دیگه نمی خوامت!
❤️
دیگه نمی خوامت!
__________________________________
وقتی دانشجوی زبان بودم، فصل امتحانات به ندرت دفتر می رفتم. طاهر ، منشی مون هم مثل خود من بود.
ولی بطور اتفاقی روزی دلم خواست برم و به دفتر سری بزنم.
نزدیک ظهر ، تلفن زنگ زد.
خانمی جوان بعد از اطمینان از اینکه که داره با من صحبت می کنه، گفت :آقای زمانی!؟
-بله، بفرمایید!
-خودتون هستید!؟
-بله!
( بله ) دوم رو که شنید، پشت تلفن بلند بلند گریه کرد و شروع کرد به گفتن قصه ی زندگی خود:
"من با شوهرم که ازدواج کرده ام ، نقده ای هستیم هر دو تا مون.به خاطر شغل شوهرم پیرانشهر زندگی می کنیم.
شوهرم قبل از من دختر دیگه ای رو دوست داشته. مثل لیلی و مجنون. ولی قسمت شده با من ازدواج کنه .
الان دختره اومده پیرانشهر معلم شده. اینا همدیگه رو اینجا پیدا کرده اند و شماره تلفن رد و بدل شده و می خوان با همدیگه ازدواج کنن. شوهرم هم می خواد منو طلاق بده. "
گریه امانش نمی داد. یکی دو نفر ارباب رجوع هم منتظر بودند مکالمه تلفنی ما تموم بشه.
گفتم : خانم گریه نکن بزار ما هم راهنمایی کنیم.
مگه گریه ی خانم تموم شدنی بود. از تن صداش حدس می زدم خانمی است تقریبا ۲۵ساله.
چندین بار حین حرفهای خانم گفتم که گریه نکند تا نوبت ما بشه و بزاره ما هم حرف بزنیم.
ولی داشت یکریز هم گریه می کرد هم حرف می زد.
بدتر از بچه ای که قاقالی شو به زور از دستش بگیری و اون بخواد و تو ندی و بخندی و کفرشو دربیاد!
خانم باز پشت تلفن ادامه داد:
"قبل از کشف شدن موضوع ، ی بار اومدم خونه دیدم شماره ناشناسی افتاده روی گوشی خونه. ی بار تلفن.زنگ زد ، شوهرم پرید سمت گوشی و خودش جواب داد. ی بار هم دو سااااااعت مکالمه تلفنی داشت. مطلقا هم به من هم نمی گفت پشت تلفن کیه و چه کاره س . "
باز با گریه ادامه داد :
" بعدش که موضوع برملا شد. گفت می خوام تو رو طلاق بدم ، اونو بگیرم."
(اینجا که رسید تو دلم گفتم پدر عشق بسوزد ...)
خانم باز ادامه داد:
"گفتم : مهریه من چی می شه!؟
گفت: کارمند پول نداره که مهریه بدهد. نصف حقوق صرف خرج خونه می شه و نصف دیگه ش هم صرف پرداخت اقساط وام بانکی.
منم گریه کردم گفتم تو باید مهریه منو بدی منم برم ی آپارتمان بخرم و با شوهر آیندم توش زندگی کنم.
شوهرم با شنیدن این حرف ناراحت شد. "
ذهن من دنبال راه حل می گشت. دنبال یک راه حل ضربتی بود. راهی که منتهی به دادگاه نشه ولی زود تموم بشه.
گریه ادامه داشت. مثل چی بگم آخه. مثل آژیری که تموم شدنی نبود. به حرفم گوش نمی داد. ساکت نمی شد. یا باید تلفن رو می کوبیدم رو شاسی یا باید تحمل می کردم. چاره ای نبود. تحمل کردم.
گفتم :بترسونش. بگو زنگ می زنم به مسئول مربوطه در اداره تون !
با گریه گفت:خودش مسئوله تو همون اداره. ی روز هم اتفاقا خود دختره تماس گرفت. گفت می خوام با شوهرت ازدواج کنم. گفتم زندگی من.چی می شه!؟ گفت:مشکلی نیست. با هم زندگی می کنیم. "
دیدم نمی شه. باز داشت آب غوره می گرفت خانم.
من یهو یاد کتابی روانشناسی افتادم که (خلع سلاح روانی ) رو ازش یاد گرفتم. همزمان یاد دختر فقیر خاک نشینی افتادم که از فقر و نداری با مرد زن و بچه داری ازدواج کرده بود و هووش خیلی اذیتش می کرد. شنیده بودم زن اول فقط ظرفای خونه رو می ده زن دوم می شوره و مطلقا اجازه ی پخت و پز و کار دیگه بهش نمی ده و شبا رخت و پلاسشو تو آشپزخانه می اندازه.
فوری گفتم :
"هر وقت شوهرت اومد خونه ،شما نباید گریه کنی. گریه شما باعث می شه اونم پر رو شه. شما باید خودتو خوشحال و خندان نشون بدی تا اون متعادل بشه. بعدشم، هر وقت گفت می خوام زن بگیرم. بگو برو بگیر! این خونه خانم داره ، ی کنیز هم لازم داره. من سر جای خودم هستم اونم می آد بیرون پشت در می خوابه. زمستونم تو آشپزخونه. "
(آشپزخونه ) واژه ای بود مثل یک نورافکن خیلی بزرگ!
خیلی بیش از حد براش شادی بخش بود.
انگاری کلیدی بود که باهاش همه جا روشن می شد.
قبلا تو کتابای مختلف ،تأثیر کلماتو خونده بودم ولی به چشم خود اثراتشو ندیدم بودم.
به به. آفرین به خودم! (چشمک! )
در کمتر از ثانیه ، قاه قاه خنده های بی اختیار خانم شروع شد.
با خود گفتم این خانم با گریه هاش زمین و زمان رو از خودش متنفر کرده بود. حالا باید بگیم خانم نخند!
گفتم بزار بخنده. بیچاره تو این مدت کلی زجر کشیده.
ادامه دادم :
"هر وقت هم صحبت طلاق شد بهش بگو اگه می خواهی منو طلاق بدی ، باشه. منم طلاق می خوام. برو دادگاه شکایت دادخواست بده . دادگاه کاری به مهریه نداره. ولی تو دفتر طلاق، اگه ظرف سه ماه نتونی مهریه منو بدی حکم دادگاه لغو می شه و انگار که اصلا دادگاه نرفتی. "
خانم.تشکر کرد.
ازم آدرس دفتر رو پرسید.
گفتم :درست روبروی دادگاه.
گفت :اگه کارم به طلاق کشید می آم به شما وکالت می دم.
گفتم :با این چیزایی که یادتون دادم هیچ وقت کار به
طلاق ن
می کشه.
من برگ برنده ای داده بودم دست خانم که می تونست هر لحظه اونو رو کنه و شوهره خفه شه.
می تونست مثل نارنجک جنگی ازش استفاده کنه.
________________________________
فردای اون روز اومدم دفتر دیدم همون شماره افتاده رو گوشی.
من نمی تونستم به خونه صاحب فلان مقام تماس بگیرم (خود سانسوری منو ببخشید لطفا ! )
پس فردای روز دیالوگ ماندگار ، تلفن زنگ زد. همون خانمه بود.
گفت : دو روزه به جون شما دعا می کنم. اون روز وقتی شوهرم اومد خونه ، همونطوری که شما گفته بودید خودمو خوشحال و خندان نشون دادم. آقا پرسید چرا گریه نمی کنی!؟چرا سرتو نمی کوبی به دیوار!؟ منم همون حرفایی که یادم داده بودید بهش گفتم و آقا بدون اینکه لباساشو دربیاره فوری رفت سراغ تلفن و به دختره زنگ زد گفت دیگه نمی خوامت!"
دیدم اون روز که فصل امتحانات اتفاقی رفته بودم دفتر ، هیچ وقت اتفاقی نبوده.
یادش بخیر!
___________________________________
تیمور زمانی