یادش بخیر

🌺 

 

 

گویی همین دیروز بود 

که در نسیم بهاری قدم مى زدیم 

و خیابان طولانی را بی هدف می رفتیم 

و زیر سایه های دل انگیز درختان کهنسال 

بدون آنکه به کهنسالی بیندیشیم 

و بدون آنکه بدانیم فردا چه خواهد شد 

و بدون آنکه به انتهای خیابان برسیم 

شاید می خواستیم وقت تلف کنیم.

 

 

یادش بخیر!

          یادش هزار بار بخیر!

 

 

کت و شلواری سرمه ای 

با موهای انبوه 

و ته ریشی که نشان می داد که دیگر نوجوان نیستم 

 

با جیبهای خالی 

                       -خدایا -

چه اشتیاقی در دل داشتیم!

و چه غرور بیهوده ای در سر!

 

 

زیبایی را در پیاده رَویِ بعداز ظهر می دیدیم 

و به هر لبخندی فریب آمیز می خندیدیم!

 

ولی خوشبختانه 

هیچ فریبایی به من لبخند نزد!

 

۱۳۹۵/۰۵/۲۲تیمور زمانی 

 

🌺

وقتی بر می گشتم 

انگار دنیا را به من داده بودند 

برای همه دلم تنگ شده بود 

ولی هیچکس جز مادرم 

برای من دلش تنگ نمی شد 

و هیچکس جز مادرم 

به یاد من نبود 

من باید می رفتم 

و تصوراتم را از نو می نوشتم 

من باید خودم را از نو می شناختم 

و دوستانم را از نو تعریف می کردم 

و گذشته ها را در گذشته جا می گذاشتم 

باید می رفتم  

هر کس می خواست با من بیاید ، می آمد.

آری من اشتباه کردم.

ولی به مصلحت الهی راضی ام.

 

 

 

۱۳۹۵/۰۵/۲۱ تیمور زمانی

وقتی بر می گشتم 

انگار دنیا را به من داده بودند 

برای همه دلم تنگ شده بود 

ولی هیچکس جز مادرم 

برای من دلش تنگ نمی شد 

و هیچکس جز مادرم 

به یاد من نبود 

من باید می رفتم 

و تصوراتم را از نو می نوشتم 

من باید خودم را از نو می شناختم 

و دوستانم را از نو تعریف می کردم 

و گذشته ها را در گذشته جا می گذاشتم 

باید می رفتم  

هر کس می خواست با من بیاید ، می آمد.

آری من اشتباه کردم.

ولی به مصلحت الهی راضی ام.

 

 

 

۱۳۹۵/۰۵/۲۱ تیمور زمانی

وقتی بازداشت شدم 

تازه قدر دانشگاه را فهمیدم 

تازه به ادراک عشق رسیدم 

 تا به حال ،هیچ کس 

کمر بند و بند پوتین و پولهایم را از من یکجا نگرفته بود.

و وقتی رها شدم 

حرفهای تلخ شنیدم 

نگاه های تندی دیدم 

و هرگز نفهمیدم 

گناهم چه بوده است!

 

 

🌺 ۱۳۹۵/۰۵/۲۱   تیمور زمانی 

🌺

 

 

باید می ساختم 

خانه ای در بلندا 

و کتابخانه ای که مرا به اوج لذت ببرد 

و دفتری که در آن 

اشکها را به لبخندها گره بزنم 

وقتی قاصدکی در می زد 

من از خود بیخود می شدم 

سراغ بهشت و اردیبهشت را از او می گرفتم 

 

 

سکوت بود.

 

 

 

کاش سکوت می کردم 

کاش فقط قاصدک را پرواز می دادم 

و از بلند پروازی دست بر می داشتم 

کاش زلزله می کردم

کاش دفترم را بر می داشتم 

و دور واژه لطیف عشق خط می کشیدم.

 

من از شما تشکر می کنم 

که به من (نه ) گفتید 

و مرا رها کردید 

                -من همان قاصدکم -

 

 

 

۱۳۹۵/۰۵/۲۱   تیمور زمانی 

وقتی بر می گشتم 

به پشت سرم نگاهی کردم 

دیدم زمان ایستاده است 

ماه لبخند می زند 

و فرصت هایی که در کوران باد از دست رفته اند 

وقتی بر می گشتم 

روی پایه ای سیمانی کنار پیاده رو نشستم 

و چند سطری در تقویم سررسید نوشتم 

پشت سر 

واژه های بودند 

سرشار از زیبایی فریبنده ای که از ماه اوج گرفته بودند 

پشت سر 

باغی بود پر از میوه های نارسی که روزی می رسیدند 

ولی آن روز شاید ما نباشیم 

شاید پرنده نباشد 

شاید باران باشد 

شاید نسیم باشد 

شاید ارغوان دنیا را نقاشی کند 

 

 

 

۱۳۹۵/۰۵/۲۱  تیمور  زمانی

فیروز آباد

برز داغی اود توتوبدور یانیردی 

گؤزلریمین گؤزل یاشی دامیردی 

یؤلوم بوتون داغ دیر داش دیر چامیردی 

 

 

کرامته نه آغلاییم بو داغدان 

بیر دسته گؤل نه باغلاییم بو داغدان

 

***

 

فیروز آباددان نه چیراغ ایسته ره م 

دردی -غمی اوندان اوزاغ ایسته ره م 

لاله سینه گؤزل یاناغ ایسته ره م  

 

حیدری لر ده بو سوزه شاد اولار 

تیمور او کؤوشن ده گنه یاد اولار

 

***

تنگه له ری ایله گلیرم جنگه من 

قیز قالاسیندان چیخیرام رنگه من 

من باخیرام اوردان او فرهنگه من  

 

ابن مقفع منه بیر یادگار 

اوشرشرو دا اورا بیر آبشار

 

***

 

اسدی سازاخلار پادانا داغلارا 

گتدی نفس داغدان او تای باغلارا

گلدی باهار سولا دا ساغ لارا 

 

 

یاندی اوتایدان گؤزل آتشکده 

 چیخدی بو تایدان ایله جشن سده

 

***

 

یازدی بو یازدا بو درین سوزلری 

گؤلدو گؤلون گؤزل باخیش گؤزلری

 تورکی دئديم تا اؤخویا اوزلری 

 

 

قالدی گؤزل باغدا محبت منه 

فقر و فنا گتدی نه حیرت منه 

 

****

 

 

۱۳۹۵/۰۵/۲۰

 

 

تفننی برای کرامت حیدری این چند بند رو گفتم

 

 

***

کفشهی تاستانی در سرزمین ژرمنها

German idioms are a great way to learn new words as part of short phrases and expressions that you can immediately apply in everyday life. Today, I’ve collected 11 German idioms around the theme of summer, holiday, heat and sun. Ready? Los geht’s!

 

german idioms

This German idioms literally means “to go bathing” but does not necessarily refer to any water-related activity. We use this expression whenever we want to express that something didn’t go our way, i.e. wasn’t successful. “Mein neues Startup is baden gegangen.”

 

german_idioms_1

When you want to say that something isn’t even barely enough, you can use this German idiom to say that it is like “a drop on a hot stone”, i.e. it immediately evaporates.

 

german idiom balconia

“Balkonien” is the magic place where Germans go on vacation (“Urlaub”) when they can’t afford (or don’t want) to travel farther then their own four walls.  In short, it refers to what is called a “staycation” in the English-speaking world and comes from the word for balcony: “der Balkon”.

 

german-idioms_5

When someone is annoying you, this German idiom is a great way to tell them to cut it out and disappear. The literal translation is “Go me out of the sun!” and its origin dates back to the legendary conversation between the Greek philosopher Diogenes and Alexander the Great. When Alexanders offered to fulfill any wish of Diogenes, a dirt poor man who used to live in a barrel, the hermit allegedly simply replied: “Stand out of my sun!”

 

german_idioms_4

In German “per Daumen reisen” literally translates to “travel via thumb” and describes the act of hitch-hiking, i.e. sticking out your thumb in the hope that someone will take you along the road.

 

german_idioms_7

This German idiom is used to describe a person who is always happy, hopeful and optimistic. It literally means “to have the sun in one’s heart.” So you could say something like: “Peter ist ein glücklicher Junge. Er hat die Sonne im Herzen.”

 

german_idioms_2

This idiom literally translates to “What I don’t know doesn’t make me hot.” and the English equivalent would be something like “ignorance is bliss.” In other words, if you don’t know about something you can’t fret about it. Logical, isn’t it?

 

german_idioms_8

The literal translation of this German idiom is “to make someone the hell out” and as you might have already guessed, it’s not something pleasant. You could use this idiom for example to describe your boss breathing down your neck: “Ich muss das Projekt heute beenden. Mein Chef macht mir die Hölle heiß!”

 

german_idioms_11

When you want to say that something is commonly available in huge quantities  you can say that it is like “Sand am Meer” (like sand at the beach). “Es gibt gute Bücher wie Sand am Meer, aber ich habe nicht viel Zeit zum Lesen.” An English English equivalent would be “like dime a dozen”.

 

german_idioms_3

“Baden” is the German verb for bathing and “die Menge” refers to a crowd of people. Hence, “bathing in a crowd” means to have direct contact with a lot of people. “In der Menge baden” doesn’t necessarily imply physical contact but simply immersing oneself in a social setting through conversation, etc.

 

german_idioms_6

The German verb “tanken” means “to fuel” and we use the idiom “Sonne tanken” (literally: “to fuel up with sun”) to describe the act of sunbathing, escaping the German rains for a sunny holiday or any other way of replenishing our notoriously low levels of sunlight.

داستان من و دادستان

داستان من و دادستان 

 

 

 

_________________________________

 

"احد" ، موکل آس و پاسی بود که کلاهبردارها همه چیزش رو از دستش خارج کرده بودند.

 

به سفارش دوستان اومده بود سراغم. احد معلم بود ولی تیپ دانش آموزی داشت . بعضی پرونده ها رو که احد نمی تونست کاری از پیش ببره، من وکیل بودم. بعضی ها رو هم خودش می رفت با راهنمایی من.

 

 

 

یکی از پرونده ها شورا بود. احد گفت این پرونده رو قاضی شورا که اتفاقا دادستان شهر هم بود دستور توقیف اموال و جلب محکوم علیه رو صادر نمی کنه.

همه جا شوراها صبح ، وقت اداری جلسه تشکیل می دن ولی اینجا به وقت گرینویچ ، بعد از ظهرها شورا دایر است. بعضی از اعضاء شعبات، متشکل از زن و مرد و ماموستا و معلم و بیکار و جویای کار. آره، گل همه رنگش خوبه.

 

 

 

با احد قرار گذاشتیم بریم پرونده شو بخونم. 

بعد از ظهر پاییز بود. هوا هم ملایم بود. هنوز از سوز سرما خبری نبود. 

با احد رفتیم شورا.

شعبه شورا پرسر و صدا بود. بی نظم. همه با هم حرف می زدند.

پرونده رو که آوردند سر پایی نگاهی کردم.دیدم به طرف ابلاغ شده. در جلسه حاضر شده. لایحه هم داده. حکم دادن. به محکومیت خودش اعتراض هم نکرده و حکم قطعی شده.

 

در مرحله اجرا ، مأمور ابلاغ نوشته بود طرف نقل مکان کرده.

 

پرونده رو فرستاده بودند پیش قاضی شورا. 

نصف صفحه کاغذA4 پر شد بود از استدلال.پای استدلالیان چوبین بود رو من اینجا دیدم:

نوشته بود چون آدرس خوانده تغییر کرده، به خواهان ابلاغ کنید که آدرس جدید خوانده رو اعلام کنه. اگه هم آدرس مشخص نیست در روزنامه آگهی بشه.

 

دادستان در جهت احقاق حق، ذیل اظهارات خود اسم خودشو نوشته بود ولی امضا نکرده بود. پرونده رو فرستاده بود شورا.

 

نامردی نکردم. با خودکاری که در دست داشتم فوری ضرب دری کشیدم روی استدلال بدون امضاء.

پرونده رو گذاشتم روی میز و رفتم.

 

به احد گفتم کار دادستان اشتباه بوده. احد فقط لبخند زد. گفتم مگه اون بابا از اونجا رفته!؟

گفت نه بابا همونجا مغازه داره.

گفتم پس چرا مامور ابلاغ نوشته از اونجا رفته.

براش لایحه نوشتم. نوشتم اون بابا هنوزم اونجاست. سابقه ابلاغ داره. 

دوباره ابلاغیه نوشته بودند به همون آدرس. 

ابلاغ شده بود این دفعه.

 

 

احد با پرونده رفته بود پیش دادستان که داد خود را مثلا بستاند. 

دادستان خوب تحویلش گرفته بود. حسابی. انگار ده سال بود با هم ایاق بودند. شایدم بیشتر.

 

حین ورق زدن پرونده از "احد " پرسیده بود چی درس می دی!؟

کدوم مدرسه!؟ چه مقطعی!؟

 

در حین همین دیالوگ ماندگار رسیده بود به ضرب دری که من براش کشیده بود. 

لحن دادستان عوض شده بود:کی این خط رو کشیده رو دستور من!؟

 

احد گفته بود نمی دونم.

 

دادستان برافروخته شده بود . احد می گفت گفته بود اول این باید مشخص بشه 

احد گفته بود یعنی ازش خواهش کرده بود که بی خیال موضوع بشه و دستور بدهد که مفاد حکم اجرا بشه.

گفته بود نه. گفته بود بعد از ظهر می رم شورا.

احد رفته بود با ماشین ایستاده بود دم در دادگستری به خیابان سعدی همون خیابونی که شورا ا نجاس باز می شه. 

 

دادستان درست ساعت سه و نیم با پرونده از منازل سازمانی اومده بود بیرون. احد زود از ماشین پیاده شده بود رفته بود سراغش. ازش خواهش کرده بود پرونده رو نبره شورا.

احد تقریبا نسبت به دادستان که قد کشیده داشت، ریزه میزه بود. 

 احد افتاده بود دنبالش. که بر گردد. آقا گفته بود بهش دنبال من نیا آقا. 

شورا فاصله ای با دادگاه نداشت. حال تصور کنید اون صحنه ای رو که احد افتاده دنبال رییس و از این اصرار و از این انکار.

شاید احد ترسیده بود برای من مشکلی ایجاد بشه ولی ترسش بیمورد بوده.

احد تا دم در شورا افتاده بود دنبال قاضی ولی موفق نشده بود کودک درون رو آرام و منصرف کنه

بعد احد می گفت که دادستان رفته بود شورا و پیگر ضرب در بزرگ شده بود. اعضاء رو سیم جین کردا بود. آخرش ماموستا که بزرگ اعضاء بود، بهش گفته بود که ما خط نکشیدیم. یا خود احد کشیده یا زمانی. اون باهاش می اومد.

دادستان کشف مهمی کرده بود ولی چکار می تونست بکنه

بعدها احد باز برای پیگیری پرونده رفته برد سراغش. قبول نکرده بود. گفته بود ما می دونیم کی خط کشیده. به شما کاری نداریم. اسمشو بگو تا ما کارتو راه بندازیم .

 

احد نگفته بود. گفته بود نمی دونم . گفته بود نه ما میدونیم که می دونی. 

احد هیچ وقت بهش نمی گفت. چون غیر از وکالت، احد با من رفیق شده بود. در ثانی اگه هم می گفت باز دادستان نمی تونست علیه من کاری بکنه. 

پس از چندین بار رفت و آمد آخرش دستور لازم رو صادر کرده بود و احد بعد از مدتها به حق خود رسید ولی دادستان ،نه. 

 

 

بعد از مدتها وکالت پرونده ای کیفری رو قبول کردم که پیش خودش بود. به قیافه منو ندیده بود. با موکل رابطه ش خوب بود. با هم رفتیم پیشش. وقتی از سربرگ متوجه اسم من شد :بعله شما آقای زمانی هستید. 

فهمیدم چی می گه. لبخند زدم گفتم بله 

-طبع شعر هم دارید!؟

-پس منو خوب معرفی کرده اند به شما.

 با لبخند گفتم. ذیل لایحه دستور مطالعه پرونده رو نوشت.

تشکر کردم و لبخندی زدم ولی نه اون چیزی گفت و نه من. 

 

 

1395/5/12

 

 

😀

داستان من و دادستان

داستان من و دادستان 

 

 

 

_________________________________

 

"احد" ، موکل آس و پاسی بود که کلاهبردارها همه چیزش رو از دستش خارج کرده بودند.

 

به سفارش دوستان اومده بود سراغم. احد معلم بود ولی تیپ دانش آموزی داشت . بعضی پرونده ها رو که احد نمی تونست کاری از پیش ببره، من وکیل بودم. بعضی ها رو هم خودش می رفت با راهنمایی من.

 

 

 

یکی از پرونده ها شورا بود. احد گفت این پرونده رو قاضی شورا که اتفاقا دادستان شهر هم بود دستور توقیف اموال و جلب محکوم علیه رو صادر نمی کنه.

همه جا شوراها صبح ، وقت اداری جلسه تشکیل می دن ولی اینجا به وقت گرینویچ ، بعد از ظهرها شورا دایر است. بعضی از اعضاء شعبات، متشکل از زن و مرد و ماموستا و معلم و بیکار و جویای کار. آره، گل همه رنگش خوبه.

 

 

 

با احد قرار گذاشتیم بریم پرونده شو بخونم. 

بعد از ظهر پاییز بود. هوا هم ملایم بود. هنوز از سوز سرما خبری نبود. 

با احد رفتیم شورا.

شعبه شورا پرسر و صدا بود. بی نظم. همه با هم حرف می زدند.

پرونده رو که آوردند سر پایی نگاهی کردم.دیدم به طرف ابلاغ شده. در جلسه حاضر شده. لایحه هم داده. حکم دادن. به محکومیت خودش اعتراض هم نکرده و حکم قطعی شده.

 

در مرحله اجرا ، مأمور ابلاغ نوشته بود طرف نقل مکان کرده.

 

پرونده رو فرستاده بودند پیش قاضی شورا. 

نصف صفحه کاغذA4 پر شد بود از استدلال.پای استدلالیان چوبین بود رو من اینجا دیدم:

نوشته بود چون آدرس خوانده تغییر کرده، به خواهان ابلاغ کنید که آدرس جدید خوانده رو اعلام کنه. اگه هم آدرس مشخص نیست در روزنامه آگهی بشه.

 

دادستان در جهت احقاق حق، ذیل اظهارات خود اسم خودشو نوشته بود ولی امضا نکرده بود. پرونده رو فرستاده بود شورا.

 

نامردی نکردم. با خودکاری که در دست داشتم فوری ضرب دری کشیدم روی استدلال بدون امضاء.

پرونده رو گذاشتم روی میز و رفتم.

 

به احد گفتم کار دادستان اشتباه بوده. احد فقط لبخند زد. گفتم مگه اون بابا از اونجا رفته!؟

گفت نه بابا همونجا مغازه داره.

گفتم پس چرا مامور ابلاغ نوشته از اونجا رفته.

براش لایحه نوشتم. نوشتم اون بابا هنوزم اونجاست. سابقه ابلاغ داره. 

دوباره ابلاغیه نوشته بودند به همون آدرس. 

ابلاغ شده بود این دفعه.

 

 

احد با پرونده رفته بود پیش دادستان که داد خود را مثلا بستاند. 

دادستان خوب تحویلش گرفته بود. حسابی. انگار ده سال بود با هم ایاق بودند. شایدم بیشتر.

 

حین ورق زدن پرونده از "احد " پرسیده بود چی درس می دی!؟

کدوم مدرسه!؟ چه مقطعی!؟

 

در حین همین دیالوگ ماندگار رسیده بود به ضرب دری که من براش کشیده بود. 

لحن دادستان عوض شده بود:کی این خط رو کشیده رو دستور من!؟

 

احد گفته بود نمی دونم.

 

دادستان برافروخته شده بود . احد می گفت گفته بود اول این باید مشخص بشه 

احد گفته بود یعنی ازش خواهش کرده بود که بی خیال موضوع بشه و دستور بدهد که مفاد حکم اجرا بشه.

گفته بود نه. گفته بود بعد از ظهر می رم شورا.

احد رفته بود با ماشین ایستاده بود دم در دادگستری به خیابان سعدی همون خیابونی که شورا ا نجاس باز می شه. 

 

دادستان درست ساعت سه و نیم با پرونده از منازل سازمانی اومده بود بیرون. احد زود از ماشین پیاده شده بود رفته بود سراغش. ازش خواهش کرده بود پرونده رو نبره شورا.

احد تقریبا نسبت به دادستان که قد کشیده داشت، ریزه میزه بود. 

 احد افتاده بود دنبالش. که بر گردد. آقا گفته بود بهش دنبال من نیا آقا. 

شورا فاصله ای با دادگاه نداشت. حال تصور کنید اون صحنه ای رو که احد افتاده دنبال رییس و از این اصرار و از این انکار.

شاید احد ترسیده بود برای من مشکلی ایجاد بشه ولی ترسش بیمورد بوده.

احد تا دم در شورا افتاده بود دنبال قاضی ولی موفق نشده بود کودک درون رو آرام و منصرف کنه

بعد احد می گفت که دادستان رفته بود شورا و پیگر ضرب در بزرگ شده بود. اعضاء رو سیم جین کردا بود. آخرش ماموستا که بزرگ اعضاء بود، بهش گفته بود که ما خط نکشیدیم. یا خود احد کشیده یا زمانی. اون باهاش می اومد.

دادستان کشف مهمی کرده بود ولی چکار می تونست بکنه

بعدها احد باز برای پیگیری پرونده رفته برد سراغش. قبول نکرده بود. گفته بود ما می دونیم کی خط کشیده. به شما کاری نداریم. اسمشو بگو تا ما کارتو راه بندازیم .

 

احد نگفته بود. گفته بود نمی دونم . گفته بود نه ما میدونیم که می دونی. 

احد هیچ وقت بهش نمی گفت. چون غیر از وکالت، احد با من رفیق شده بود. در ثانی اگه هم می گفت باز دادستان نمی تونست علیه من کاری بکنه. 

پس از چندین بار رفت و آمد آخرش دستور لازم رو صادر کرده بود و احد بعد از مدتها به حق خود رسید ولی دادستان ،نه. 

 

 

بعد از مدتها وکالت پرونده ای کیفری رو قبول کردم که پیش خودش بود. به قیافه منو ندیده بود. با موکل رابطه ش خوب بود. با هم رفتیم پیشش. وقتی از سربرگ متوجه اسم من شد :بعله شما آقای زمانی هستید. 

فهمیدم چی می گه. لبخند زدم گفتم بله 

-طبع شعر هم دارید!؟

-پس منو خوب معرفی کرده اند به شما.

 با لبخند گفتم. ذیل لایحه دستور مطالعه پرونده رو نوشت. تشکر کردم و لبخندی زدم ولی نه اون چیزی گفته و نه من. 

 

 

1395/5/12

 

 

😀

چرام  

مثنوی "چرام"

 

__________________________________

چو اسکندر آمد به شهر "چرام "

"چه رامه" بدید و بشد خوش خرام 

 

 

به آریو برزن رسید و مدام 

گرفتند از هم بسی انتقام 

 

همو پهلوان است و بس در جهان 

چنین است و گویند از آن بی نشان 

 

"چو روم است "اسکندر این گفت و بس 

از این شد چرام و کشیده نفس 

 

مرا دیدن آن هوا آرزوست 

که در قبضه اش، باغ بلقیس از اوست 

 

 

سیاه است چشمش ز " چشمه سیاه"

ولی صورتی دارد و قرص ماه 

 

شمالِ جنوب است و مانند روم 

گواه است شالی در آن مرز و بوم 

 

چه گویا شده چشمه ی کورسا 

چه جویا شده چشم هر پارسا 

 

گرفتم به دل چون ندیدم "نِزِل "

چه گویموکه این کار عشق است و دل 

 

من از "تنگ گنجه" چه گنجی نشان 

دهم بر دل تشنه ی عاشقان 

 

"زمانی " بس است از خیال "چرام"

چه روم و چه زنگی ،چه وحشی ،چه رام 

 

 

دیماه ۱۳۹۵   تیمور زمانی 

مثنوی سیدالساجدین"ع"

💐

 

 

 

چه خوب است درهم گرفتن ز تو 

شنیدن ز تو باز گفتن ز تو 

 

نشستم به شب در هوای درم 

که شاید جمال تو را بنگرم 

 

سکوت شب و با قدمهای تو 

تپشهای قلب من و پای تو 

 

به سویت دراز است دستان من 

معلم تویی در دبستان من 

 

به من هم بده سید الساجدین 

که دریای جودی به دنیا و دین 

 

نشستم به شب ماه باز آمده 

بیا ماه من بر دلم سرزده 

 

چو باران به من هم ببخش از بهار 

تو خورشید ما باش شبهای تار 

 

خدا داده گنج جهان را به تو 

زمان را به تو گنج جان را به تو 

 

تو کافیست یک لحظه لب تر کنی 

زمین را به جنت برابر کنی 

 

به من هم نظر کن امام همام 

که دستم دراز است و لطفت تمام 

 

به من هم کرم کن در این عاشقی 

که دریای جودی در این مشفقی 

 

تویی در جهان سید الساجدین 

حسینی ترین زینت عابدین 

 

شب از دامنت بر نداریم دست  

که خورشید عشق از تو در دل نشست 

 

چه زیباست نام تو در شعر من 

تویی یادگار حسین و حسن 

 

دل سنگ از عشق تو آب شد 

شب تار ما ، ماه و مهتاب شد 

 

شجاعت ز تو باز الگو گرفت 

ز طوفان تو ، عشق، پهلو گرفت

 

 پر است از سخای تو دستان من 

که در کام دل ریخت شهد سخن 

 

سراینده ی مثنوی ها تویی 

کیم من چو گوینده ی ما تویی!؟

 

تویی بنده ی نازنین خدا 

تویی بندگان را به دین رهنما 

 

دعا کن برای امام زمان"عج" 

دعای کن برای تمام جهان 

 

 

دعا کن "زمانی " ز جان بگذرد 

امانت به درگاه تو آورد

 

 

 

۱۳۹۵/۱/۱۷

 

سه شنبه سرد بهاری

__________________________________

 

 

سیدالساجدینی که به فرزدق شاعر صله ی دوازده هزار درهمی داد ، دستان مرا هم پر خواهد کرد از صله . 

او امام مهربانی هاست 

او دریای بخشندگی است 

کلید گنجهای جهان در دست اوست

او هیچکس را دست خالی روانه نکرده است 

بدون آنکه بخواهم مرا ثروتمند کرده است 

 

 

-تیمور زمانی