کارم به طلاق کشید می آم به شما وکالت می دم.

 گفتم :با این چیزایی که یادتون دادم هیچ وقت کار به

 

طلاق ن

 

می کشه.

 

من برگ برنده ای داده بودم دست خانم که می تونست هر لحظه اونو رو کنه و شوهره خفه شه.

 می تونست مثل نارنجک جنگی ازش استفاده کنه. 

 

 

________________________________

 

 

فردای اون روز اومدم دفتر دیدم همون شماره افتاده رو گوشی. 

من نمی تونستم به خونه صاحب فلان مقام تماس بگیرم (خود سانسوری منو ببخشید لطفا ! )

 

 

پس فردای روز دیالوگ ماندگار ، تلفن زنگ زد. همون خانمه بود. 

 

گفت : دو روزه به جون شما دعا می کنم. اون روز وقتی شوهرم اومد خونه ، همونطوری که شما گفته بودید خودمو خوشحال و خندان نشون دادم. آقا پرسید چرا گریه نمی کنی!؟چرا سرتو نمی کوبی به دیوار!؟ منم همون حرفایی که یادم داده بودید بهش گفتم و آقا بدون اینکه لباساشو دربیاره فوری رفت سراغ تلفن و به دختره زنگ زد گفت دیگه نمی خوامت!"

 

 

دیدم اون روز که فصل امتحانات اتفاقی رفته بودم دفتر ، هیچ وقت اتفاقی نبوده.

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

___________________________________

 

تیمور زمانی

نامه ای به رییس جمهور  محترم!

نامه ای به رییس جمهور 

 

 

__________________________________

 

 

خاتمی قرار بود بیاد پیرانشهر.

کاسبی خراب بود. به همسایه گفتم :( کاک کمال!

ی کاغذی بنویس بزن به شیشه که ضمن تبریک و خیر مقدم تشریف فرمایی ریاست محترم جمهوری ، در این دفتر نامه ها و درخواستهای مردمی به ریاست جمهوری تنظیم می شود. )

 

همسایه مون کاک کمال، عریضه نویس بود. از این پیشنهاد فوری استقبال کرد.

 چسباندن کاغذ همانا و شلوغ شدن عریضه نویسی ها همانا.

 

در این شهر کوچک ، زمانی که خاتمی اومد ، غیر از من ، چهارتا عریضه نویس بیشتر در جلوی دادگاه مستقر نشده بود و از اون چهار نفر فقط دونفر تایپ دستی داشتند. 

مغازه ها شلوغ شدند. 

اکثر مردم نامه ی گدایی می نوشتند و پول می خواستند. عریضه نویس ها از شلوغی کار و آشنا بودن مراجعین ، فرصت نمی کردند برن نهار.

 

من اجازه ندادم دفتر ما شلوغ بشه ولی با این حال خیلی خسته شدیم. چون اکثر مردم از رییس جمهور پول می خواستند. 

اون وقت ها طاهر ، منشی ما بود. طاهر دانش آموز بود و پاره وقت به ما کمک می کرد. 

طاهر ،برای من ، دوست و برادر بود تا منشی.

منشی هایی که انتخاب می کردم می بایست یا دانش آموز می بودند یا دانشجو. 

ما فقط یک روز برای رییس جمهور نامه نوشتیم و در سالهای بعد که می شنیدیم رییس جمهوری می خواد بیاد پیرانشهر ، برای فرار از چنین نامه هایی در مغازه رو می بستیم و الفرار. 

 

 

 از اون نامه ها که در اون روز نوشتیم فقط دو نامه به درد می خورد. 

اولی نامه دختر خانمی بود که معلم شده بود و به اتهام وهابیت از شغلش اخراج شده بود. براش نوشتیم که شافعی مذهب است و از وهابیت بیزار و متنفر .

بعدا شنیدم کارش درست شده و به سر کار برگشته. 

 

ولی نامه دوم مربوط به خانمی می شد که همسر شهید بود. 

خانم ازدواج کرده بود.

 شاکی بود که مدتی بنیاد شهید حقوق داده و بعدا حقوق وی قطع شده و دوباره برقرار شده. معوقات رو می خواست. به زبان آذری هم مسلط بود و مثل ما صحبت می کرد.

 

نامه رو نوشته و براش خوندم. 

درد عریضه نویسی این بود که هرچه می نوشتیم با صدای رسایی می بایست برای طرف می خوندیم. گاهی که نامه طولانی می شد،.گلوی ما هم پاره می شد.ولی وکالت اینها رو نداره. 

در نامه از قول خانم نوشته بودم که اگر من همسر شهیدم چرا معوقات رو نمی دن و اگه نیستم چرا دوباره حقوق و مزایا رو برقرار کرده اند.

در آخر جمله ای نوشته بودم که خیلی احساسی بود. 

نوشته بودم اگر حقوق مرا قطع نمی کردید مجبور نمی شدم بچه های شهید رو ببرم زیر دست نا پدری بزرگ کنم. 

 

خانمی که تا دقایقی قبل خوشحال و خندان اومده بود و به سه زبان صحبت می کرد ، به محض شنیدن این جمله بی اختیار ، بلند بلند گریه کرد. 

به تعبیر شاعرانه گریه ش دل سنگ رو آب می کرد.

 اون جمله انگار دگمه ای بود که با فشار دادن آن ، نوار ضبط شده ای که در دل اون خانم بود همه احساسات و آرزوهاشو پخش کرد.

 

 

 

 

یادش بخیر!

___________________________________

 

 

 

تیمور زمانی

آزمایش می کنیم

❤️

 

آزمایش می کنیم : ۱، ۲ ،۳ 

 

 

__________________________________

 

 

 

❤️

 

 

از اتاق ناخدا که بیرون اومدم. دیدم سید پشت در تو سالن ایستاده بود. 

با هیکل تقریبا چاق و چشمهای پف کرده.کاپشن مشکی پرسنلی از روی لباسهای پلنگی به تن داشت و در حال مرتب کردن کلاه بره ش بود که نامیزان روی کله گنده ش به زحمت ایستاده بود. ولی درجه ها شو نچسبونده بود. سید ناو استوار وظیفه بود. 

منو که دید فوری دو قدم جلو اومد و پرسید :ناخدا آریافر حالش خوب بود!؟

گفتم :آره ، خوب بود. خوب خوب !

گفت :فرمانده منو خواسته. 

 

سید رفت داخل اتاق ناخدا و دقایقی بعد برگشت.

گفتم :چی شد!؟

_ناخدا بهم گفت می خواستم این شاهکارهایتان را تبریک بگویم.

 

سید اهل سیخ و سنگ بود. اخیرا بازرسی گرفته بودتش و فرستاده بود برای آزمایش داخل پایگاه و ازش نمونه گیری کرده بودند. سید بچه خوی بود. 

می گفتند دو سال فوق دیپلم مکانیک رو چندین سال طول کشیده بود مدرک بگیره. حتی خودش یک بار برام تعریف کرد که در کرمان سراغ یکی از استادان خودشون رفته بود. گفته بود فلان درس نمره نیاوره م. ولی برای هر نمره هزارتومان حاضرم بدم .

 اون موقع هزار تومان خیلی بود. من یک سکه جایزه برده بودم. از زرگری در سیرجان قیمت گرفتم گفتند ۳۸۵۰۰تومان قیمتشه. 

سید با حالت خواب آلود تعریف می کرد که در اتاق استاد رو به استاد و پشت به در ایستاده بودم و بسته هزار تومانی رو از جیبم در آوردم و شمردم : یک ، دو ، سه ، چهار شمردم رسیدم که به چهارده ، در باز شد و دختر دانشجویی اومد تو. من پولها رو گذاشتم تو جیب داخلی کتم. 

 

دیدم اونجا نمی شه. 

گفتم : استاد! فعلا با اجازه! بعدا خدمت می رسم.

استاد هم گفت : خواهش می کنم. در خدمتم. 

 

سید تعریف می کرد:

 بعدا استاد بهم ۱۴ داده بود ولی من پول رو براش نبردم. 

استاد بعدا منو دید. 

گفت :نیومدی!؟

من چیزی نگفتم و رفتم. 

 

ما کلی خندیدم. با خود گفتم ای استاد بدبخت وقتی گول یک تریاکی رو می خوری انتظار داری بعدا خدمت شما هم برسه. 

 

ناخدا ماجرای سید رو شنیده بوده که شاهکارشو بهش تبریک گفته بوده :

 

سید رو بازرسی که برای آزمایش برده بودند ، بعد از نمونه گیری ، سید رفته بود سراغ پیمان.

 پیمان خیلی زبل بود. کسی بود شبیه بازپرس ولی تو حوزه ی خودش. 

پیمان بچه سلماس بود و با سید که بچه ی خوی بود سلام علیک گرمی داشت.

پیمان سرباز پیمانی بود و درج ش مهناوی ۱ بود ولی رنجر تر از هر رنجری بود. 

هر از گاهی موتور پول پیش ما هم می اومد و خیلی گرم می گرفت. پیمان با خیلیا رفیق بود. 

بعد از شنیدن موضوع نمونه گیری ، پیمان رفته بود سراغ ناواستواری در بیمارستان.

 ازش خواسته بود که آزمایش رو عوض کنه. 

اونم نه نگفته بود. 

به ناوی مربوطه سپرده بود. 

ناوی هم ناوی نترسی بود. کارش رو درست انجام داده بود. 

تست اعتیاد منفی در اومد و نتیجه به بازرسی ارجاع شده بود. 

 

همه تعجب کرده بودند. 

موضوع لو رفته بود که صددرصد نمونه همون نمونه نبوده. 

ناوی را خواسته بودند. 

 

مسئول مربوطه به ناوی گفته بوده چطور نمونه منفی دراومد!؟ 

ما این معتاد رو از سر منقل در حال مصرف بلند کردیم آوردیم آزمایشگاه. 

 

حریف ناوی گردن کلفت نشده بودند. پوستش کلفت تر از این حرفا بود.براحتی اظهار بی اطلاعی کرده بوده. 

ولی موضوع خیلی ساده لو رفته بوده. 

ناواستوار بیمارستان اومده بود بازرسی که سر و گوشی آب بده ببینه چه بلایی سر ناوی آورده ن.

 

مسئول بازرسی دیده بودتش گفته بود : سرکار ناواستوار دم در بده بیا تو.

 

بهش گفته بودند اگه راستشو نگی اخراج می شی. 

اون بدبخت رو به گریه انداخته بودند.

سید هم برای نجات اونا رفته بود اقرار کرده بود. 

سید دادگاه رفت شلاق خورد. درجه هاشو هم ازش گرفتند و شد ناوی صفر.

کسی از سلب درجه ش خبر نداشت.

روزهای آخر خدمت با یکی از بچه ها به عکاسی در بازار سیرجان رفتیم ، زیر شیشه ی روی میز داخل عکاسی دیدیم عکس سید رو گذاشته بودند با لباس سولین. 

با درجه ناوی ترخیص شد. یک روز هم اضافه خدمت نکشید.

 

 

 

یادش بخیر!

____________________________________

 

تیمور زمانی

احمد چاخان

احمد چاخان 

 

 

___________________________________

 

 

"آقایون سلام!

شما بهترین رشته رو انتخاب کرده اید. رشته شما از تجربی و پزشکی هم بالا تره. رشته ی شما خیلی پردرآمد است. 

شما از امروز باید قدر رشته خودتونو بدونید. انتخاب شما خیلی خوب بوده. شما از حالا باید انتخاب رشته کنید نه سه سال بعد. رشته حقوق بهترین رشته ای است که انتخاب خواهید کرد.

 

این پولی که دولت برای قاضی ها می پردازه ارزشش رو داره. 

 

روزی سر کلاس بودم. مدیر مدرسه بهم خبر داد تلفن داری. دیدم قاضی از ارومیه برام زنگ زده. گفت کار ترجمه داریم. کلاس رو با عجله سپردم به مدیر و زود رفتم ارومیه. دیدم در اتاق قاضی دو نفر زن و شوهر تاجر آفریقایی رو آورده اند. قاضی پرسید :این پولهایی رو که داشتید چکار کردید!؟

خانمه گفت ی خورده شو تو ایران خرج کردیم و ی خورده شو فرستادیم آفریقا.

 

قاضی گفت :نه خانم. اینطوری نمی شه. 

 

بعد قاضی به کفشهای خانم نگاهی کرد و گفت :این کفشتونو اصلا دربیارین. 

کفشو در آوردند و گذاشتند رو میز قاضی. 

 

متخصص اومد با انبردست پاشنه کفشو کند. 

دوتا دونه الماس افتادند رو میز قاضی. وای چه برقی می زدند!"

 

_________________________________

اینا حرفهای معلم ما بود. اوایل مهر سال۱۳۶۸ کلاس زبان داشتیم. معلم همینکه وارد کلاس شد پشت میزی که مثل تریبون بود قرار گرفت و یک ریز سخنرانی کرد. 

آقا معلمی با موی سر کم پشت و ریش و سبیل تراشیده و کاپشنی بر تن.

 مثل چرچیل که رفته بود در مدرسه دوران کودکی خود سخنرانی کنه ، دبیر زبان هم شروع کرده بود به یک سخنرانی انگیزشی بسیار قوی. چرچیل فقط یک جمله گفته بود :(هرگز ، هرگز و هرگز تسلیم نشوید. )ولی معلم باید ساعت کلاس رو پر می کرد.

 

ما تا اون وقت که کلاس دوم دبیرستان بودیم کسی مثل اون ندیده بودیم. تا الانش هم ندیدیم. 

من رشته ی فرهنگ و ادب رو انتخاب کرده بودم که برم شاعر بشم. بشم حافظ. شعرام چاپ شه. هنوز اون وقت‌ها سعدی رو نمی شناختم. 

ساعتهای طولانی بدون اینکه حتی یک کلمه از معانی شعرهای حافظ رو بدونم دیوان حافظ خونده بودم. 

معلم زبان به جای تدریس زبان با این سخنرانی داشت مسیر زندگی ما رو عوض می کرد. 

انتخاب واژه ها و پشت سر هم گفتن جملات ، استرس هایی که بر روی برخی کلمات می گذاشت، استفاده از حرکات دست و هماهنگی حرکات دست و صحبتها و حرکات چشم و ایستاده صحبت کردن ، فکر و ذهن ما رو تحت تأثیر قرار داد. 

دهنمون وا مونده بود. 

بقیه معلما یا می اومدند هفته اول رو به خوش و بش می گذروندند و یا مثل پرویز محمدی بکوب طوری درس می دادند که انگار خود اینا طراح سؤالات کنکور هستند.

سخنرانی گیرا و جذاب معلم زبان انقدر شیرین و جذاب بود که همه حواسشون به معلم بود.

چه شیرین فارسی صحبت می کرد. تا به حال هیشکی مثل اون برای ما فارسی صحبت نکرده بود. 

داشت دنیایی رویایی و آرمانی پر از شادی و خوشبختی رو برای ما به تصویر می کشید و طوری صحبت می کرد  

که انگار موفقیت همه ما حتمی و قطعی است. 

همون سال یکی از بچه های دبیرستان نظامی رتبه ۲سراسری شده بود و حقوق تهران قبول شده بود. 

استاد زبان طوری زندگی و درس اونو تعریف کرد که نگو و نپرس. 

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید.

 

-:" اون دانش آموز که همین امسال رتبه ۲ آورده و رفته دانشگاه تهران ، خانواده ای بسیار فقیر داشتند. با لباسی خیلی فقیرانه و نامناسب می اومد کلاس و همیشه دیرتر از همه می اومد و اجازه می گرفت که دستاشو کنار بخاری گرم کنه. "

معلم یک ریز صحبت می کرد و همه گوش می دادند. 

من همیشه علاقه داشتم ردیف اول بشینم. 

حتی دانشگاه هم که رفتم این عادت رو حفظ کردم. 

زیر چشمی نگاهی به جلال کردم دیدم جلال چهارچشمی حواسش به معلم است. 

 

- اون آقا هیچی نداشت. زحمت کشید و دانشگاه تهران قبول شد.

 

اون روز درس نداد.

 چهل دقیقه پشت سر هم سخنرانی کرد.

ما دو شیفت می رفتیم مدرسه. 

بعد از ظهر بود. خدا خدا می کردم زنگ بخوره و مدرسه تعطیل بشه برم همه کتابهای سال سوم رو بخرم و از همین حالا شروع کنم به خوندن. 

دبیر زبان دلهای مرده رو زنده کرده بود. حرکتی باید می شد ولی انگیزشهای دیگری هم لازم بود. سخنرانی چهل دقیقه طول کشید. ما از دبیر زبان یاد گرفتیم که همیشه کتابهای سالهای بعد رو زودتر تهیه کنیم و بخونیم. سوم که رسیدیم قبل از هرچیز کتابهای چهارم رو هم خریدیم خوندیم. 

ولی قصه ی زن و مرد تاجر آفریقایی ذهن منو مشغول کرده بود. 

 ما جلسه دادگاهی را تصور می کردیم که قاضی پشت میزی نشسته و مامورین و زن و مرد تاجر آفریقایی جلوی قاضی ایستاده اند و معلم ما نیز حرفهای اونا رو به انگلیسی سلیس و روان ترجمه می کند.

 چه لذتی داشت ترجمه شفاهی.

 

 ولی از اون دانش آموز فقیر که قیافه ی خیلی فقیرانه ای برای ما مجسم کرده بود علاقه ای به دیدنش نداشتم. بعدا شنیدیم اسمش نادر بوده. 

معلم وقتی در مورد تیپ و قیافه ی اون دانش آموز صحبت

 

می کرد و وضع لباسشو که توصیف می کرد همزمان چین و چروک به صورت و پیشونی خود می انداخت و نشون می داد که هیچ رضایتی از لباساش نداشته. 

 

ی چیزی هم گفت. 

گفت اگه دانشگاه قبول نشین می رین سربازی بعدش با لباس آراسته جلوی مدرسه ی دخترانه. 

دست می کنید تو جیبتون ، می بینید پول ندارید برید آرایشگاه. 

 

این جمله ی آخرش یک هشدار بسیار جدی بود. از هرجهت جدی بود ولی ما بچه بودیم و ابعاد این جمله رو فقط در حد تشویق برای قبولی دانشگاه درک کردیم. 

 

 

یکی دو روز گذشت. شنیدیم رفته مدرسه امام و برای تجربی ها هم سخنرانی مشابهی کرده. بعد شنیدیم شگردش سخنرانی های انگیزشی است. 

در ماه های بعد ی بار توصیف کرد که دانشگاه تهران ما رو یعنی دانشجو های زبان رو برای آموزش لهجه های مختلف می فرستاد انگلستان و من به یک خانواده ای معرفی شدم. با راهنما رفتیم دم در. راهنما در زد. پیرزنی پشت در گفت :

Whose at!?

من هاج و واج موندم. از راهنما کمک خواستم. راهنما کمکم نکرد. گفتم :

Hello Madame.

I am your guest.

 

پیر زن اومد در رو باز کرد. گفت Oh. Yes!

قبلا بهشون خبر داده بودند. دانشگاه تهران با لندن قرار داد داشت. 

ظهر شد دختر پسرهای پیرزن اومدند. من با دختره بعد از ظهر رفتم قنادی و سر ی میز نشستیم و شیرینی سفارش دادیم. بعدا که رفتیم حساب کنیم دختره می خواست حساب کنه. من گفتم نمی شه. من باید حساب کنم. دختره گفت بفرمایید حساب کنید خواهش می کنم.

 

اونا اگه پولی می پرداختند با دانشگاه قرارداد داشتند بعدا می گرفتند. 

من دست بردم به جیبم دیدم پولم کمه. 

زود ساعت مچی مو در آوردم و به مغازه دار دادم و گفتم آقا این ساعت اینجا گرو باشه من بعدا پول می آرم.اونم ساعتو گرفت گفت باشه ، ساعت پیش ما می مونه.

 اگه ایران بود می گفتند آقا این حرفا چیه. پول که نمی خواد بدی حالا پولم لازم داشتی بهت می دیم. 

 

ولی دیگه یاد گرفتم. از فردا که با اون دختره می رفتیم بیرون چیزی بخوریم. دختره همین که می گفت اجازه می دید حساب کنم می گفتم خواهش می کنم بفرمایید حساب کنید.

 

روزهای بعد داستان لندن رو با آب و تاب برای دوستانم تعریف کردیم. 

بچه های سال بالایی گفتند کدوم دختر!؟ کدوم لندن!؟ همه ش چاخانه. اصلا به اون می گن احمد چاخان. اصلا چاخان گفتن شغلشه.

 

اون وقت‌ها ما نه از اصل برائت سر در می آوردیم نه از اصل صحت. نه می دونستیم عرف دیپلماتیک چیه و چرا تاجر آفریقایی اصفهان و شیراز و تهران رو ول کرده و اومده ارومیه که گیر بیفته. خیال می کردیم تو ارومیه ی به اون بزرگی فقط یک قاضی وجود داره.نمی دونستیم سال ۶۸ حقوق ی قاضی چنده. 

 کسی هم نبود بهمون بگه مگه ارومیه معلم زبان نداره که قاضی به این بابا زنگ بزنه که پاشو بیا کار ترجمه داریم. 

کی فکر می کرد از اینجا دانشجو اعزام بشه لندن برای آموختن لهجه که مثل بلبل چه چه بزنه. 

اصلا الماس رو چرا می زاشتند دست قاضی برسه. 

لندن مگه هندوستانه که پیرزنه خونواده ی پر جمعیت داشته باشه. در ضمن لندن مگه نقده است که ساعت گرو برای بعدا پول بیاری. اول کار باید پول رو بدی. مگه می شه قصه شرق رو همینطوری به فرهنگ غربی وصله ناجور زد!؟

سال ۷۲ نادر ارشد حقوق عمومی قبول شد و اومد شیراز با ما هم اتاقی شد. آقا برای رفت و آمد به تهران به ندرت با اتوبوس می رفت. اغلب با هواپیما می پرید تهران. 

 

 

 

سال ۱۳۷۱ بعد از اعلام نتایج کنکور تو خیابون قدم می زدم دیدم ماشین رنویی بوق می زنه . دیدم احمد چاخانه. پرسید کجا قبول شدم.گفتم حقوق شیراز. خیلی تبریک گفت. گفتش منم ارشد زبانهای باستانی دانشگاه تهران قبول شده ام. 

من جدی نگرفتم. گذاشته به حساب تاجران آفریقایی و دختر لندنی. ولی قبول شده بود. خانمش هم مثل خودش استاد زبان بود. پارسال پیرانشهر رفته بودیم کبابی نهار بخوریم دیدم صدای آشنایی می گه :(آقا چن شد حساب ما!؟ ) دیدم خودشه. من باز رفتم لندن. گفتم مهمون مایید. خوش و بش کردیم. 

با خانمش بود. گفت من و خانمم هم رفتیم دکترای زبان گرفتیم. 

 

آقا مهدی پسرم هم همراهم بود. پیش اونا با آقا مهدی چند جمله ای آلمانی و فرانسه صحبت کردم.

ازش سوال پرسیدم. اونم جواب داد. 

آقای دکتر با صدای رسایی گفت: 

چه زبانی بود!؟

گفتم :فرانسه.

گفتم :فقط همین ها رو بلده.

از ته دل گفت :ماشاالله!

 

آقا مهدی پارسال کلاس سوم بود. بعدا خیلی ناراحت شدم. یادم افتاد که اونا بچه ندارند.معلم سال بعدی زبان هم بچه دار نمی شد. بچه های کلاس ، زمان انتخاب رشته به همدیگه می گفتند مبادا رشته زبان رو انتخاب کنید.بچه دار نمی شید. 

 

 چهارده سال مدرسه رفتم چهارده سال هم دانشگاه ولی روانشناسی مثل آقای دکتر ندیدم.اون چهل دقیقه سخنرانی سرنوشت منو عوض کرده و تا حالا هم انرژی ش  

تو دلم باقی مونده. 

 

کاش هر سال تحصیلی و برای هر پیشرفتی حتی غیر تحصیلی از اینا داشتیم. 

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

___________________________________

 

تیمور زمانی

 

 

جزیره اسرار آمیز

❤️

 

جزیره ی اسرار آمیز 

 

___________________________________

 

اولین برنامه غذایی هفته رو که زده بودند به در محل فروش ژتون هفتگی سلف ساحلی ، تو برنامه برای شام یکشنبه (آبگوشت )بود.

خیلی خوشحال شدیم. دل کوچکمون برای آبگوشت دستپخت مادرامون خیلی تنگ شده بود. ایرج از همه بیشتر خوشحال بود. ما ایرج رو دایی خطاب می کردیم. فقط ما نبودیم. کل نقده ای ها ایرج رو ( دایی )یا (ایرش دایی ) می شناسند.

 از همون بچگی که دوره راهنمایی سه سال مبصر ما شده بود همین برند رو داشت. بسیار شوخ طبع و خوش مشرب.

 

 آبگوشت آذری ها حرف نداره بویژه که در کنارش فلفل تیز و سبزی خوردن و دوغ مشتی هم باشه.

 اگه کوفته تبریزی باشه که واویلا. شک ندارم اگه خواجه حافظ بود به جای "قند مصری "که در شعر "خوشا شیراز و وضع بی مثالش آورده " طوری کوفته رو جاسازی می کرد که عقل جن هم بهش نمی رسید . 

 

همه از عصر چهارشنبه لحظه شماری می کردیم که بریم آبگوشت رو بزنیم تو رگ.

 

تو همون اتاق محرم فقط و فقط منتظر بودیم عصر یکشنبه خیلی زود برسه. 

عقربه های ساعت خیلی کند حرکت می کردند و بچه های گرسنه منتظر یک شام عشقی.

 شمارش معکوس شروع شد. دیدم دایی از همه زودتر آماده شده و لباس پوشیده. 

تو همون خیابان ساحلی مسابقه ی پیاده روی سریع گذاشتیم. دایی عمری فوتبال بازی کرده بود. ما حریفش نمی شدیم. اولین نفر بودیم که رسیدیم سلف. 

آشپزا تعجب کرده بودند.

 "می گم بابا اینا کی ان " از همونجا کلید خورد. "جعفر پلی بوی" هم تو همون سلف خدمت می کرد. 

دیدیم نه بابا به جای آب گوشت دارن آب کوفت می دن به خوردمون. 

نه فضای مجازی بود که پخشش کنیم نه حقوق بشری بود نه چیزی. 

یک ملاقه از گوشت و نخود و دیب دمینی کوبیده و قاطی شده و یک ملاقه از آب گوشت می ریختند تو سینی دانشجو و جزیره اسرار آمیز درست می کردند و می دادند به خورد آینده سازان مملکت. 

 

حیف اون حدّت و شدّت و شور و شوقی که تا رسیدن به آبگوشت خیالی تو خیابون ساحلی دویده بودیم.

 داشتیم دست از پا دراز تر برمی گشتیم. به بچه ها گفتم بازپرس حق داره بیرون خونه بگیره و برای خودش خوش بگذرونه. 

دایی خیلی ناراحت بود. گفتم اگه نمی خوردیم چکار می کردیم. چی می خواستیم بخوریم.

 دایی اخماش تو هم بود. اخمای اونو فقط خنده های سیاهپوستی سلمان می تونست جبران کنه. حوصله برگشتن به خوابگاه رو نداشتیم. 

حال دایی خیلی گرفته بود. من بی تو دلم گرفته چون ابر. مشکل دایی تنها آبگوشت نبود.

  در شناسنامه ی دایی ۱۳۵۱ بود و خودشم دانشجوی انصرافی ریاضی پیام نور بود. حین ثبت نام در ساختمان جهاد دانشگاهی در آخرین مرحله یا معافیت تحصیلی می خواستند و یا کارت پایان خدمت. دایی نداشت.

 دایی بریده های روزنامه ها و مجلات رو با خود آورده بود که دانشجوی انصرافی پیام نور هم می تونه دوباره دانشگاه دولتی قبول شه . ازش قبول نکردند. گفتند برو حوزه ی نظام وظیفه شیراز و نامه بیار.

دایی گفت :(آخی من که شیرازدی نیستم. )

گفتند :(ایرونی که هستی ).

 

ولی دایی کارت انتخاب واحد ترم اول رو گرفته بود. 

دایی با حالت بدتر از برگشتن از سلف اون سری که گفتم از جهاد دانشگاهی با من زد بیرون. 

 

 

موضوع رو بعدا با بازپرس مطرح کرده بود.

 تو اون هوای گرم شیراز بازپرس کتش رو پوشیده بود و با هم رفته بودند حوزه نظام وظیفه شیراز. 

جر و بحث شده بود با سرهنگی در حوزه. 

به هیچ صراطی مستقیم نشده بودند. 

اگه جور نمی شد قبولی دایی لغو می شد. باید می رفت پا می چسبوند. 

کدوم سربازخونه!؟ خدا می دونه. ولی دایی زرنگ بود. کسی حریفش نبود. الانم نیست. 

هرچقدر هم زرنگ بود باز به پای بازپرس نمی رسید.

 

 سالها پیش بازپرس برای حل مشکل بهرام دیوانی پیش دکتر انجوی نژاد رفته بود. 

بهرام ترم آخر تو یکی از درسهای فقه یا قواعد فقه دکتر انجوی نژاد نمره نیاورده بود. 

درسها هم سالی یکبار ارائه می شد. هر ترم نبود. بازپرس باز تو هوای جنگ شیراز ، کت رو پوشیده بود و رفته بود اتاق آقای دکتر و در نقش دایی بهرام وارد مذاکره شده بود.

 

 ازش خواهش کرده بود به بهرام نمره بدهد. دکتر که قبول نمی کرد این حرفا رو از کسی.

 ولی بازپرس زرنگ بود. گفته بود بهرام خواهرزاده ی منه. پدرش سالیان پیش فوت کرده و مادرش با یک چرخ خیاطی دستی چرخ زندگی رو چرخونده و بچه هاشو به اینجا رسونده. دل سنگ دکتر نرم شده بود.گفته بود اگه به بهرام نمره ندی ، بهرام نه ترمه می شه.بهش خوابگاه هم نمی دن. خرجش رو کی می خواد بده!؟ مادرشم دیگه پیر شده و زورش به چرخوند چرخ خیاطی نمی رسه. 

 

بازپرس نقش دایی بهرام رو خیلی خوب بازی کرده بود. بابا تو دیگه کی هستی؟ این استعداد رو اینجا چرا خرج می کنی بزن برو هالیوود.میلیاردی کار کن. مدیریت بحران رو اونجا پیاده کن. بد می 

گم!؟

 

 

ولی بازپرس نتونسته بود تو حوزه نظام وظیفه کاری بکنه. باز پرس باید نیروهای فکری و ذهنی ش رو برای حل مشکل بسیج می کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 که موانع رو دور بزنه. 

 

نقشه ی بعدی این شد که دایی بره تهرون.

  دایی با اینکه خوب فارسی بلد نبود ولی لم کار دستش می افتاد خوب بلد بود چکار کنه. 

 

 

دایی اصالتا بچه روستای باستانی حسنلو بود. هم ولایتی محرم و بیش از حد رفیق باز.

 

 بین دانشجوهای تهرون خیلی رفیق داشت. قرار شد دایی بره تهران و نماینده نقده رو ببینه.

بابا کوهی نبود که بگه پسرم غصه نخور من دعا می کنم برات. نماینده بود و کار از دستش برمی اومد.

 

دایی از تهرون و بازپرس هم از شیراز ، دست به دست هم داده بودند این معضل رو حل کنن.

 

 چشمهای دایی خیلی ضعیف بود. اگه سربازی هم.می رفت هیچ پادگانی اونو به سربازی نمی پذیرفت..مگه می شه با چشم ضعیف خدمت کرد!؟نباید تیر در می کرد!؟ آخه با کدوم چشم!؟

 

دایی حقش بود که سربازی رو هم بپیچونه و معاف شه. ولی برای پیچوندن سربازی خیلی زود بود. چون هنوز به درجه ی بازپرس نرسیده بود. 

مشکل دایی تنها خدمت نبود ؛دک دایی رو اگه می زدند دیگه حوصله رقابت کنکور نفس گیر اون زمان رو نداشت.الان نبود که طرف بره بدون کنکور تو کلاسهای پیام نور بشینه. 

حالا دانشگاه به جهنم ، به همشهریامون چی می گفت!؟

کی باور می کرد حرفهای دایی رو!؟

دایی هفده روز تو تهران همه جا رفت ولی دست خالی برگشت. 

بازم خدا پدر و مادر بازپرس رو بیامرزه. مثل زورو دوباره اومد و دایی رو نجات داد.

بازپرس هیچ وقت دایی رو دایی خطاب نمی کرد. فقط بهش می گفت ایرج. 

این بار هم بهش گفته بود :" ایرج تو همون روز اول ثبت نام ، کارت انتحاب واحد گرفتی و شماره ی دانشجویی داری. این یعنی الان تو دانشجویی."

 

این حرفا حکم پنی سیلین داشت برای دایی. با این حرفا کیفش کوک می شد. 

بازپرس و دایی تو ی دانشکده بودند. بازپرس مدیریت بازرگانی 

می خوند و دایی اقتصاد نظری. 

بازپرس رو کارمندان دانشکده و بخش شون خوب می شناختند.

بازپرس از کارمند مربوطه که یک خانم بود ، خواهش کرده بود که هر وقت نامه اومد از حوزه ی نظام وظیفه که ایرج مشمول است و معافیت نداره ، خواهش می کنم اون نامه رو نزار تو پرونده ش. 

 

اونم با لبخند ملیح شیرازی گفته بود :(باشه، چشم ! )

 

 

با این ترفند بازپرس و لبخند و چشم گفتن خانم کارمند ، مشکل دایی حل شد. 

 

سال ۷۵ رفته بودم شیراز و نامه گرفتم برم سربازی. نقده که برگشتم . دایی از شیراز تماس گرفت و گفت به من می گن معافیت تحصیلی نداری. 

با خود گفتم دایی جووووون یادش بخیر!

 

نمی دونم اونو چه جوری حل کرد. شایدم اون وقت‌ها به مرحله استنطاق و بازپرسی رسیده بود. 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

 

جزیره اسرار آمیز

❤️

 

جزیره ی اسرار آمیز 

 

___________________________________

 

اولین برنامه غذایی هفته رو که زده بودند به در محل فروش ژتون هفتگی سلف ساحلی ، تو برنامه برای شام یکشنبه (آبگوشت )بود.

خیلی خوشحال شدیم. دل کوچکمون برای آبگوشت دستپخت مادرامون خیلی تنگ شده بود. ایرج از همه بیشتر خوشحال بود. ما ایرج رو دایی خطاب می کردیم. فقط ما نبودیم. کل نقده ای ها ایرج رو ( دایی )یا (ایرش دایی ) می شناسند.

 از همون بچگی که دوره راهنمایی سه سال مبصر ما شده بود همین برند رو داشت. بسیار شوخ طبع و خوش مشرب.

 

 آبگوشت آذری ها حرف نداره بویژه که در کنارش فلفل تیز و سبزی خوردن و دوغ مشتی هم باشه.

 اگه کوفته تبریزی باشه که واویلا. شک ندارم اگه خواجه حافظ بود به جای "قند مصری "که در شعر "خوشا شیراز و وضع بی مثالش آورده " طوری کوفته رو جاسازی می کرد که عقل جن هم بهش نمی رسید . 

 

همه از عصر چهارشنبه لحظه شماری می کردیم که بریم آبگوشت رو بزنیم تو رگ.

 

تو همون اتاق محرم فقط و فقط منتظر بودیم عصر یکشنبه خیلی زود برسه. 

عقربه های ساعت خیلی کند حرکت می کردند و بچه های گرسنه منتظر یک شام عشقی.

 شمارش معکوس شروع شد. دیدم دایی از همه زودتر آماده شده و لباس پوشیده. 

تو همون خیابان ساحلی مسابقه ی پیاده روی سریع گذاشتیم. دایی عمری فوتبال بازی کرده بود. ما حریفش نمی شدیم. اولین نفر بودیم که رسیدیم سلف. 

آشپزا تعجب کرده بودند.

 "می گم بابا اینا کی ان " از همونجا کلید خورد. "جعفر پلی بوی" هم تو همون سلف خدمت می کرد. 

دیدیم نه بابا به جای آب گوشت دارن آب کوفت می دن به خوردمون. 

نه فضای مجازی بود که پخشش کنیم نه حقوق بشری بود نه چیزی. 

یک ملاقه از گوشت و نخود و دیب دمینی کوبیده و قاطی شده و یک ملاقه از آب گوشت می ریختند تو سینی دانشجو و جزیره اسرار آمیز درست می کردند و می دادند به خورد آینده سازان مملکت. 

 

حیف اون حدّت و شدّت و شور و شوقی که تا رسیدن به آبگوشت خیالی تو خیابون ساحلی دویده بودیم.

 داشتیم دست از پا دراز تر برمی گشتیم. به بچه ها گفتم بازپرس حق داره بیرون خونه بگیره و برای خودش خوش بگذرونه. 

دایی خیلی ناراحت بود. گفتم اگه نمی خوردیم چکار می کردیم. چی می خواستیم بخوریم.

 دایی اخماش تو هم بود. اخمای اونو فقط خنده های سیاهپوستی سلمان می تونست جبران کنه. حوصله برگشتن به خوابگاه رو نداشتیم. 

حال دایی خیلی گرفته بود. من بی تو دلم گرفته چون ابر. مشکل دایی تنها آبگوشت نبود.

  در شناسنامه ی دایی ۱۳۵۱ بود و خودشم دانشجوی انصرافی ریاضی پیام نور بود. حین ثبت نام در ساختمان جهاد دانشگاهی در آخرین مرحله یا معافیت تحصیلی می خواستند و یا کارت پایان خدمت. دایی نداشت.

 دایی بریده های روزنامه ها و مجلات رو با خود آورده بود که دانشجوی انصرافی پیام نور هم می تونه دوباره دانشگاه دولتی قبول شه . ازش قبول نکردند. گفتند برو حوزه ی نظام وظیفه شیراز و نامه بیار.

دایی گفت :(آخی من که شیرازدی نیستم. )

گفتند :(ایرونی که هستی ).

 

ولی دایی کارت انتخاب واحد ترم اول رو گرفته بود. 

دایی با حالت بدتر از برگشتن از سلف اون سری که گفتم از جهاد دانشگاهی با من زد بیرون. 

 

 

موضوع رو بعدا با بازپرس مطرح کرده بود.

 تو اون هوای گرم شیراز بازپرس کتش رو پوشیده بود و با هم رفته بودند حوزه نظام وظیفه شیراز. 

جر و بحث شده بود با سرهنگی در حوزه. 

به هیچ صراطی مستقیم نشده بودند. 

اگه جور نمی شد قبولی دایی لغو می شد. باید می رفت پا می چسبوند. 

کدوم سربازخونه!؟ خدا می دونه. ولی دایی زرنگ بود. کسی حریفش نبود. الانم نیست. 

هرچقدر هم زرنگ بود باز به پای بازپرس نمی رسید.

 

 سالها پیش بازپرس برای حل مشکل بهرام دیوانی پیش دکتر انجوی نژاد رفته بود. 

بهرام ترم آخر تو یکی از درسهای فقه یا قواعد فقه دکتر انجوی نژاد نمره نیاورده بود. 

درسها هم سالی یکبار ارائه می شد. هر ترم نبود. بازپرس باز تو هوای جنگ شیراز ، کت رو پوشیده بود و رفته بود اتاق آقای دکتر و در نقش دایی بهرام وارد مذاکره شده بود.

 

 ازش خواهش کرده بود به بهرام نمره بدهد. دکتر که قبول نمی کرد این حرفا رو از کسی.

 ولی بازپرس زرنگ بود. گفته بود بهرام خواهرزاده ی منه. پدرش سالیان پیش فوت کرده و مادرش با یک چرخ خیاطی دستی چرخ زندگی رو چرخونده و بچه هاشو به اینجا رسونده. دل سنگ دکتر نرم شده بود.گفته بود اگه به بهرام نمره ندی ، بهرام نه ترمه می شه.بهش خوابگاه هم نمی دن. خرجش رو کی می خواد بده!؟ مادرشم دیگه پیر شده و زورش به چرخوند چرخ خیاطی نمی رسه. 

 

بازپرس نقش دایی بهرام رو خیلی خوب بازی کرده بود. بابا تو دیگه کی هستی؟ این استعداد رو اینجا چرا خرج می کنی بزن برو هالیوود.میلیاردی کار کن. مدیریت بحران رو اونجا پیاده کن. بد می 

گم!؟

 

 

ولی بازپرس نتونسته بود تو حوزه نظام وظیفه کاری بکنه. باز پرس باید نیروهای فکری و ذهنی ش رو برای حل مشکل بسیج می کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 که موانع رو دور بزنه. 

 

نقشه ی بعدی این شد که دایی بره تهرون.

  دایی با اینکه خوب فارسی بلد نبود ولی لم کار دستش می افتاد خوب بلد بود چکار کنه. 

 

 

دایی اصالتا بچه روستای باستانی حسنلو بود. هم ولایتی محرم و بیش از حد رفیق باز.

 

 بین دانشجوهای تهرون خیلی رفیق داشت. قرار شد دایی بره تهران و نماینده نقده رو ببینه.

بابا کوهی نبود که بگه پسرم غصه نخور من دعا می کنم برات. نماینده بود و کار از دستش برمی اومد.

 

دایی از تهرون و بازپرس هم از شیراز ، دست به دست هم داده بودند این معضل رو حل کنن.

 

 چشمهای دایی خیلی ضعیف بود. اگه سربازی هم.می رفت هیچ پادگانی اونو به سربازی نمی پذیرفت..مگه می شه با چشم ضعیف خدمت کرد!؟نباید تیر در می کرد!؟ آخه با کدوم چشم!؟

 

دایی حقش بود که سربازی رو هم بپیچونه و معاف شه. ولی برای پیچوندن سربازی خیلی زود بود. چون هنوز به درجه ی بازپرس نرسیده بود. 

مشکل دایی تنها خدمت نبود ؛دک دایی رو اگه می زدند دیگه حوصله رقابت کنکور نفس گیر اون زمان رو نداشت.الان نبود که طرف بره بدون کنکور تو کلاسهای پیام نور بشینه. 

حالا دانشگاه به جهنم ، به همشهریامون چی می گفت!؟

کی باور می کرد حرفهای دایی رو!؟

دایی هفده روز تو تهران همه جا رفت ولی دست خالی برگشت. 

بازم خدا پدر و مادر بازپرس رو بیامرزه. مثل زورو دوباره اومد و دایی رو نجات داد.

بازپرس هیچ وقت دایی رو دایی خطاب نمی کرد. فقط بهش می گفت ایرج. 

این بار هم بهش گفته بود :" ایرج تو همون روز اول ثبت نام ، کارت انتحاب واحد گرفتی و شماره ی دانشجویی داری. این یعنی الان تو دانشجویی."

 

این حرفا حکم پنی سیلین داشت برای دایی. با این حرفا کیفش کوک می شد. 

بازپرس و دایی تو ی دانشکده بودند. بازپرس مدیریت بازرگانی 

می خوند و دایی اقتصاد نظری. 

بازپرس رو کارمندان دانشکده و بخش شون خوب می شناختند.

بازپرس از کارمند مربوطه که یک خانم بود ، خواهش کرده بود که هر وقت نامه اومد از حوزه ی نظام وظیفه که ایرج مشمول است و معافیت نداره ، خواهش می کنم اون نامه رو نزار تو پرونده ش. 

 

اونم با لبخند ملیح شیرازی گفته بود :(باشه، چشم ! )

 

 

با این ترفند بازپرس و لبخند و چشم گفتن خانم کارمند ، مشکل دایی حل شد. 

 

سال ۷۵ رفته بودم شیراز و نامه گرفتم برم سربازی. نقده که برگشتم . دایی از شیراز تماس گرفت و گفت به من می گن معافیت تحصیلی نداری. 

با خود گفتم دایی جووووون یادش بخیر!

 

نمی دونم اونو چه جوری حل کرد. شایدم اون وقت‌ها به مرحله استنطاق و بازپرسی رسیده بود. 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

 

اعتصاب دانشگاه شیراز

اعتصاب اعتصاب 

 

 

___________________________________

 

غزنوی رو اخراج کردند.

 

این خبر مثل بمب ترکید. 

روز یکشنبه ای که ما با دکتر غزنوی کلاس حقوق تجارت ۲ داشتیم غزنوی اومد کلاس گفت منو اخراج کردند و خداحافظ!

دکتر پاشد و رفت.

 ما یعنی بچه های کلاس ناراحت شدیم. زدیم رفتیم حیاط. کلاسهامون دانشکده ی مهندسی تشکیل می شد. خبر سینه به سینه نقل شد. مثل آتیشی که به تدریج سرایت می کند و همه جا رو به آتیش می کشد. 

فردای همون روز کلاس آیین دادرسی مدنی با مرحوم بهشتی داشتیم. جرقه اول رو بهرام زد. قبل از اومدن بچه ها من و بهرام رفته بودیم کلاس. بهرام گل کاشت. گچی برداشت و رو تخته سیاه نوشت که دکتر غزنوی رو اخراج کرده ن. بیایین دست به دست هم بدیم و برش گردونیم و نزاریم اخراج شه. بعدا که این نسیم ملایم به طوفان تبدیل شد ، بهرام می گفت سخت پشیمونم. گفتم :بی خیال همه چی بهرام جان!

 

ولی گفتند مریم خانم آتیش رو شعله ور کرده. به اسم اون تموم شد. بچه ها یواش یواش جمع شدند وسط حیاط دانشکده مهندسی خیابون ملاصدرا. 

استادها هم که کلاس تشریف می آوردند کلاسی تشکیل نمی شد. دور و بر هر استادی گاهی چن تا دانشجو جمع می شدند و سوال می پرسیدند که تکلیف چی می شه. چطور می شه برش گردوند. اونا هم شروع می کردند به توضیح که هیأت بدوی رسیدگی به تخلفات کارکنان دولت حکم داده. حکم قابل اعتراضه. بعدش می شه اعتراض کرد به دیوان عدالت اداری و از این مزخرفات. 

طوری سوال و جوابها مطرح می شد که انگار اینا از مسایل حقوقی سردر نمی آرن و اونا نقطه به نقطه توضیح می دن. 

 

ی بار دیدم بچه ها دور جناب فروغی و سوال پیچش کردن. یکی از بچه های کلاس خودمونو دیدم کلاسورشو زده زیر بغلش و دست راستشو مشت کرده و به کمر تکیه زده و گرم سخنان فروغی، استاد فقه و اصول شده. چشم راستشو بسته بود و دهنشو هم نیمه باز گذاشته بود که کلا پیامو دریافت کنه. سعید که خودشو جزء صاحبان دانشکده می دونست یواشکی به بچه ها می گفت که بشینید. می خواست سخنرانی کنه ولی کسی برای حرفهای اون بابا تره هم خورد نمی کرد. دید نه بابا اینطوریا هم نیس. کسی بهش توجهی نمی کنه . همون روز رفت به دیدن سنگ قنبر. بین بچه ها زمزمه افتاد که آقا دانشکده ما اینجا نیست که. باید بریم باغ ارم. 

دانشجو جماعت مثل لشکر شکست خورده حرکت کرد به سوی باغ ارم. 

از همون حیاط دانشکده مهندسی دور افتاده بود دست سعید اشرف زاده. سعید همیشه با خودش یک کیف سامسونت قهوه ای رنگ حمل می کرد. سعید جهرمی بود. یواش یواش لقب رهبر کودتا گرفت اردیبهشت ماه بود که کودتا شکل گرفت. بله. لشکر کشیدیم رفتیم باغ ارم. هرکسی صدای رسایی داشت شروع می کرد به سخنرانی. دهخدا ی چیزی می گفت. از خانمها کسایی بودند سخت مخالف غلامرضا . طعنه می زدند. مرضیه خانم می گفت باید نماینده تعیین بشه . من و کاظم آبادی هم انگار تو سینما نشسته بودیم و لذت می بردیم از این شور و شوق و هیجان.. ماشاءالله!

 

یواش یواش غریبه هایی بین دانشجو ها نفوذ کرده بودند. کلاسور به دست و دانشجونما. انگار تعداد گوسفندها خیلی بود که بین خودشون گرگ رو تشخیص ندن.

 مهران مو وزوزی رو دیدم که به زبان مازرونی به ناصر و رضا می گفت مبادا اینجا یک کلمه هم صحبت کنید . 

 

بعضیا هم در قالب خانواده می اومدند و از ساختمان باغ ارم و اطراف حوض و سرو ناز عکس می گرفتند. 

کافی بود ی کم دوربین رو کج بگیرن. براحتی می شد از همه عکس گرفت یادگاری. چه مستندی بهتر از این!؟

 

 یواش یواش خبر به رییس دانشگاه رسید. 

دکتر زمانی اومد و به دانشجوها گفت :

برای شما متأسفم که دانشجوی حقوق هستید و اهل قانون و کار غیر قانونی می کنید. هرچقدر دوس دارید صلوات بفرستید ولی هیأت بدوی رسیدگی به تخلفات کارکنان دولت تصمیم گرفته و الی آخر . 

 

در ادامه صحبتهاش گفت که من الان از یک جلسه مهمی زدم اومدم اینجا. جلسه ارتقاء یکی از اعضاء هیأت مدیره بوده. کتابی نوشت بوده و ما به اون رسیدگی می کردیم. 

دکتر زمانی یک طرف ایستاده بود و دانشجو جماعت یک طرف. تمام خوبان یک طرف تو یک طرف.

  هرکسی چیزی می گفت. 

 رییس دانشگاه می گفت: اینطوری نمی شه.باید نماینده انتخاب و معرفی کنید و ما با نماینده شما صحبت کنیم. 

 

در این حین دکتر غزنوی از در باغ ارم وارد شد . بچه ها به سمت دکتر رفتند. 

گفتند می گن نماینده انتخاب کنید. گفت: نه. اگه نماینده انتخاب کنید اخراجتون می کنن. 

کسی هم نماینده نشد. 

جمعیت به همراه دکتر غزنوی حرکت کرد به سمت ساختمان باغ ارم. 

انگار سناریویی از پیش تعیین شده بود و همه ی بازیگرها آموزش دیده و تمرین کرده هرکسی نقش خودشو با شور و شوق و احساس تمام اجرا می کرد و نکته ای از دیالوگها حذف نمی شد. 

نه احتیاجی به کات بود و نه تکرار صحنه. 

جمعیت که نزدیک شد به ساختمان و رسید به نزدیک رییس وقت دانشکده و رییس دانشگاه، رییس دانشگاه گفت که موضوع به هیأت بدوی رس

 

 

 

 

 

یدگی به تخلفات مربوط می شه و باید از اون طریق حل بشه. اعضاء هیأت هم محرمانه س. 

در این حین دکتر غزنوی گفت اعضاء ش نه جلساتش. 

همه خندیدند. 

دکتر غزنوی گفت من چه به این دانشکده برگردم و چه برنگردم هیأت بدوی رو تحت پیگرد قانونی قرار می دم.

 

اشکش دم مشکش بود.

 دکتر انجوی رفته بود پشت بام. بالای شیروانی و ازاون بالا نگاه می کرد.

 دکتر جعفری هم با اون عینک ذره بینی ش ، با صدای ملامی می گفت ما دوس داریم با ملایمت حل بشه نه با خشونت.

 

اون روز بخیر گذشت. 

از یکشنبه تا آخر هفته این ماجرا ادامه داشت. 

ما با اشرف زاده در خوابگاه قدس همسایه بودیم اتاق ما ۹۰۳ بود اوناهم ۹۰۴ بودند. با میرمعینی هم اتاق بود. 

ی روز دیدم میرمعینی اخماش تو همه. میرمعینی معلم بود و در یکی از مدارس شیراز تدریس می کرد. ایام عید که رفته بود تویسرکان ، گواهی پزشکی جور کرده بود که مریضه. تا بعد از سیزده به در تا اول اردیبهشت نیاد شیراز. از من هم سالم تر بود. 

اوایل اردیبشت هم که اعتصاب شده بود ،کلاسهای دانشکده هم تعطیل شده بود.

 می گفت اگه می دونستم اعتصاب می شه ، این یک هفته رو هم می زدم زمین. 

من دیگه نتونستم جلوی خنده مو بگیرم. قاه قاه خندیدم.

 

روز آخر اعتصاب بچه ها جمع شدند حیاط پشتی باغ ارم. باز اونجا سخنرانی ها شروع شد. 

 

یکی از بچه های ۶۹ که فرانسه هم بلد بود جزء سخنرانان بود. وقتی استادهای فرانسوی می اومدند دانشکده ،در مراسم ترجمه قرآن رو به فرانسه می خوند و به فرانسه خوش آمد گویی می کرد. 

تکیه کلام این دانشجو (پوزش ) بود. خودشم دوبار می گفت :(پوزش پوزش )

همون بهار و ایام نوروز هفتاد و سه در برنامه های نوروزی برنامه طنزی پخش می شد از تلویزیون که تکیه کلام خنده دار هنرپیشه ای (پوزش ) بود. 

وقتی دانشجو داد می زد (پوزش پوزش ) که بقیه رو آروم کنه و فقط خودش صحبت کنه ، من و کاظم آبادی یاد برنامه طنز عید ۷۳ می افتادیم و کلی می خندیدم. 

کفر براتعلی در می اومد؛

با لهجه خراسانی ش می گفت: آقای زمانی! برای چی می خندید!؟

 

در اون میان آقا مسعود هم از بچه های کلاس ما پاشد و سخنرانی کرد و در انتخاب نماینده ها شد جزء نماینده ها. 

 

نتیجه گفتند این شد :

دکتر غزنوی به دانشکده برگرده و درجه ش از استادیاری به استادی ارتقا پیدا کنه.

یک نتیجه ی دیگه هم داشت :

 

دکتر غزنوی اون ترم به همه نمره خوب داد. 

 

کشاورزها به قول دهخدا در نگارش لغت نامه گندم می کارن که گندم درو کنن. در کنار گندم ، کاه هم گیرشون می آد. حالا من نمی دونم نتیجه ی آخر رو گندم حساب کنم یا کاه!؟ 

 این یکی رو شما قضاوت کنید.من خسته شدم. خسته! می فهمی!؟؟؟

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

 

___________________________________

 

 

 

تیمور زمانی

آبان ۷۱

آبان ۷۱ 

 

 

 

_________________

 

گفتند کلینتون در آمریکا رییس جمهور شده. ترکید. ولی هیچ فایده ای به حال ما در کلاس دکترجعفری که حقوق اساسی ۱ رو با آب و تاب درس می داد، نداشت.

برای ما خوابگاه مهم بود. 

 

اون روزها جلوی اداره خوابگاه که ساسانی رییسش بود بغل سلف ارم صف دویست نفره نامه به دست تشکیل شده بود که می خواستند اتاقی بگیرند و از دربه دری نجات پیدا کنند. 

اون وقت ها ما هنوز تو اتاق محرم بودیم. 

سیفعلی نامه ای از روحانی مسجد محل آورده بود. خیلی هم خوشحال بود. حسن نامه از استانداری آورده بود ولی هیچکدام نتونستند خوابگاه بگیرند. گفتند دانشجویی با ی پتو رفته بود دم در اداره امور دانشجویی و خوابگاه خوابیده بوده و فردا ساسانی خارج از نوبت بهش خوابگاه داده بود.

شمالی ها وقتی همدیگه رو می دیدند به جای سلام و علیک به همدیگه می گفتند :( خوابگا بیتی ؟ )

سیفعلی هر روز می رفت سراغ ساسانی. 

ساسانی شده بود ورد زبان بچه ها. سیفعلی یکی دو روز بعد از اتاق محرم رفت طبقه بالا و به زور در یکی از اتاقهای گرد و خاکی تختی رو تصرف کرد و بیرون نرفت. یکی از نگهبانهای خوابگاه که هم خودش جانباز بود و هم نام خانوادگی ش ، هر روز به سیفعلی گیر می داد. یک پای مصنوعی داشت. هر روز می اومد سراغش برای مجوز ، سیفعلی دست به سرش می کرد و می گفت می آرم.

 سیفعلی استانبولی می خوند و کیف می کرد برای خودش. بچه هایی که مجوز می گرفتند ابتدا می اومدند طبقه دوم و پس از مدتی که جاهای خوب اتاقی خالی می شد مثل کرم از پیله در می رفتند. اتاقهای طبقه دوم خیلی بزرگ بود و با دیوارهای پیش ساخته از هم جدا شده بودند. 

سیفعلی هر وقت می خواست بره پیش ساسانی ، سه تیغ می کرد.

جلوی آیینه که به خودش می رسید کلای فحش می داد به ساسانی. بعد کرم ۱۰۱ به سر و صورتش می مالید و می رفت سراغ ساسانی. 

 

ما تا ۱۰ آذر اتاق محرم بودیم. حالا جدا از اینکه خودمون اضافی بودیم دو سه تا لیسانس وظیفه هم اونجا پنجشنبه جمعه ها تیلیت می شدند و ما می رفتیم اتاقهای دیگه می خوابیدیم. 

آخرش سیفعلی مدتها بعد مجوز گرفت و خیالش راحت شد. اتاقی که سیفعلی بود دو نفر ارومیه ای هم بودند. بهزاد و جواد هم اونجا مستقر شده بودند. اسم جواد تو شناسنامه (محمد ) بود. جواد اسمشو به ما نمی گفت. یک اصفهانی هم اونجا بود که برق مخابرات می خوند. سالها بعد حین پیاده روی در انقلاب دیدمش. خیال می کرد نمی شناسمش. آقا شده بود رییس مخابرات متروی تهران.هنوزم هستش.

 اصفهانی به ما گیر می داد که علوم انسانی به چه درد می خوره. می گفت شما خسرالدنیا و آخرت می شید. اسمش حمید بود. یکبار هم با اکبر درگیر شدند. حمید به اکبر گفته بود ببر اون آشغالا رو بزار بیرون. اکبر هم بهش با لهجه آباده ای و با اون تیپ خاصش گفته بود اگه قرار باشه آشغالا رو بزارم بیرون اول باید تو رو بزارم بیرون. ما اکبر رو (بوانات ) خطاب می کردیم. اکبر بعدا شده بود باجناق عباس برزگر معروف در روستای بزم بوانات که شهرت جهانی پیدا کرده بود با هالیوود قرارداد میلیاردی بسته بود که در قاهره فیلمشو بازی کنند. حالا نمی دونم چیزی هم گیر اکبر می اومد از این باجناق یا نه. 

 

سیفعلی و خیلی ها دوس داشتند اتاقهای خوابگاه قدس خالی شن و برن اونجا ولی ناگهان صدای غرشی تصمیم همه رو عوض کرد. 

اون شب من اونجا نبودم. خونه ابریشمی بودم.من فردا صبح خبرشو شنیدم. 

یکی از شبهای اوایل زمستان ،مردی معتاد رفته بود طبقات بالا و از اونجا خودشو پرت کرده بود کف پیاده رو.

 هم صدای افتادن انسان اعصاب همه رو خراب کرده بود هم خبر ناخوشایندش. 

معلوم نشد کی بود. هیچ اوراق هویتی از وی کشف نشده بود. روزهای بعد همه سعی می کردند برن خوابگاه شهید مفتح.

سیفعلی می گفت همه دانشجوها از پشت پنجره جسد خون آلود رو تماشا کردند ولی بوانات از جاش تکون نخورده بود.بوانات دانشجوی روانشناسی بود.

 

عکس طرف رو با مطالبی زده بودند به تابلوی داخل خوابگاه جلوی نگهبانی. زیرش نوشته بودند چنانچه کسی این شخص رو بشناسد یا اطلاعی از وی داشته باشد لطفا با فلان شماره با سرگرد فلانی تماس بگیره. 

 

بچه ها می گفتند سالهای قبل که هنوز داخل سالن بزرگ طبقه دوم دیوارکشی که نشده بوده ، دانشجوها به حالت اعتکاف داخل مساجد ، پتو کشیده بودند و اسم اونجا شده بود پتو آباد.

 

بهزاد ، همکلاسی، بچه رودبار بود. با سهمیه جهادسازندگی اومده بود حقوق می خوند و وقتی صحبت از صدام و فیدل کاسترو و حسنی مبارک و یا صحبت از اینچنین آدمهایی می شد.، می پرسید ببخشید تحصیلاتش چی بوده. بعدش هم می گفت که اکثر آدمهای مهم حقوق خونده اند. 

 

بعدا که ما خونه گل ابریشمی رو تحویل دادیم ، اومدم همون اتاق. لرهای عزیز هم تو اتاقهای همون طبقه بودند بودند. 

بچه ها اکثرا با هم شطرنج بازی می کردند. من دلم نمی خواست یاد بگیرم. بعد تو سربازی ما هم سربازامونو حرکت دادیم. سیفعلی که غرق شطرنج

 

می شد حواسش نبود که جواد تو بازی بهش کلک می زد. جواد قواعد بازی رو رعایت نمی کرد. به ندرت سیفعلی می فهمید که حرکت اسب رو جواد درست نرفته. 

سیفعلی مهره ای حرکت می داد و شروع می کرد به تاتلیسس خوندن. آی صدایی داشت. اولش هم با جدیت به طرف می گفت که دست بردن به مهره به منزله حرکت است. گاهی بچه ی زبلی از این طرف حوله یا دستمالی رو لوله می کرد و پرت می کرد روی مهره ها. بد و بیراه گفتنها شروع می شد. سیفعلی تپه اتاق گرفت و رفت از خوابگاه قدس. ما نمی خواستیم بریم اونجا. برای ما قدس بهتر بود. 

 

 ی روز با حمید نقشه کشیدیم که بوانات رو بزاریم سر کار. ساعت رو یک ساعت جلو کشیدیم. بوانات صبح زودتر از همه طبق معمول از خواب بیدار می شد و هفت صبح پیاده از خوابگاه که فلکه علم بود پیاده می رفت ارم و از اونجا سوار ماشین پدر ژپتو می شد می رفت تپه. 

پدر ژپتو لقبی بود که بچه ها به راننده اتوبوس داخل دانشگاه داده بودند. ما هنوز خواب بودیم که بوانات رفته بود. کلی خندیدیم. دوباره ساعت رو درست کردیم. ظهر آقا اومده بود با سبیلهای آویزون می گفت :(کی اون ساعتو رو کَشيده بود جلو!؟ ) کلی خندیدیم. 

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

 

__________________________________

 

 

تیمور زمانی

10 آذر ۱۳۷۲

۱۰ آذر ۱۳۷۱

 

 

 

___________________________________

 

کنار دیوار خونه ای که در کوچه ترانس برق خیابان گل ابریشمی اجاره کرده بودیم ، وسایل خود را ریخته بودیم و منتظر بودیم امیر آقا بین مستأجرین طبقه پایین و مؤجر میانیگری کند تا ما رو راه بدن بریم طبقه ی بالا. منظره ای بسیار دیدنی که اگر تصویری از این چشم انداز زیبا تهیه می شد برای خودش هزاران هزار لایک داشت. 

 

هوای دل انگیز شیراز قدری سرد شده بود آن روز. امیر آقا رفته بود دنبال ارباب و ما سه نفر ،من و ایرج و صالح مونده بودیم. من و صالح نوبتی پیش وسایلامون که خیلی خیلی کمتر از بار یک وانت بار بود ، کشیک می دادیم. نم نم بارون می زد. خدایا ما کجا و یتیمی ما در شیراز کجا. چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. 

ایرج از کشیک دادن خودشو معاف کرده بود. نوبت صالح که شد من رفتم داخل برای استراحت. راهروی باریکی بود که منتهی می شد به حیاط. همکف فقط شامل دو اتاق کوچولو بود و حمام و دستشویی و آشپزخانه نقلی هم آن سمت حیاط کوچک خونه بود. وارد اتاق مشرف به حیاط که شدم دیدم ایرج نشسته و دانشجوی مستاجر طبقه ی همکف به روی شکم دراز کشیده و کتاب انگلیس قطور پزشکی می خوند. اینجا در این لحظه صحنه هایی از داستانهای کوتاه حسن بنی عامری جلوی چشمم مجسم شد. 

پس از سلام علیک نشستم. چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. 

ایرج از دکتر پرسید :

(آقای دوقتور شما اصلا به ایزدواج فیکیر نکرده اید.)

دکتر گفت :نه آقا! ما انقده سرمون تو درسمونه که اصلا به این چیزا فکرمون نمی رسه. 

 

تو دلم گفته خر خودتی. با خود گفتم اگه کسی بتونه کتاب پزشکی انگلیسی رو مثل کتاب فارسی بزاره جلوش بخونه یعنی یعنی این بشر نابغه س. خب اینجا چکار می کنه. 

 

*******

 

ما که با ی وانت بار وسایلامون رو بردیم مستقر بشیم در زدیم همین بابا در رو باز کرد و ما رو راه نداد. امیر آقا داخل رفت و پس از دقایقی اومد گفت اینو من می شناسم همکلاسی فلان دانشجوی پزشکیه. می گه ما به صاحب خونه صدهزار تومان پول پیش دادیم به ما رسید نمی ده. ما هم کرایه نمی دیم. امیر آقا تاکسی گرفت و رفت سراغ صاحب خونه.

بعدش من رفتم سر پستم که صالح بیاد برای استراحت به افسر نگهبانی. عجب بساطی شده بود. به هرحال ، رفتم کنار خرت و پرتامون وایستادم. منتظر بودیم تکلیفمون مشخص بشه. ی خونه کلنگی این همه مصیبت داشت. 

تو این افکار بودم که خانمی در خال گذر از کوچه ی نگاه نازی به جل و پلاسمون انداخت. ی خوره کتاب و چند تا ساک و چند کارتون که توش وسایل بود و یک قطعه فرش که برای امیر آقا بود این فرش. مقداری ظرف و ظروف آشپزی ساده و از این حرفا. رهگذر رفت. با خود می گفتم کاش نم نم بارون تند نشه. وسایلامون خیس می شه. 

تاکسی قراضه ای رسید و امیر آقا با صاحب ملک پیاده شدند. صاحب ملک با توپ پر اومده بود. در زدند. اول صاحب خونه وارد شد بعدش امیر آقا. توپش رو گذاشت دم در. یادش رفت با خودش ببره تو. 

به هرحال من داشتم نگبانی می دادم و از مشاجره داخل اطلاعی نداشتم. 

بعدش صالح اومد و گفت جور شد وسایلا رو بیار تو.گفتم صالح لااقل ی پرچم سفیدی تکون می دادی تا دلمون خوش بشه پسر!

 

با کمک.همدیگه وسایلا رو بردیم طبقه بالا.

 

 

 

 

قبل از این خونه امیر آقا بدون اینکه قرارداد کتبی ببنده ، طبقه ی دوم ی خونه ای رو در تپه تلویزیون اجاره کرده بود. دویست و پنجاه هزار تومان پیش و هفده هزارتومان اجاره. خونه دو خوابه بود با هال بزرگ و یک اتاق نقلی و یک اتاق بزرگ کف موکت پوش و دارای گنجه و کابینت آشپزخونه. آشپزخونه ش خیلی کوچک بود. خونه حمام بزرگی داشت با وان بزرگ و دستشویی فرنگی. خونه ی به اون بزرگی در گوشه ای از هال که جلوی چشم نبود ، دستشویی خیلی کوچکی داشت. حیف به این همه سرمایه که با نقشه های نامناسب گاهی زندگی رو تلخ می کنه. حدودا ما یعنی من و صالح و ایرج مدت کمی اونجا بودیم ولی امیر آقا که خودشو بازپرس معرفی کرده بود اونجا رو اجاره کرده بود ،یکماه رو کامل اونجا مسقر شد.

بازپرس قصه ، گفتم که قرارداد کتبی ننوشته بود کمسیون بنگاه رو هم نداده بود. گفته بود قرارداد منعقد نشده که من پول بنگاه رو بدم. 

کسی نمی تونست حریف بازپرس بشه. 

اونجا خونه آرومی بود. ایرج که اونجا رو دیده بود برنامه ریزی می کرد که ایام عید یک اتوبوس از اقوامش رو بریزه اونجا. ایرج لارج بود. آرزوهایی داشتیم برای خودمون ولی کرایه خونه خیلی گرون بود. اون ایام حقوق کارمند با سابقه بیست هزارتومان بود. با چهارصد هزارتومان می شد تو نقده یک خونه خوب خرید . حقوق قضات مملکت سالهای بعدش یعنی هفتاد و چهار بین سی وپنج هزارتومان تا پنجاه هزار تومان بود. 

اقامت و تقبل کرایه سنگین مناسب حال ما نبود.اون اوایل قبل از اینکه خونه بگیریم رفته بودیم خوابگاه قدس.

به واسطه محرم رفتیم خوابگاه قدس. 

سری دوم که اومدیم پیش بازپرس ، محرم اومد سراغمون. گفت پاشین بریم خوابگاه. دم در بازپرس که دا

 

شتیم کفشامونو می پوشیدیم ، بازپرس به محرم گفتچرا اینا رو می بری خوابگاه. اینجا که براشون خوبه. 

محرم گفت نه خوابگاه براشون مناسبه.

 

محرم اتاقی,داشت انفرادی. طبقه اول بود. 

ما سه نفر از اینجا رفته بودیم شیراز ؛من و ایرج و سلمان. 

سلمان لاغراندام و ریزه بود و شبیه جنوبی ها سیه چرده. سلمان پتروشیمی قبول شده بود. ما تو اتاق محرم می موندیم. بعدش به سلمان اتاق دادند در خوابگاه ملاصدرا . اون رفت و خیالش راحت شد.

یکی از همون روزهای اولیه تو باغ ارم سیفعلی رو دیدیم با بار و بنه.گفت شبا می ره مسافرخونه. محرم گفت بیا بریم پیش ما. اوپم اومد به ما ملحق شد. روز دیگری با صالح آشنا شدیم. صالح.می گفت پس عموش شیراز آشنا داره و رفته تو خونه اونا مفت می خوره می خوابه. به به. واقعا که شیرازیا سنگ تموم می زارند. ولی ما سنگ حموم هم گیرمون نیومده بود. 

صالح برای غذای دانشگاه سلف سرویس ساحلی رو انتخاب کرده بود. صالح بچه ی اهر بود. یک شب که داشتیم از سلف برمی گشتیم شب بود. صالح ازم پرسید این اطراف مسافرخونه سراغ ندارید. 

منظورش این بود که بیاد خوابگاه. 

بابا ما خودمون هم اضافی بودیم. گفتم برو همون خونه انشاء الله بهت خوابگاه می دن. 

دو سه روز بعد شام که به همراه ایرج و سلمان از سلف ساحلی برمی گشتیم صالح هم همراه ما بود. باز از اونا پرسید که مسافرخونه ای جایی سراغ دارن یا نه.

ایرج گفت تو هم بیا بریم خوابگاه پیش ما. همون شب با ما 

صالح اومد. 

یکی دو هفته ی بعد ، میزبان صالح -سنگ حموم سنگ تموم- اومده بوده باغ ارم و سراغ صالح رو می گرفته. صالح بدون خداحافظی از اون هتل کمیته امداد زده بود بیرون. 

از فردای اون شبی که صالح غیبش زده بود اسپانسر صالح همه جا رفته بود :پزشکی قانونی،پلیس ،شهرداری، همه جا رفته بود.آخرین نقطه اومده بود دانشکده. 

اتفاقی از محرم پرسیده بود که صالح رو می شناسه یا نه.محرم هم گفته بود آره خوابگاه پیش ماس.

 

 

 

___________________________________

یادش بخیر!

 

 

تیمور زمانی

خاطرات شیراز

پس از سالها دفتر خاطرات 

پر از عطر شیراز و شاخ نبات

 

خزانش بهار است و اردیبهشت 

نسیمش چنین مثنوی می نوشت 

 

به یاد آر عهد جوانی و عشق 

چو تلفیق شد زندگانی و عشق 

 

که در خاک شیراز و شهر سخن 

که ذکر جمیل است و یار کهن 

 

 

در این مثنوی یادی از "غزنوی "

فضا را کند از قضا مانوی

 

شده فارس ، کانون مهر و وفا

پس از سالها "غزنوی " آشنا 

 

به برگی نوشتم پر از اعتصاب

کنون خاطره مانده مانند خواب

 

کلاس تجارت همه ورشکست

چو میخانه هایی که ساغر شکست

 

شده فارس کانون مهر و وفا 

پس از سالها "غزنوی " آشنا 

 

دل کوچک ما و دانشکده 

به یاد عزیزان چو جشن سده 

 

ز دشتاب و شیراز و پاریس و نیس 

همه خاطرات است و متن سلیس

 

اگر مثنوی باز بر دل نشست 

که این ذکر استاد و شاگردی است 

 

به یاد همه قدر دانیم و بس

همی شکر گویم چو دارم نفس  

 

شبی بود و شیراز پر خاطره 

"زمانی"شده جذب این منظره 

 

 

🌺

__________________________________

 

بیاد همه استادان عزیز دانشکده ،چه آنهایی که افتخار شاگردی ایشان را داشته ام و چه آنهایی که نداشته ام. 

 

 

 

تیمور زمانی ۱۳۹۵/۰۸/۱۷

کلیبر

در آمد (مغولان ) به (مولان) شبی 

درخشید در آسمان کوکبی

 

برادر سه تا شد، شد (اوچ قارداش)

همه در تلاش و به فکر معاش 

 

 دل خسته چون از کلیبر گذشت 

تو گویی خبر تا به خیبر گذشت 

 

رسد داد ما چون به گوش ارس

به یاد دل ما ، خروش ارس 

 

مبارک تویی، ملک بابک تویی

یکی درّ و گوهر به تارک تویی

 

پس این مثنوی شد ز ما یادگار 

برو شکر کن بر در کردگار 

 

تو یعقوب بودی ،شفق با تو بود 

ز یوسف شنیدم که حق با تو بود

 

 چو کنعان و مصر تو شیراز شد 

ز مولان به میلان دلت باز شد 

 

متاللی شده غرق در آب گرم

 اهالی شده شاکی از خواب نرم 

 

نسق در نسق غصب شد از قضا 

کشاورز ناراضی از اقتضا

 

تعلق ندارد متاللی به شهر 

تسلی نیابد ز تغییر دهر

 

چو جشن انارش ترک برنداشت

کسی زآن طرف ماترک برنداشت 

 

طبق در طبق پر (زغالْ اخته)شد 

در هجرت نسق تخته شد 

 

کلیبر نمادی گرفت از زغال 

چه حالی گرفتند از آن اهل حال

 

کلیبر رها کن به قزوین بیا 

چو فرهادها سوی شیرین بیا 

 

 

 

 

 

تیمور زمانی

روز اول شیراز /ویرایش شده

روز اول شیراز 

 

 

__________________________________

 

روزی که رفتیم شیراز، اواخر شهریور بود.هوا گرم بود.تو ترمینال کیوسک تلفن سکه ای پیدا کردیم. ایرج به امیرعلی زنگ زد. ایرج می گفت امیرعلی شیراز خونه داره. می ریم پیش امیرعلی. امیرعلی آدرس داد بریم جلوی پارک آزادی در فلکه گاز.

 ایرج شده بود بزرگتر ما. از ما پنج سال بزرگتر بود. دیرتر براش شناسنامه گرفته بودند. 

سوار تاکسی شدیم رفتیم.

جلوی پارک با ساکهامون منتظر ایستادیم تا امیرعلی بیاد. 

 ما که از آذربایجان اومده بودیم ،کاپشن پوشیده بودیم. نمی دونستیم هوای شیراز خیلی گرمه. مردم به ما چهارچشمی نگاه می کردند. 

دیدیم امیرعلی اومد. شلوار مشکی و پیراهن سفید.مثل همیشه. ما امیرعلی رو به اسم (کتابفروشی نیما) می شناختیم. اینجا آقا برای خودش کتابفروشی داشت و در شیراز دانشجوی مدیریت بازرگانی بود.دوازده سیزده سال از ما بزرگتر.امیرآقا هیکلی بود.با صورت گوشت آلودش سبیل هم داشت. می گفتند داخل شهر هرجا میره خودشو بازپرس جا می زنه و کاراشو مردم زود راه می اندازند. تو خیاطی. تو بنگاه و تو سایر فروشگاهها. البته خیلی هم بازپرس بودن به تیپش هم می خورد.

 

با هم رفتیم خونه امیرعلی تو فلکه گاز. طبقه همکف بود. واحدی بود با چند اتاق. امیرعلی خونه رو خودش اجاره کرده بود و هر اتاق رو به ی بابایی اعم از دانشجو و غیر دانشجو اجاره داده بود. کرایه خودش مجانی می افتاد. شاید هم ی چیزی هم سود می کرد. خدا می دونه. شاید. 

 

اولین بار بود با محیط دانشجویی آشنا می شدیم. اونجا که رسیدیم ی دانشجویی اومد دنبالمون. اسمش محرم بود. ایرج می شناختش. اومد و محترمانه خوش و بش کرد. سپس ما رو برد دم جهاد دانشگاهی. 

دیدم اونجا روی ی مقوایی نوشته اند که ثبت نام یک هفته به تاخیر افتاده. یک سری کاغذ چسبونده بودند برای جابجایی دانشجو. از این دانشگاه به اون دانشگاه.

 

اسم محرم رو قبلا شنیده بودم.محرم ترم نه حقوق بود. با همکلاسیش ازدواج کرده بود. از پرویز محمدی شنیده بودم. وقتی باهاش مشورت کردم که اولویت دومم حقوق شهید بهشتی باشه یا شیراز ، بهم می گفت که اولویت اول شیراز باشه.می گفت وقی با اردوهای ورزشی می ریم شیراز دلمون نمیاد برگردیم. بعدش گفت محرم اونجاس. برای حسن ختام هم لبخند ملیحی روی لبای پرویز گل کرد.

بعدا که به محرم حرفهای پرویز رو تعریف کردم خندید. گفت پرویز گفته محرم شیراز را آباد کرده شما هم برید اونجا را آباد کنید. محرم کلی خندید.

 

فکر نمی کردم به این زودی شیراز رو ببینم و برم حافظیه و سعدی. 

 

آره، روی مقوایی بزرگ نوشته بودند که ثبت نام یک هفته عقب افتاده.هنوز غروب نشده بود. از همون خیابون ساحلی محرم ما رو برد خوابگاه قدس. سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه نهم. وارد سالن که شدیم انگار وارد غاری باستانی و تاریک شده بودیم. سالن چراغ نداشت. اجاقی در سالن بود و کتری سیاهی روی یکی از شعله های گاز اجاق داشت قل قل می کردم. بهش گفتم :

"عموجون دمت گرم! "

اونم به من گفت :

"بفرمایید آب جوش! "

عجب دیالوگی!

 

رفتیم یکی از اتاقها. ما رو محرم به دوستاش معرفی کرد. گفت اینا سال اولی ن. یعنی تازه اول بدبختی. تبریک و خوش آمد گویی شروع شد. هنوز ننشسته برخاستیم. 

منو باش که در مورد خوابگاه چی فکر می کردم. فک می کردم خوابگه بهشته. مدینه فاضله س. من چی می دونستم اونجا چه خبره. یکی از بچه ها که بعدها یعنی سالهای بعد که باهاش هم اتاق شدیم می گفت خوابگاه یعنی محل خواب. یعنی باید بگیریم بخوابیم. بچه بوانات بود.

از خوابگاه برگشتیم هوا تاریک شده بود. ما غریب بودیم. هنوز شیراز با ما ایاق نشده بود. کسی نبود به زبون ما گپ بزنه. مزه ی آبش هم با آب منطقه ما فرق داشت.آهکی بود. اولین بارمون بود لهجه زیبای شیرازی می شنیدیم. من به یاد آقای ده بزرگی ، شاعر شیرازی بودم که تو شیراز ببینیمش. با احد آقا اولین بار تو نیشابور آشنا شده بودم. بعد این دیدار در همدان اتفاق افتاد. سال بعدش در رامسر. الان هم اومدیم شیراز. می گفتند شهر شعر و شرابه. ما که الکلی نیستیم خدایا!

شب دوباره برگشتیم خونه امیرعلی.

 شام ، دانشجویی بود. ترکیب خوشمزه ای از تخم مرغ آب پز و سیب زمینی و پیاز داغ و والسلام. 

صبح تصمیم به بازگشت گرفتیم. باید می رفتیم برای خودمون وسایل می آوردیم. تاکسی گرفتیم رفتیم ترمینال. تاکسی پنجاه تومان کرایه طلب می کرد از ما. ایرج سی تومان بیشتر بهش نداد.اونم بعد از کلی جر و بحث. 

دیروز که از ترمینال اومده بودیم فلکه گاز ، تاکسیو پنجاه گرفته بود. امیرعلی به ایرج اون روز گفت یادم رفت بگم بیشتر از بیست تومان به تاکسی ندی. ایرج یادش مونده بود.تاکسیو که نتونسته بود پول بیشتری بگیره نخواست ما دست خالی بریم. دلش می هواست به ما چیزی بگه. از داخل تاکسی به ایرج گفت :( بزار راهنمایی ت کنم ، از این به بعد هر وقت تاکسی سوار شدی اول کرایه تو بو گو! ) 

می گن ی بابایی می ره ا

 

 

 

از کسی قرض می خواد. بهش پول که نمی دن هیچ ،هنگام برگشتن فحشش هم می دن. می پرسه چرا فحشم دادین. می گن نخواستیم دست خال بری.

 

زدیم رفتیم بلیط گرفتیم برای تهران. نمی دونستیم باز هوای جنوب خیلی گرمه. بلیط برای اولین ماشین گرفتیم. برای ساعت ده. به به. پدرمون دراومد تو مسیر شیراز -تهران از گرما. اونم با اتوبوسهای بدون امکانات اون وقت. وای چقدر گرم بود. داخل اتوبوس هم مثل تنور بود. 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

___________________________________

تیمور زمانی

روز اول شیراز

روز اول شیراز 

 

 

__________________________________

 

روزی که رفتیم شیراز، اواخر شهریور بود.هوا گرم بود.تو ترمینال کیوسک تلفن سکه ای پیدا کردیم. ایرج به امیرعلی زنگ زد. ایرج می گفت امیرعلی شیراز خونه داره. می ریم پیش امیرعلی. امیرعلی آدرس داد بریم جلوی پارک آزادی در فلکه گاز.

 ایرج شده بود بزرگتر ما. سوار تاکسی شدیم رفتیم.

جلوی پارک با ساکهامون منتظر ایستادیم تا امیرعلی بیاد. 

 ما که از آذربایجان اومده بودیم ،کاپشن پوشیده بودیم. نمی دونستیم هوای شیراز خیلی گرمه. مردم به ما چهارچشمی نگاه می کردند. 

دیدم امیرعلی اومد. شلوار مشکی و پیراهن سفید.مثل همیشه. ما امیرعلی رو به اسم (کتابفروشی نیما) می شناختیم. اینجا آقا برای خودش کتابفروشی داشت. امیرعلی دانشجوی مدیریت بازرگانی بود.

 

با هم رفتیم خونه امیرعلی تو فلکه گاز. طبقه همکف بود. واحدی بود با چند اتاق. امیرعلی خونه رو خودش اجاره کرده بود و هر اتاق رو به ی بابایی اعم از دانشجو و غیر دانشجو اجاره داده بود. کرایه خودش مجانی می افتاد. شاید هم ی چیزی هم سود می کرد. خدا می دونه. شاید. 

 

اولین بار بود با محیط دانشجویی آشنا می شدیم. اونجا که رسیدیم ی دانشجویی اومد دنبالمون. اسمش محرم بود. ایرج می شناختش. اومد و محترمانه خوش و بش کرد. سپس ما رو برد دم جهاد دانشگاهی. 

دیدم اونجا روی ی مقوایی نوشته اند که ثبت نام یک هفته به تاخیر افتاده. یک سری کاغذ چسبونده بودند برای جابجایی دانشجو. از این دانشگاه به اون دانشگاه.

 

اسم محرم رو قبلا شنیده بودم. از پرویز محمدی شنیده بودم. وقتی باهاش مشورت کردم که اولویت دومم حقوق شهید بهشتی باشه یا شیراز ، بهم می گفت که اولویت اول شیراز باشه.می گفت وقی با اردوهای ورزشی می ریم شیراز دلمون نمیاد برگردیم. بعدش گفت محرم اونجاس. برای حسن ختام هم لبخند ملیحی روی لبای پرویز گل کرد.

بعدا که به محرم حرفهای پرویز رو تعریف کردم خندید. گفت پرویز گفته محرم شیراز را آباد کرده شما هم برید اونجا را آباد کنید. محرم کلی خندید.

 

فکر نمی کردم به این زودی شیراز رو ببینم و برم حافظیه و سعدی. 

 

آره، روی مقوایی نوشته بودند که ثبت نام یک هفته عقب افتاده.هنوز غروب نشده بود. از همون خیابون ساحلی محرم ما رو برد خوابگاه قدس. سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه نهم. وارد سالن که شدیم انگار وارد غاری باستانی و تاریک شده بودیم. سالن چراغ نداشت. اجاقی در سالن بود و کتری سیاهی روی یکی از شعله اجاق داشت قل قل می کردم. بهش گفتم :"عموجون دمت گرم! "

اونم به من گفت :"بفرمایید آب جوش! "

 

 

رفتیم یکی از اتاقها. ما رو محرم به دوستاش معرفی کرد. گفت اینا سال اولی ن. تبریک و خوش آمد گویی شروع شد. هنوز ننشسته برخاستیم. 

منو باش که در مورد خوابگاه چی فکر می کردم. فک می کردم خوابگه بهشته. مدینه فاضله س. من چی می دونستم اونجا چه خبره. یکی از بچه ها که بعدها یعنی سالهای بعد که باهاش هم اتاق شدیم می گفت خوابگاه یعنی محل خواب. یعنی باید بگیریم بخوابیم. بچه بوانات بود.

از خوابگاه برگشتیم هوا تاریک شده بود. ما غریب بودیم. هنوز شیراز با ما ایاق نشده بود. کسی نبود به زبون ما گپ بزنه. اولین بارمون بود لهجه زیبای شیرازی می شنیدیم. من به یاد آقای ده بزرگی ، شاعر شیرازی بودم که تو شیراز ببینیمش. با احد آقا اولین بار تو نیشابور آشنا شده بودم. بعد این دیدار در همدان اتفاق افتاد. سال بعدش در رامسر. الان هم اومدیم شیراز. می گفتند شهر شعر و شرابه. ما که الکلی نیستیم خدایا. 

شب دوباره برگشتیم خونه امیرعلی. شام ، دانشجویی بود. ترکیب خوشمزه ای از تخم مرغ آب پز و سیب زمینی و پیاز داغ والسلام. 

صبح تصمیم به بازگشت گرفتیم. باید می رفتیم برای خودمون وسایل می آوردیم. تاکسی گرفتیم رفتیم ترمینال. تاکسی پنجاه تومان کرایه طلب می کرد از ما. ایرج سی تومان بیشتر بهش نداد.اونم بعد از کلی جر و بحث. 

دیروز که از ترمینال اومده بودیم فلکه گاز ، تاکسیو پنجاه گرفته بود. امیرعلی به ایرج اون روز گفت یادم رفت بگم بیشتر از بیست تومان به تاکسی ندی. ایرج یادش مونده بود.تاکسیو به ایرج گفت :( بزار راهنمایی ت کنم ، از این به بعد هر وقت تاکسی سوار شدی اول کرایه تو بو گو! ) 

 

زدیم رفتیم بلیط گرفتیم برای تهران. نمی دونستیم باز هوای جنوب خیلی گرمه. بلیط برای اولین ماشین گرفتیم. برای ساعت ده. به به. پدرمون دراومد تو جاده شیراز از گرما. اونم با اتوبوسهای اون وقت. وای چقدر گرم بود. داخل اتوبوس هم مثل تنور بود. 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

تیمورزمانی ۱۳۹۵/۰۸/۱۳

 

 

__________________________________

شعری برای مجتمع قضایی ملاصدرای شیراز

یارب از قسمت خود ،کسرم از آمار مکن 

دل این بنده به پرونده گرفتار مکن

 

همچو یاران گل حلقه ی "ملاصدرا "

دل من غم زده از غصه ی اسفار مکن 

 

شبی از خاطر من یاد "کشاورز" گذشت 

بجز از لطف و کرم بر دلم اخطار مکن 

 

مفلس و معسر درگاه تو ام من شب و روز 

خرج این مرحله بر بنده ی خود بار مکن 

 

من به قربان صفای دل اسماعیلم 

به حضور دل من غیر خود احضار مکن 

 

چو ندارد دگر این لایحه ها اقدامی 

دگر اقدام به تنبیه دل افگار مکن 

 

 

 

چند گفتم که "زمانی " بگذر از رخ ماه 

شب پر جاذبه با دافعه دیدار مکن 

 

 

 

 

___________________________________

 

۱۳۹۵/۰۸/۱۲ تیمورزمانی 

 

تقدیم به همه دوستان ملاصدرا بویژه جناب تک بند و کشاورز رفته به تجدید نظر و جناب مزارعی و بقیه همکلاسی های عزیز 

 

 

-تیمور زمانی

تو بگو

خاطرات من و چشم تر ما را تو بگو

غزل عاشقی و صلح و صفا را تو بگو 

 

دل بیمار مرا زنده کن از دولت عشق

عشقبازی کن و قانون شفا را تو بگو 

 

پیش تو مست نگاهیم و در این محفل انس 

خط مضمون قشنگ شعرا را تو بگو 

 

یادی از ما چو شد ای دوست به یاران عزیز 

شبی آهسته از این دل به مدارا تو بگو

 

سالها رفت و تو باز آمده ای در دل ما  

در کلاس گل ما درس وفا را تو بگو

 

آنچه با نام "زمانی" به زمان آمد و رفت 

شعر ما بود ولی قدر و بها را تو بگو 

 

 

___________________________________

 

تیمورزمانی ۱۳۹۵/۰۸/۱۳

 

اینم شعر جدید

شعری برای کلیبر و مولان

در آمد (مغولان ) به (مولان) شبی 

درخشید در آسمان کوکبی

 

برادر سه تا شد، شد (اوچ قارداش)

همه در تلاش و به فکر معاش 

 

 دل خسته چون از کلیبر گذشت 

تو گویی خبر تا به خیبر گذشت 

 

رسد داد ما چون به گوش ارس

به یاد دل ما ، خروش ارس 

 

مبارک تویی، ملک بابک تویی

یکی درّ و گوهر به تارک تویی

 

پس این مثنوی شد ز ما یادگار 

برو شکر کن بر در کردگار 

 

 

 

تیمورزمانی ۱۳۹۵/۰۸/۱۴ 

تقدیم به یاغیبعلی عزیز !