داستان من و دادستان 

 

 

 

_________________________________

 

"احد" ، موکل آس و پاسی بود که کلاهبردارها همه چیزش رو از دستش خارج کرده بودند.

 

به سفارش دوستان اومده بود سراغم. احد معلم بود ولی تیپ دانش آموزی داشت . بعضی پرونده ها رو که احد نمی تونست کاری از پیش ببره، من وکیل بودم. بعضی ها رو هم خودش می رفت با راهنمایی من.

 

 

 

یکی از پرونده ها شورا بود. احد گفت این پرونده رو قاضی شورا که اتفاقا دادستان شهر هم بود دستور توقیف اموال و جلب محکوم علیه رو صادر نمی کنه.

همه جا شوراها صبح ، وقت اداری جلسه تشکیل می دن ولی اینجا به وقت گرینویچ ، بعد از ظهرها شورا دایر است. بعضی از اعضاء شعبات، متشکل از زن و مرد و ماموستا و معلم و بیکار و جویای کار. آره، گل همه رنگش خوبه.

 

 

 

با احد قرار گذاشتیم بریم پرونده شو بخونم. 

بعد از ظهر پاییز بود. هوا هم ملایم بود. هنوز از سوز سرما خبری نبود. 

با احد رفتیم شورا.

شعبه شورا پرسر و صدا بود. بی نظم. همه با هم حرف می زدند.

پرونده رو که آوردند سر پایی نگاهی کردم.دیدم به طرف ابلاغ شده. در جلسه حاضر شده. لایحه هم داده. حکم دادن. به محکومیت خودش اعتراض هم نکرده و حکم قطعی شده.

 

در مرحله اجرا ، مأمور ابلاغ نوشته بود طرف نقل مکان کرده.

 

پرونده رو فرستاده بودند پیش قاضی شورا. 

نصف صفحه کاغذA4 پر شد بود از استدلال.پای استدلالیان چوبین بود رو من اینجا دیدم:

نوشته بود چون آدرس خوانده تغییر کرده، به خواهان ابلاغ کنید که آدرس جدید خوانده رو اعلام کنه. اگه هم آدرس مشخص نیست در روزنامه آگهی بشه.

 

دادستان در جهت احقاق حق، ذیل اظهارات خود اسم خودشو نوشته بود ولی امضا نکرده بود. پرونده رو فرستاده بود شورا.

 

نامردی نکردم. با خودکاری که در دست داشتم فوری ضرب دری کشیدم روی استدلال بدون امضاء.

پرونده رو گذاشتم روی میز و رفتم.

 

به احد گفتم کار دادستان اشتباه بوده. احد فقط لبخند زد. گفتم مگه اون بابا از اونجا رفته!؟

گفت نه بابا همونجا مغازه داره.

گفتم پس چرا مامور ابلاغ نوشته از اونجا رفته.

براش لایحه نوشتم. نوشتم اون بابا هنوزم اونجاست. سابقه ابلاغ داره. 

دوباره ابلاغیه نوشته بودند به همون آدرس. 

ابلاغ شده بود این دفعه.

 

 

احد با پرونده رفته بود پیش دادستان که داد خود را مثلا بستاند. 

دادستان خوب تحویلش گرفته بود. حسابی. انگار ده سال بود با هم ایاق بودند. شایدم بیشتر.

 

حین ورق زدن پرونده از "احد " پرسیده بود چی درس می دی!؟

کدوم مدرسه!؟ چه مقطعی!؟

 

در حین همین دیالوگ ماندگار رسیده بود به ضرب دری که من براش کشیده بود. 

لحن دادستان عوض شده بود:کی این خط رو کشیده رو دستور من!؟

 

احد گفته بود نمی دونم.

 

دادستان برافروخته شده بود . احد می گفت گفته بود اول این باید مشخص بشه 

احد گفته بود یعنی ازش خواهش کرده بود که بی خیال موضوع بشه و دستور بدهد که مفاد حکم اجرا بشه.

گفته بود نه. گفته بود بعد از ظهر می رم شورا.

احد رفته بود با ماشین ایستاده بود دم در دادگستری به خیابان سعدی همون خیابونی که شورا ا نجاس باز می شه. 

 

دادستان درست ساعت سه و نیم با پرونده از منازل سازمانی اومده بود بیرون. احد زود از ماشین پیاده شده بود رفته بود سراغش. ازش خواهش کرده بود پرونده رو نبره شورا.

احد تقریبا نسبت به دادستان که قد کشیده داشت، ریزه میزه بود. 

 احد افتاده بود دنبالش. که بر گردد. آقا گفته بود بهش دنبال من نیا آقا. 

شورا فاصله ای با دادگاه نداشت. حال تصور کنید اون صحنه ای رو که احد افتاده دنبال رییس و از این اصرار و از این انکار.

شاید احد ترسیده بود برای من مشکلی ایجاد بشه ولی ترسش بیمورد بوده.

احد تا دم در شورا افتاده بود دنبال قاضی ولی موفق نشده بود کودک درون رو آرام و منصرف کنه

بعد احد می گفت که دادستان رفته بود شورا و پیگر ضرب در بزرگ شده بود. اعضاء رو سیم جین کردا بود. آخرش ماموستا که بزرگ اعضاء بود، بهش گفته بود که ما خط نکشیدیم. یا خود احد کشیده یا زمانی. اون باهاش می اومد.

دادستان کشف مهمی کرده بود ولی چکار می تونست بکنه

بعدها احد باز برای پیگیری پرونده رفته برد سراغش. قبول نکرده بود. گفته بود ما می دونیم کی خط کشیده. به شما کاری نداریم. اسمشو بگو تا ما کارتو راه بندازیم .

 

احد نگفته بود. گفته بود نمی دونم . گفته بود نه ما میدونیم که می دونی. 

احد هیچ وقت بهش نمی گفت. چون غیر از وکالت، احد با من رفیق شده بود. در ثانی اگه هم می گفت باز دادستان نمی تونست علیه من کاری بکنه. 

پس از چندین بار رفت و آمد آخرش دستور لازم رو صادر کرده بود و احد بعد از مدتها به حق خود رسید ولی دادستان ،نه. 

 

 

بعد از مدتها وکالت پرونده ای کیفری رو قبول کردم که پیش خودش بود. به قیافه منو ندیده بود. با موکل رابطه ش خوب بود. با هم رفتیم پیشش. وقتی از سربرگ متوجه اسم من شد :بعله شما آقای زمانی هستید. 

فهمیدم چی می گه. لبخند زدم گفتم بله 

-طبع شعر هم دارید!؟

-پس منو خوب معرفی کرده اند به شما.

 با لبخند گفتم. ذیل لایحه دستور مطالعه پرونده رو نوشت.

تشکر کردم و لبخندی زدم ولی نه اون چیزی گفت و نه من. 

 

 

1395/5/12

 

 

😀