سال پوشیدمش. ال انم که الانه همکلاسیا منو با اون کت و شلواری سرمه ای تو ذهنشون دارن. 

دست مریزاد. کت و شلوار شیکی بود. ترم سه رو با اون شروع کردیم. اینم از برکت شعر. می گن شعر نون نمی شه. پس این چیه!؟ 

عماد می گفت :

می گن شعر غذای روحه. تیمور! می شه غذا نخوریم ولی شعر بخونیم!؟

 

بحث کردیم دوستانه. از اون بحث های بی فایده. 

 

جناب ده بزرگی آدرس انجمن شعر رو داده بود. 

گفته بود آقای جمالی شب و روز اونجاس. 

هر وقت بری اونجاس. 

 

 

اول اردیبهشت با بهرام زدیم رفتیم. بهرام ی دوربین کوچولوی عکاسی داشت. دوربینم برداشتیم رفتیم طرفای باغ دلگشا. 

 

در زدیم. مدتی طول کشید. 

نصرالله مردانی اومد دم در. مردانی رو از رامسر می شناختم.

 ی بار هم اردوی شعر و قصه اونجا تشکیل شده بود. اردوگاه میرزا کوچک خان.

 

به مردانی گفتیم اومدیم آقای جمالی رو ببینیم. بی بضاعت رفته بودیم. مردانی گفت منتظر باشید.

 

بعدا رفتیم داخل. 

حیاط خونه بزرگ بود.

 مثل حیاط مدرسه بود.

بالای در تابلو بود با پرچم دولت. به تابلو اسم انجمن بود با خط نستعلیق:

( انجمن شاعران انقلاب اسلامی شیراز )

 

آقای جمالی تحویلمون گرفت. قدری از شعرا صحبت شد.

 جمالی جمال استهبوناتی داشت ولی مردانی از مردان نیک کازرون بود. 

 

آقای جمالی گفت :

جلسه شعرمون پنجشنبه ها س. خانمها هم دوشنبه ها. 

چن تا عکسی به یادگار گرفتیم و رفتیم. 

 

پنجشنبه ها هر از گاهی می رفتم انجمن. 

فصول سرد سال جلسات تو اتاق بزرگی تشکیل می شد ولی تابستون و بهار تو حیاط بزرگ. 

 

 اولین بار رفتم که در جلسه باشم، در نیمه باز بود. 

زنگ زدم. شاعری اومد بنام ترکی. کلاه نمدی به سر داشت. دید در بازه و من در زده م، پیرمرد بی نهایت ناراحت شد. 

به لهجه ی شیرازی گفت :

وقتی در بازه چرو در می زنی!!  

گفتم :ببخشید! 

 

نفسشو فرو برد.

 ی نیگا بهم کرد و گفت :

اول سهمیه ی توتت رو بخور بعد بیا جلسه. 

 

دم در ، داخل درخت توتی بود. 

هر کسی که وارد می شد چن تا دونه ی توتی باید می خورد. 

 

همیشه جلسه با قرآن شروع می شد.آقای جمالی مقرر کرده بود .

قرآن خواندن به صوت و ترتیل نبود. قرائت ساده بود.

 

همچنین مقرر کرده بود که هیشکی حق نداره تا سه جلسه به شعر شاعر تازه وارد ایراد بگیره. 

 

شاعری بود بنام عصار ، 

عصار با فلکس بزرگی دم در می نشست و به شعرا چایی می داد. 

آقای جمالی بهش می گفت : 

(پیر میکده عشق )

 

شاعری بود راننده بنام حسینی. وقتی شعر می خوند انگار به کامیون داشت گاز می داد. 

شاعر دوچرخه سواری می اومد که شعرهای همینطوری می خوند. عامیانه و همه فهم. 

کافی و نادر بختیاری هم پاتوقشون اونجا بود. 

شاعری می اومد انجمن که معلم بود و اصالت آبادانی داشت. وقتی شعر می خوند انگار اومده طلبشو بگیره. 

 

شاعری بود به نام (مجرد ) وقتی جلسه می اومد آقای ترکی(شاعر )

ب لهجه شیرازی می گفت:

 آقای جمالی نمدونم چرو مجردا دیر میان جلسه!؟ 

همه می خندیدند.

پرهیزکار شاعر دیگری بود. اونم وقتی می اومد جماعت شعرا بهش می گفتند :

در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری ست 

 

بعد با (پرهیزگار ) یکصدا به صورت گروه کر می گفتند : 

 

ورنه هر گبری به پیری می شد پرهیزگار 

 

 دنیایی برای خود داشتیم.

دنیای حقوقدانان کجا و دنیای شعرا.

گرچه جلسات ضعیف بود ولی هرچه بود برای خودش صفایی داشت. 

 

 سوار تاکسی شو از علم برو ستاد. از ستاد به اطلسی. از اطلسی به کلبه. تا دو کلمه حرف حساب یاد بگیری. 

 

 

جماعت شعرا که اونجا می اومدند محدود بودند. گاهی برخی به صورت مهمان می اودند شاید سالی یکبار. مثل کاووس حسنلی. 

ی بار هم زمستون ،(غلامعلی حداد عادل )حداد رو می شناختند.

 اون روز شعرا بیشر از همه ی روزها دیگه اومده بودند. خانمها هم اومده بودن. بعضیاشون معلم بودن. تقاضاهای کتبی شونو دادن به حداد.

 حداد اون وقت تو وزارت آموزش و پرورش بود.

آقای جمالی برای جناب حداد گل نرگس آماده کرده بود. 

می گفت آقای حداد نرگس دوس دارن. 

از حداد خواستند شعری رو که برای برادر شهیدش ، "مجید" سروده بود برای شعرا بخونه. 

یادمه اون روز داشت بارون می بارید.

 

 

تو اون سالها نه دیدم و نه شنیدم که آقای ده بزرگی بیان جلسه. هیچ وقت هم به خود اجازه ندادم بپرسم که چرا!؟

 

گاهی شعرا نقد همدیگه رو نمی پذیرفتند. گاهی بحث و جدل می شد. من هر از گاهی می رفتم. اونجا بحث نمی کردم. از باغ ارم می رفتیم باغ دلگشا که از گفت و صوت و حرف نجات پیدا کنیم، اونجا هم باز جر و بحث بود :

 

بحث و جدل حقوقدانان

تیری که همیشه بر خطا رفت

دلتنگ شده "زمانی " از ما 

از باغ ارم به دلگشا رفت 

 

اوایل که اومده بودم شیراز دو بیت (نه دوبیتی ) گفته بودم که هنوزم که هنوزه ورد زبون بچه های دانشکده س:

 

من عاشق رشته ی حقوقم (الا ن دیگه نیستم )

هرچند حقوقِ عاشقی نیست 

در باغ ارم چه آشیان است 

باغی که در او شقایقی نیست.

 

 

در کلاس مدنی ۲ دکتر بهرامی -که همیشه سلامت باشند- ازم خواست ا🌺

 

شعروی تر ! 

__________________________________

وقتی بقچه مونو می بستیم بریم شیراز ، ی سری کتاب هم با خودم می خواستم بیارم.

 دیوان قطور استاد شهریار یکی از اونا بود. 

 

آذریا احترام خاصی به شهریار قائلن. بدون ( استاد ) اسم (شهریار ) رو نمی آرن. نه اینکه بگن (استاد ). نه. میگن (استاد شهریار )

 

برای خرید اون کتاب دو روز زحمت کشیده بودم. 

تابستونا دوره ی دبیرستان پیش آقام کار می کردم. پولامو جمع می کردم می رفتم کتاب شعر می خریدم. 

 

وقتی داشتیم می اومدیم کتاب استاد شهریار رو هم چپوندیم تو کیف سامسونتی روسی ای که ، جعفر رفیق قصه نویسم برام به ۱۷۰۰ تومن خریده بودتش.کیفه شبیه چمدان بود تا کیف.

 با جعفر تو اردوی شعر و قصه رامسر آشنا شده بودیم.

 

 

لای کتاب، عکس یادگاری خودم و آقای ده بزرگی رو گذاشته بودم که تو باغرود نیشابور با هم گرفته بودیم. 

 

من باید شعرای شیرازو پیدا می کردم. 

قبل از شیراز آقای جمالی و ده بزرگی رو می شناختم. تو همون اردوهای شعر و قصه ی دوره دبیرستان آشنا شده بودیم. باغ رود نیشابور و رامسر و همدان. 

اومدیم شیراز ، گفتند با آقای ده بزرگی همسایه شدیم.

 

کوچه ی روبروی باغ ارم اداره ی آموزش و پرورش عشایر فارس بود. ده بزرگی مرد خوبی بود. شغلش هم تو اداره ، بررسی شعر دانش آموزا بود. در اولین فرصت رفتم سراغش. 

 

اتاقی بود بزرگ با سه کارمند.دوتا خانم چادری پهلوی ده بزرگی بودند.

 

شعرا هر جا برن ، هر شهری برن ، اول می رن سراغ شعرای اون شهر. شعر لامصب مثل تریاک می مونه. همینه که می گن شعر جادو س ، سحره. 

 

ده بزرگی گرم تحویلم گرفت. تصور کنید سکانسی رو که تازه جوانی با یک شلوار و یک پیراهن ساده ای ، با اندک ته ریشی ، رفته تو اتاقی و مردده که صاحب خونه تحویلش می گیره یا نه.

 

ده بزرگی منو شناخت. انگاری آشنای خیلی نزدیکم بود و عمری بود همدیگه رو ندیده بودیم. منو دعوت کرد به نشستن. صندلی جلو کشید تعارفم کرد. 

 

گفتم اینجا حقوق قبول شدم. اومدیم باغ ارم. شدیم همسایه. 

چایی رو که خوردیم ، شعری در قالب چهارپاره گفته بودم. اونو براش خوندم. یکی دو مورد تذکر داد که اصلاح کنم. 

 

خانمهای چادری شاعر بودند. تحسینم کردند که دلم نشکنه.

 شاعر جماعت رو شما نمی شناسین. اگه شعری داشتند تا سر طرف رو کچل نکنن و اونو برای چن نفر چن بار نخونن مگه قرار می گیرن. ولی اون شعر رو ی بار خوندم.

 

یک بار هم با بهرام رفتیم پهلوی ده بزرگی.

 بهرام بچه ی نیریز بود. 

وقتی نیریز رو تلفظ می کنم دوس دارم مثل اون روباهه دندونامو سفت به هم فشار بدم که خروس دزدی از دهنم نیفته. 

دست خودم نیس. خاطره س.

 

 

ده بزرگی آدرس آقای جمالی رو بهم داد. گفت خونه ش طرفای باغ دلگشاس. گفت هر وقت بری اونجاس. شب و روز اونجا س. 

آقای جمالی رو هم از نیشابور می شناختم. از باغ رود. از پای کوه بینالود. ولی خونه زندگی شو ندیده بودم. 

تو کتاب ادبیات انقلابمون نوشته بود جمالی شاعر پینه دوزیه. فک می کردم اونجا بساط کفش و این چیزا داره.

 سال ۷۱ قسمت نشد برم پهلو جمالی. 

جمالی پیرمردی خوش مشرب و دوس داشتنی بود. پدر بزرگی بود برای خودش. 

 

ترم اول گذشت.

 

ی روز خبردار شدیم شب شعری سراسری قراره برگزار بشه تو شیراز .دبیر جشنواره هم خود آقای ده بزرگی بود. رفتم اداره شون. گفتند برو کوچه دژبان. 

کوچه ی دژبان رو تو خاطرات آمریکاییا خونده بودم که شیراز استاد بودند و سر از ماجرای تسخیر سفارت درآورده بودند. 

 

جشنواره جشنواره فقط ی شب شعر بود. 

ما هم ی چند خطی چیزی خط خطی کردیم. به هرچی شبیه بود الا شعر. اصلا شعر نبود. ولی قبولش کردند. تعداد شعرا کم بود.

 

بیت الله جعفری دعوای بودجه رو تو مجلس ول کرده بود اومده بود اونجا

 

شاعر تبریزی عباس شبخیز هم اومده بود. صفا لاهوتی که هیچ ربطی به ابولقاسم لاهوتی نداشت، هم اون شب حضور داشت.

 

محل شب شعر سالن اجتماعات جهاد دانشگاهی بود. بچه های خوابگاه قدس که سلف ساحلی غذا می خوردند ، چن تا از صندلی های خالی رو پر کرده بودند. عماد و بزی هم اونجا بودند. 

 

صفا لاهوتی داد زد: رفته اند آزادانه بگردن.

 

شوخ طبعی گل کرد.

 

ما هم اون چن خط رو خوندیم.

 

یک دست پارچه ی سرمه ای رنگ کت و شلواری و یک سکه بهار آزادی به هر شاعری جایزه دادند. دو تا خودکار از اون خوبا هم دادن. از اون گرون قیمتها. داخل قاب بود. 

من کت منصور رو پوشیده بودم.

بعدا که اومدیم خوابگاه ، رفتم پیش بزی. بزی با عماد هم اتاق بود. 

عماد گفت :کت کی بود پوشیده بودی.

گفتم کت منصور بود. برا خودم نبود. راستشو گفتم. دروغم چیه!؟ 

 

عماد خندید و به بزی گفت:گفتم این کت خودش نیست ها !

 خودکارا رو دادم به آقا ولی، شبم تو اناق اونا موندم. حیدر هم سربازی افتاده بود شیراز. اونم اونجا بود. 

سکه و پارچه ی کت و شلواری رو بردم ولایت سلدوز. 

پارچه رو دادم سیروس خیاط.

دستمزدش هشت هزار تومن شد.

 ی کت و شلواری برام درس کرد که نگو. 

یک