❤️

 

جزیره ی اسرار آمیز 

 

___________________________________

 

اولین برنامه غذایی هفته رو که زده بودند به در محل فروش ژتون هفتگی سلف ساحلی ، تو برنامه برای شام یکشنبه (آبگوشت )بود.

خیلی خوشحال شدیم. دل کوچکمون برای آبگوشت دستپخت مادرامون خیلی تنگ شده بود. ایرج از همه بیشتر خوشحال بود. ما ایرج رو دایی خطاب می کردیم. فقط ما نبودیم. کل نقده ای ها ایرج رو ( دایی )یا (ایرش دایی ) می شناسند.

 از همون بچگی که دوره راهنمایی سه سال مبصر ما شده بود همین برند رو داشت. بسیار شوخ طبع و خوش مشرب.

 

 آبگوشت آذری ها حرف نداره بویژه که در کنارش فلفل تیز و سبزی خوردن و دوغ مشتی هم باشه.

 اگه کوفته تبریزی باشه که واویلا. شک ندارم اگه خواجه حافظ بود به جای "قند مصری "که در شعر "خوشا شیراز و وضع بی مثالش آورده " طوری کوفته رو جاسازی می کرد که عقل جن هم بهش نمی رسید . 

 

همه از عصر چهارشنبه لحظه شماری می کردیم که بریم آبگوشت رو بزنیم تو رگ.

 

تو همون اتاق محرم فقط و فقط منتظر بودیم عصر یکشنبه خیلی زود برسه. 

عقربه های ساعت خیلی کند حرکت می کردند و بچه های گرسنه منتظر یک شام عشقی.

 شمارش معکوس شروع شد. دیدم دایی از همه زودتر آماده شده و لباس پوشیده. 

تو همون خیابان ساحلی مسابقه ی پیاده روی سریع گذاشتیم. دایی عمری فوتبال بازی کرده بود. ما حریفش نمی شدیم. اولین نفر بودیم که رسیدیم سلف. 

آشپزا تعجب کرده بودند.

 "می گم بابا اینا کی ان " از همونجا کلید خورد. "جعفر پلی بوی" هم تو همون سلف خدمت می کرد. 

دیدیم نه بابا به جای آب گوشت دارن آب کوفت می دن به خوردمون. 

نه فضای مجازی بود که پخشش کنیم نه حقوق بشری بود نه چیزی. 

یک ملاقه از گوشت و نخود و دیب دمینی کوبیده و قاطی شده و یک ملاقه از آب گوشت می ریختند تو سینی دانشجو و جزیره اسرار آمیز درست می کردند و می دادند به خورد آینده سازان مملکت. 

 

حیف اون حدّت و شدّت و شور و شوقی که تا رسیدن به آبگوشت خیالی تو خیابون ساحلی دویده بودیم.

 داشتیم دست از پا دراز تر برمی گشتیم. به بچه ها گفتم بازپرس حق داره بیرون خونه بگیره و برای خودش خوش بگذرونه. 

دایی خیلی ناراحت بود. گفتم اگه نمی خوردیم چکار می کردیم. چی می خواستیم بخوریم.

 دایی اخماش تو هم بود. اخمای اونو فقط خنده های سیاهپوستی سلمان می تونست جبران کنه. حوصله برگشتن به خوابگاه رو نداشتیم. 

حال دایی خیلی گرفته بود. من بی تو دلم گرفته چون ابر. مشکل دایی تنها آبگوشت نبود.

  در شناسنامه ی دایی ۱۳۵۱ بود و خودشم دانشجوی انصرافی ریاضی پیام نور بود. حین ثبت نام در ساختمان جهاد دانشگاهی در آخرین مرحله یا معافیت تحصیلی می خواستند و یا کارت پایان خدمت. دایی نداشت.

 دایی بریده های روزنامه ها و مجلات رو با خود آورده بود که دانشجوی انصرافی پیام نور هم می تونه دوباره دانشگاه دولتی قبول شه . ازش قبول نکردند. گفتند برو حوزه ی نظام وظیفه شیراز و نامه بیار.

دایی گفت :(آخی من که شیرازدی نیستم. )

گفتند :(ایرونی که هستی ).

 

ولی دایی کارت انتخاب واحد ترم اول رو گرفته بود. 

دایی با حالت بدتر از برگشتن از سلف اون سری که گفتم از جهاد دانشگاهی با من زد بیرون. 

 

 

موضوع رو بعدا با بازپرس مطرح کرده بود.

 تو اون هوای گرم شیراز بازپرس کتش رو پوشیده بود و با هم رفته بودند حوزه نظام وظیفه شیراز. 

جر و بحث شده بود با سرهنگی در حوزه. 

به هیچ صراطی مستقیم نشده بودند. 

اگه جور نمی شد قبولی دایی لغو می شد. باید می رفت پا می چسبوند. 

کدوم سربازخونه!؟ خدا می دونه. ولی دایی زرنگ بود. کسی حریفش نبود. الانم نیست. 

هرچقدر هم زرنگ بود باز به پای بازپرس نمی رسید.

 

 سالها پیش بازپرس برای حل مشکل بهرام دیوانی پیش دکتر انجوی نژاد رفته بود. 

بهرام ترم آخر تو یکی از درسهای فقه یا قواعد فقه دکتر انجوی نژاد نمره نیاورده بود. 

درسها هم سالی یکبار ارائه می شد. هر ترم نبود. بازپرس باز تو هوای جنگ شیراز ، کت رو پوشیده بود و رفته بود اتاق آقای دکتر و در نقش دایی بهرام وارد مذاکره شده بود.

 

 ازش خواهش کرده بود به بهرام نمره بدهد. دکتر که قبول نمی کرد این حرفا رو از کسی.

 ولی بازپرس زرنگ بود. گفته بود بهرام خواهرزاده ی منه. پدرش سالیان پیش فوت کرده و مادرش با یک چرخ خیاطی دستی چرخ زندگی رو چرخونده و بچه هاشو به اینجا رسونده. دل سنگ دکتر نرم شده بود.گفته بود اگه به بهرام نمره ندی ، بهرام نه ترمه می شه.بهش خوابگاه هم نمی دن. خرجش رو کی می خواد بده!؟ مادرشم دیگه پیر شده و زورش به چرخوند چرخ خیاطی نمی رسه. 

 

بازپرس نقش دایی بهرام رو خیلی خوب بازی کرده بود. بابا تو دیگه کی هستی؟ این استعداد رو اینجا چرا خرج می کنی بزن برو هالیوود.میلیاردی کار کن. مدیریت بحران رو اونجا پیاده کن. بد می 

گم!؟

 

 

ولی بازپرس نتونسته بود تو حوزه نظام وظیفه کاری بکنه. باز پرس باید نیروهای فکری و ذهنی ش رو برای حل مشکل بسیج می کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 که موانع رو دور بزنه. 

 

نقشه ی بعدی این شد که دایی بره تهرون.

  دایی با اینکه خوب فارسی بلد نبود ولی لم کار دستش می افتاد خوب بلد بود چکار کنه. 

 

 

دایی اصالتا بچه روستای باستانی حسنلو بود. هم ولایتی محرم و بیش از حد رفیق باز.

 

 بین دانشجوهای تهرون خیلی رفیق داشت. قرار شد دایی بره تهران و نماینده نقده رو ببینه.

بابا کوهی نبود که بگه پسرم غصه نخور من دعا می کنم برات. نماینده بود و کار از دستش برمی اومد.

 

دایی از تهرون و بازپرس هم از شیراز ، دست به دست هم داده بودند این معضل رو حل کنن.

 

 چشمهای دایی خیلی ضعیف بود. اگه سربازی هم.می رفت هیچ پادگانی اونو به سربازی نمی پذیرفت..مگه می شه با چشم ضعیف خدمت کرد!؟نباید تیر در می کرد!؟ آخه با کدوم چشم!؟

 

دایی حقش بود که سربازی رو هم بپیچونه و معاف شه. ولی برای پیچوندن سربازی خیلی زود بود. چون هنوز به درجه ی بازپرس نرسیده بود. 

مشکل دایی تنها خدمت نبود ؛دک دایی رو اگه می زدند دیگه حوصله رقابت کنکور نفس گیر اون زمان رو نداشت.الان نبود که طرف بره بدون کنکور تو کلاسهای پیام نور بشینه. 

حالا دانشگاه به جهنم ، به همشهریامون چی می گفت!؟

کی باور می کرد حرفهای دایی رو!؟

دایی هفده روز تو تهران همه جا رفت ولی دست خالی برگشت. 

بازم خدا پدر و مادر بازپرس رو بیامرزه. مثل زورو دوباره اومد و دایی رو نجات داد.

بازپرس هیچ وقت دایی رو دایی خطاب نمی کرد. فقط بهش می گفت ایرج. 

این بار هم بهش گفته بود :" ایرج تو همون روز اول ثبت نام ، کارت انتحاب واحد گرفتی و شماره ی دانشجویی داری. این یعنی الان تو دانشجویی."

 

این حرفا حکم پنی سیلین داشت برای دایی. با این حرفا کیفش کوک می شد. 

بازپرس و دایی تو ی دانشکده بودند. بازپرس مدیریت بازرگانی 

می خوند و دایی اقتصاد نظری. 

بازپرس رو کارمندان دانشکده و بخش شون خوب می شناختند.

بازپرس از کارمند مربوطه که یک خانم بود ، خواهش کرده بود که هر وقت نامه اومد از حوزه ی نظام وظیفه که ایرج مشمول است و معافیت نداره ، خواهش می کنم اون نامه رو نزار تو پرونده ش. 

 

اونم با لبخند ملیح شیرازی گفته بود :(باشه، چشم ! )

 

 

با این ترفند بازپرس و لبخند و چشم گفتن خانم کارمند ، مشکل دایی حل شد. 

 

سال ۷۵ رفته بودم شیراز و نامه گرفتم برم سربازی. نقده که برگشتم . دایی از شیراز تماس گرفت و گفت به من می گن معافیت تحصیلی نداری. 

با خود گفتم دایی جووووون یادش بخیر!

 

نمی دونم اونو چه جوری حل کرد. شایدم اون وقت‌ها به مرحله استنطاق و بازپرسی رسیده بود. 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

__________________________________

 

تیمور زمانی