احمد چاخان 

 

 

___________________________________

 

 

"آقایون سلام!

شما بهترین رشته رو انتخاب کرده اید. رشته شما از تجربی و پزشکی هم بالا تره. رشته ی شما خیلی پردرآمد است. 

شما از امروز باید قدر رشته خودتونو بدونید. انتخاب شما خیلی خوب بوده. شما از حالا باید انتخاب رشته کنید نه سه سال بعد. رشته حقوق بهترین رشته ای است که انتخاب خواهید کرد.

 

این پولی که دولت برای قاضی ها می پردازه ارزشش رو داره. 

 

روزی سر کلاس بودم. مدیر مدرسه بهم خبر داد تلفن داری. دیدم قاضی از ارومیه برام زنگ زده. گفت کار ترجمه داریم. کلاس رو با عجله سپردم به مدیر و زود رفتم ارومیه. دیدم در اتاق قاضی دو نفر زن و شوهر تاجر آفریقایی رو آورده اند. قاضی پرسید :این پولهایی رو که داشتید چکار کردید!؟

خانمه گفت ی خورده شو تو ایران خرج کردیم و ی خورده شو فرستادیم آفریقا.

 

قاضی گفت :نه خانم. اینطوری نمی شه. 

 

بعد قاضی به کفشهای خانم نگاهی کرد و گفت :این کفشتونو اصلا دربیارین. 

کفشو در آوردند و گذاشتند رو میز قاضی. 

 

متخصص اومد با انبردست پاشنه کفشو کند. 

دوتا دونه الماس افتادند رو میز قاضی. وای چه برقی می زدند!"

 

_________________________________

اینا حرفهای معلم ما بود. اوایل مهر سال۱۳۶۸ کلاس زبان داشتیم. معلم همینکه وارد کلاس شد پشت میزی که مثل تریبون بود قرار گرفت و یک ریز سخنرانی کرد. 

آقا معلمی با موی سر کم پشت و ریش و سبیل تراشیده و کاپشنی بر تن.

 مثل چرچیل که رفته بود در مدرسه دوران کودکی خود سخنرانی کنه ، دبیر زبان هم شروع کرده بود به یک سخنرانی انگیزشی بسیار قوی. چرچیل فقط یک جمله گفته بود :(هرگز ، هرگز و هرگز تسلیم نشوید. )ولی معلم باید ساعت کلاس رو پر می کرد.

 

ما تا اون وقت که کلاس دوم دبیرستان بودیم کسی مثل اون ندیده بودیم. تا الانش هم ندیدیم. 

من رشته ی فرهنگ و ادب رو انتخاب کرده بودم که برم شاعر بشم. بشم حافظ. شعرام چاپ شه. هنوز اون وقت‌ها سعدی رو نمی شناختم. 

ساعتهای طولانی بدون اینکه حتی یک کلمه از معانی شعرهای حافظ رو بدونم دیوان حافظ خونده بودم. 

معلم زبان به جای تدریس زبان با این سخنرانی داشت مسیر زندگی ما رو عوض می کرد. 

انتخاب واژه ها و پشت سر هم گفتن جملات ، استرس هایی که بر روی برخی کلمات می گذاشت، استفاده از حرکات دست و هماهنگی حرکات دست و صحبتها و حرکات چشم و ایستاده صحبت کردن ، فکر و ذهن ما رو تحت تأثیر قرار داد. 

دهنمون وا مونده بود. 

بقیه معلما یا می اومدند هفته اول رو به خوش و بش می گذروندند و یا مثل پرویز محمدی بکوب طوری درس می دادند که انگار خود اینا طراح سؤالات کنکور هستند.

سخنرانی گیرا و جذاب معلم زبان انقدر شیرین و جذاب بود که همه حواسشون به معلم بود.

چه شیرین فارسی صحبت می کرد. تا به حال هیشکی مثل اون برای ما فارسی صحبت نکرده بود. 

داشت دنیایی رویایی و آرمانی پر از شادی و خوشبختی رو برای ما به تصویر می کشید و طوری صحبت می کرد  

که انگار موفقیت همه ما حتمی و قطعی است. 

همون سال یکی از بچه های دبیرستان نظامی رتبه ۲سراسری شده بود و حقوق تهران قبول شده بود. 

استاد زبان طوری زندگی و درس اونو تعریف کرد که نگو و نپرس. 

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید.

 

-:" اون دانش آموز که همین امسال رتبه ۲ آورده و رفته دانشگاه تهران ، خانواده ای بسیار فقیر داشتند. با لباسی خیلی فقیرانه و نامناسب می اومد کلاس و همیشه دیرتر از همه می اومد و اجازه می گرفت که دستاشو کنار بخاری گرم کنه. "

معلم یک ریز صحبت می کرد و همه گوش می دادند. 

من همیشه علاقه داشتم ردیف اول بشینم. 

حتی دانشگاه هم که رفتم این عادت رو حفظ کردم. 

زیر چشمی نگاهی به جلال کردم دیدم جلال چهارچشمی حواسش به معلم است. 

 

- اون آقا هیچی نداشت. زحمت کشید و دانشگاه تهران قبول شد.

 

اون روز درس نداد.

 چهل دقیقه پشت سر هم سخنرانی کرد.

ما دو شیفت می رفتیم مدرسه. 

بعد از ظهر بود. خدا خدا می کردم زنگ بخوره و مدرسه تعطیل بشه برم همه کتابهای سال سوم رو بخرم و از همین حالا شروع کنم به خوندن. 

دبیر زبان دلهای مرده رو زنده کرده بود. حرکتی باید می شد ولی انگیزشهای دیگری هم لازم بود. سخنرانی چهل دقیقه طول کشید. ما از دبیر زبان یاد گرفتیم که همیشه کتابهای سالهای بعد رو زودتر تهیه کنیم و بخونیم. سوم که رسیدیم قبل از هرچیز کتابهای چهارم رو هم خریدیم خوندیم. 

ولی قصه ی زن و مرد تاجر آفریقایی ذهن منو مشغول کرده بود. 

 ما جلسه دادگاهی را تصور می کردیم که قاضی پشت میزی نشسته و مامورین و زن و مرد تاجر آفریقایی جلوی قاضی ایستاده اند و معلم ما نیز حرفهای اونا رو به انگلیسی سلیس و روان ترجمه می کند.

 چه لذتی داشت ترجمه شفاهی.

 

 ولی از اون دانش آموز فقیر که قیافه ی خیلی فقیرانه ای برای ما مجسم کرده بود علاقه ای به دیدنش نداشتم. بعدا شنیدیم اسمش نادر بوده. 

معلم وقتی در مورد تیپ و قیافه ی اون دانش آموز صحبت

 

می کرد و وضع لباسشو که توصیف می کرد همزمان چین و چروک به صورت و پیشونی خود می انداخت و نشون می داد که هیچ رضایتی از لباساش نداشته. 

 

ی چیزی هم گفت. 

گفت اگه دانشگاه قبول نشین می رین سربازی بعدش با لباس آراسته جلوی مدرسه ی دخترانه. 

دست می کنید تو جیبتون ، می بینید پول ندارید برید آرایشگاه. 

 

این جمله ی آخرش یک هشدار بسیار جدی بود. از هرجهت جدی بود ولی ما بچه بودیم و ابعاد این جمله رو فقط در حد تشویق برای قبولی دانشگاه درک کردیم. 

 

 

یکی دو روز گذشت. شنیدیم رفته مدرسه امام و برای تجربی ها هم سخنرانی مشابهی کرده. بعد شنیدیم شگردش سخنرانی های انگیزشی است. 

در ماه های بعد ی بار توصیف کرد که دانشگاه تهران ما رو یعنی دانشجو های زبان رو برای آموزش لهجه های مختلف می فرستاد انگلستان و من به یک خانواده ای معرفی شدم. با راهنما رفتیم دم در. راهنما در زد. پیرزنی پشت در گفت :

Whose at!?

من هاج و واج موندم. از راهنما کمک خواستم. راهنما کمکم نکرد. گفتم :

Hello Madame.

I am your guest.

 

پیر زن اومد در رو باز کرد. گفت Oh. Yes!

قبلا بهشون خبر داده بودند. دانشگاه تهران با لندن قرار داد داشت. 

ظهر شد دختر پسرهای پیرزن اومدند. من با دختره بعد از ظهر رفتم قنادی و سر ی میز نشستیم و شیرینی سفارش دادیم. بعدا که رفتیم حساب کنیم دختره می خواست حساب کنه. من گفتم نمی شه. من باید حساب کنم. دختره گفت بفرمایید حساب کنید خواهش می کنم.

 

اونا اگه پولی می پرداختند با دانشگاه قرارداد داشتند بعدا می گرفتند. 

من دست بردم به جیبم دیدم پولم کمه. 

زود ساعت مچی مو در آوردم و به مغازه دار دادم و گفتم آقا این ساعت اینجا گرو باشه من بعدا پول می آرم.اونم ساعتو گرفت گفت باشه ، ساعت پیش ما می مونه.

 اگه ایران بود می گفتند آقا این حرفا چیه. پول که نمی خواد بدی حالا پولم لازم داشتی بهت می دیم. 

 

ولی دیگه یاد گرفتم. از فردا که با اون دختره می رفتیم بیرون چیزی بخوریم. دختره همین که می گفت اجازه می دید حساب کنم می گفتم خواهش می کنم بفرمایید حساب کنید.

 

روزهای بعد داستان لندن رو با آب و تاب برای دوستانم تعریف کردیم. 

بچه های سال بالایی گفتند کدوم دختر!؟ کدوم لندن!؟ همه ش چاخانه. اصلا به اون می گن احمد چاخان. اصلا چاخان گفتن شغلشه.

 

اون وقت‌ها ما نه از اصل برائت سر در می آوردیم نه از اصل صحت. نه می دونستیم عرف دیپلماتیک چیه و چرا تاجر آفریقایی اصفهان و شیراز و تهران رو ول کرده و اومده ارومیه که گیر بیفته. خیال می کردیم تو ارومیه ی به اون بزرگی فقط یک قاضی وجود داره.نمی دونستیم سال ۶۸ حقوق ی قاضی چنده. 

 کسی هم نبود بهمون بگه مگه ارومیه معلم زبان نداره که قاضی به این بابا زنگ بزنه که پاشو بیا کار ترجمه داریم. 

کی فکر می کرد از اینجا دانشجو اعزام بشه لندن برای آموختن لهجه که مثل بلبل چه چه بزنه. 

اصلا الماس رو چرا می زاشتند دست قاضی برسه. 

لندن مگه هندوستانه که پیرزنه خونواده ی پر جمعیت داشته باشه. در ضمن لندن مگه نقده است که ساعت گرو برای بعدا پول بیاری. اول کار باید پول رو بدی. مگه می شه قصه شرق رو همینطوری به فرهنگ غربی وصله ناجور زد!؟

سال ۷۲ نادر ارشد حقوق عمومی قبول شد و اومد شیراز با ما هم اتاقی شد. آقا برای رفت و آمد به تهران به ندرت با اتوبوس می رفت. اغلب با هواپیما می پرید تهران. 

 

 

 

سال ۱۳۷۱ بعد از اعلام نتایج کنکور تو خیابون قدم می زدم دیدم ماشین رنویی بوق می زنه . دیدم احمد چاخانه. پرسید کجا قبول شدم.گفتم حقوق شیراز. خیلی تبریک گفت. گفتش منم ارشد زبانهای باستانی دانشگاه تهران قبول شده ام. 

من جدی نگرفتم. گذاشته به حساب تاجران آفریقایی و دختر لندنی. ولی قبول شده بود. خانمش هم مثل خودش استاد زبان بود. پارسال پیرانشهر رفته بودیم کبابی نهار بخوریم دیدم صدای آشنایی می گه :(آقا چن شد حساب ما!؟ ) دیدم خودشه. من باز رفتم لندن. گفتم مهمون مایید. خوش و بش کردیم. 

با خانمش بود. گفت من و خانمم هم رفتیم دکترای زبان گرفتیم. 

 

آقا مهدی پسرم هم همراهم بود. پیش اونا با آقا مهدی چند جمله ای آلمانی و فرانسه صحبت کردم.

ازش سوال پرسیدم. اونم جواب داد. 

آقای دکتر با صدای رسایی گفت: 

چه زبانی بود!؟

گفتم :فرانسه.

گفتم :فقط همین ها رو بلده.

از ته دل گفت :ماشاالله!

 

آقا مهدی پارسال کلاس سوم بود. بعدا خیلی ناراحت شدم. یادم افتاد که اونا بچه ندارند.معلم سال بعدی زبان هم بچه دار نمی شد. بچه های کلاس ، زمان انتخاب رشته به همدیگه می گفتند مبادا رشته زبان رو انتخاب کنید.بچه دار نمی شید. 

 

 چهارده سال مدرسه رفتم چهارده سال هم دانشگاه ولی روانشناسی مثل آقای دکتر ندیدم.اون چهل دقیقه سخنرانی سرنوشت منو عوض کرده و تا حالا هم انرژی ش  

تو دلم باقی مونده. 

 

کاش هر سال تحصیلی و برای هر پیشرفتی حتی غیر تحصیلی از اینا داشتیم. 

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

___________________________________

 

تیمور زمانی