غازیان
نیمه شعبان در بازداشتگاه غازیان🏄♀️
کے فڪ مے کرد روز نیمه شعبان همه برن عشق و حال ،آقا تیمور هم تو بازداشتگاهے در غازیان بخوابد کف نمور و مرطوب بازداشتگاه ؟
غازیان کجاست؟
طرف انزلے س.
ما لیسانس ناقابل رو که گرفتیم گفتیم بریم بشیم سرباز وطن . سر ببازیم تا وطن از دست نره.
خیلے دوست داشتم بیفتم لشکر ۶۴ ارومیه . ولے نشد .
آخر دوره تو اردو
یڪ هفته تو کوه هاے منجیل پوست انداخته بودیم. اندازه خودمون آے خدا با بیلچه به تنهایے سنگر کنده بودم .مگه زمین سنگلاخ کنده مے شد.
پدرم در اومده بود .
شبها نگهبانے .روزها پیاده روے و آموزشهاے دیگه .
سخت ترین کار WC بود . اونم گفتند بر عهده بچه هایے ست که عمران خونده اند. اونا رفتند سراغ رشته خودشون .
چادرها انفرادے رو منظم چیده بودیم .انگار اردوے دانش آموزے بود . باید هر چادر⛺ انفرادے کم کم ۳۰۰ متر فاصله مے داشت با همدیگه .
اگه یکے تیراندازے مے کرد همه رو یکجا قتل عام مے کرد .کسے فرصت دفاع پیدا نمے کرد.
آب با تانکر مے رسید به محل اردو .
بچه ها که وضو مے گرفتند بے آبے ندیده بودند خیال مے کردند تانکر آب، رودخانه اے ست بے انتها .
آب رو ول مے کردند تا به اندازه یڪ لیوان آب💧 استفاده ے بهینه کنند و وضو بگیرند(اصلا اون نماز به نظر من هیچ وقت قبول نیست .واللا )
حالا یکهفته که اونجا بودیم یکے از مربے ها تو اون هواے زمستانے حمام هم مے کرد .
بالاخره جمع کردیم و برگشتیم حسن رود انزلی.
تا سد سفید رود با کلاه آهنے و کوله و تفنگ پیاده اومدیم و از پایین سد که کوه رو بالا اومدیم کنار جاده ، چند تا خرمایے که داشتم رو خوردم و ته قمقمه رو سر کشیدم. تو عمرم تا به حالا لذیذتر
از اون خرماها و اون آب چیزے نخورده ام .
فرداے اون روز که برگشتیم پادگان،گفتیم فردا که جمعه س و نیمه شعبان ، مرخصے بگیریم و بریم داخل شهر حمام عمومے و شنبه هم که روز تقسیم بود.
پادگان حمام درست حسابے نداشت .چند تا حمام همیشه هم آبش یخ بود.
پس از حمام تو انزلے ، وسط ظهر غیر ما چهار تا لیسانس وظیفه با لباسهاے خاکے و کاپشن مشکے درجه کجکے دوره آموزشے تو خیابان بزرگے پشه هم پر نمے زد .
ناگهان صداے صوت دژبان بد قواره اے رو شنیدیم.
ما رو صدا کرد .
ما هم رفتیم از این سمت خیابان به اون سمت .
برگ مرخصے رو گرفت و فورے گذاشت تو جیبش.
آقا چرا گذاشتے تو جیبت.
فحش رکیڪ داد به منشے گردان .
گفت منشے گردان تون به جاے اینکه برج ۱۰ بنویسد نوشته برج ۹
خب گناه ما چیه .
یهو یه پیکان زپرتے دژبان سررسید.
یڪ سرباز راننده همراه با ناوبان سوم کادر(همون ستوان ۳)
خواستیم صحبت کنیم .نزاشت.
-آغا نیظامے هستے ؟ دستور رو اطاعت کن و سوار شو .
انزلے چے بود .
ما رو بردند داخل پادگان غازیان و فورے کمربند و بند پوتین و محتویات جیب ها مونو گرفتند .
نزاشتند اصلا افسر نگهبان رو ببینیم.
هر کسے هم از راه مے رسید ما رو بازرسے مے کرد
انکار اسیر عراقے گرفته اند . واللا 😁
رفتیم داخل بازداشتگاه .جایے سرد و نمور .با دو ت
ا زیر انداز برزنتے مرطوب. و نگهبان مسلحے بالاے برجڪ .
هر صداے پایے که مے اومد هزارتا فکر و خیال به سرمون مے زد .
آخرش دو تا ناوے (سرباز ) فرارے پیدا کردند آوردند اونجا و ما رو بردند افسر نگهبانے .
چهارتا برگه خودشان نوشته بودند که بعله . ما لباس نامرتب به تن داشتیم .تعهد مے دیم از این به بعد اینطورے نباشیم .
بچه هاے دیگه امضا کردند . من گفتم امضا نمے کنم .
گفتم ما رو بازداشت غیر قانونے کردید و حالا به زور کاغذ هم امضا مے کنید که لباس نامرتب داشتیم؟
جرّ و بحث شروع شد .افسر نگهبان گفت تو بمون تا شنبه . شنبه هرجا خواستے برو شکایت کن .
حوصله بازداشتگاه نمور رو وسط زمستان نداشتم و الا تا شنبه مے ماندم خدا شاهده اگه تقسیم به روز شنبه نمے افتاد مے رفتم دنبال شکایت ولے چکنم که دستم بسته بود . باید روز تقسیم حاضر مے شدیم .
آخرش از غازیان اومدیم حسن رود.
دو تا از بچه ها که با لباس شخصے حین گرفتار شدن ، ما رو دیده بودند خبر برده بودند که دژبان ما رو گرفته.
وقتے رسیدیم داخل آسایشگاه ، دیدیم همه اونجا منتظر ما هستند (بازگشت آزادگان)
دوباره جر و بحث شروع شد با مربے ها .
گفتیم به خاطر اشتباه منشے گرفتار دژبان شدیم .
یکے از مربے ها که اسمش هم کورس(نه کورش)بابا زاده بود . خودش هم شبیه عراقے ها بود و اهل ماکو.پیشنهاد داد که ما رو صبح تو صبحگاه تنبیه کنند .گفتم غلط مے کنید .
هیچکس جیکش در نیامد .
یکے از بچه ها که ارشد گردان بود گفت مربّے ته .
گفتم من اونو مربے نمے شناسم .
در حال رفتن در حالے که دستم رو به عقب برگردانده بودم برگه مرخصے رو خواستم بدهم به مربے ارشد .
داد زد گفت بده به میز پاس .
بعله . سرباز با سواد اینطوریه دیگه 😂
آخرش فرداے اون روز، روز تقسیم من افتادم سیرجان .
پتوها رو که گرفته بودند . کاپشن هم مے گفتند که مے خواهند بگیرند که بچه ها گفتند کاپشن ها رو تحویل ندهید .چطور ما وسط دیماه بدون کاپشن برگردیم.
تو سیرجان گفتند باید پتوها رو
نیمه شعبان در بازداشتگاه غازیان🏄♀️
کے فڪ مے کرد روز نیمه شعبان همه برن عشق و حال ،آقا تیمور هم تو بازداشتگاهے در غازیان بخوابد کف نمور و مرطوب بازداشتگاه ؟
غازیان کجاست؟
طرف انزلے س.
ما لیسانس ناقابل رو که گرفتیم گفتیم بریم بشیم سرباز وطن . سر ببازیم تا وطن از دست نره.
خیلے دوست داشتم بیفتم لشکر ۶۴ ارومیه . ولے نشد .
آخر دوره تو اردو
یڪ هفته تو کوه هاے منجیل پوست انداخته بودیم. اندازه خودمون آے خدا با بیلچه به تنهایے سنگر کنده بودم .مگه زمین سنگلاخ کنده مے شد.
پدرم در اومده بود .
شبها نگهبانے .روزها پیاده روے و آموزشهاے دیگه .
سخت ترین کار WC بود . اونم گفتند بر عهده بچه هایے ست که عمران خونده اند. اونا رفتند سراغ رشته خودشون .
چادرها انفرادے رو منظم چیده بودیم .انگار اردوے دانش آموزے بود . باید هر چادر⛺ انفرادے کم کم ۳۰۰ متر فاصله مے داشت با همدیگه .
اگه یکے تیراندازے مے کرد همه رو یکجا قتل عام مے کرد .کسے فرصت دفاع پیدا نمے کرد.
آب با تانکر مے رسید به محل اردو .
بچه ها که وضو مے گرفتند بے آبے ندیده بودند خیال مے کردند تانکر آب، رودخانه اے ست بے انتها .
آب رو ول مے کردند تا به اندازه یڪ لیوان آب💧 استفاده ے بهینه کنند و وضو بگیرند(اصلا اون نماز به نظر من هیچ وقت قبول نیست .واللا )
حالا یکهفته که اونجا بودیم یکے از مربے ها تو اون هواے زمستانے حمام هم مے کرد .
بالاخره جمع کردیم و برگشتیم حسن رود انزلی.
تا سد سفید رود با کلاه آهنے و کوله و تفنگ پیاده اومدیم و از پایین سد که کوه رو بالا اومدیم کنار جاده ، چند تا خرمایے که داشتم رو خوردم و ته قمقمه رو سر کشیدم. تو عمرم تا به حالا لذیذتر
از اون خرماها و اون آب چیزے نخورده ام .
فرداے اون روز که برگشتیم پادگان،گفتیم فردا که جمعه س و نیمه شعبان ، مرخصے بگیریم و بریم داخل شهر حمام عمومے و شنبه هم که روز تقسیم بود.
پادگان حمام درست حسابے نداشت .چند تا حمام همیشه هم آبش یخ بود.
پس از حمام تو انزلے ، وسط ظهر غیر ما چهار تا لیسانس وظیفه با لباسهاے خاکے و کاپشن مشکے درجه کجکے دوره آموزشے تو خیابان بزرگے پشه هم پر نمے زد .
ناگهان صداے صوت دژبان بد قواره اے رو شنیدیم.
ما رو صدا کرد .
ما هم رفتیم از این سمت خیابان به اون سمت .
برگ مرخصے رو گرفت و فورے گذاشت تو جیبش.
آقا چرا گذاشتے تو جیبت.
فحش رکیڪ داد به منشے گردان .
گفت منشے گردان تون به جاے اینکه برج ۱۰ بنویسد نوشته برج ۹
خب گناه ما چیه .
یهو یه پیکان زپرتے دژبان سررسید.
یڪ سرباز راننده همراه با ناوبان سوم کادر(همون ستوان ۳)
خواستیم صحبت کنیم .نزاشت.
-آغا نیظامے هستے ؟ دستور رو اطاعت کن و سوار شو .
انزلے چے بود .
ما رو بردند داخل پادگان غازیان و فورے کمربند و بند پوتین و محتویات جیب ها مونو گرفتند .
نزاشتند اصلا افسر نگهبان رو ببینیم.
هر کسے هم از راه مے رسید ما رو بازرسے مے کرد
انکار اسیر عراقے گرفته اند . واللا 😁
رفتیم داخل بازداشتگاه .جایے سرد و نمور .با دو ت
ا زیر انداز برزنتے مرطوب. و نگهبان مسلحے بالاے برجڪ .
هر صداے پایے که مے اومد هزارتا فکر و خیال به سرمون مے زد .
آخرش دو تا ناوے (سرباز ) فرارے پیدا کردند آوردند اونجا و ما رو بردند افسر نگهبانے .
چهارتا برگه خودشان نوشته بودند که بعله . ما لباس نامرتب به تن داشتیم .تعهد مے دیم از این به بعد اینطورے نباشیم .
بچه هاے دیگه امضا کردند . من گفتم امضا نمے کنم .
گفتم ما رو بازداشت غیر قانونے کردید و حالا به زور کاغذ هم امضا مے کنید که لباس نامرتب داشتیم؟
جرّ و بحث شروع شد .افسر نگهبان گفت تو بمون تا شنبه . شنبه هرجا خواستے برو شکایت کن .
حوصله بازداشتگاه نمور رو وسط زمستان نداشتم و الا تا شنبه مے ماندم خدا شاهده اگه تقسیم به روز شنبه نمے افتاد مے رفتم دنبال شکایت ولے چکنم که دستم بسته بود . باید روز تقسیم حاضر مے شدیم .
آخرش از غازیان اومدیم حسن رود.
دو تا از بچه ها که با لباس شخصے حین گرفتار شدن ، ما رو دیده بودند خبر برده بودند که دژبان ما رو گرفته.
وقتے رسیدیم داخل آسایشگاه ، دیدیم همه اونجا منتظر ما هستند (بازگشت آزادگان)
دوباره جر و بحث شروع شد با مربے ها .
گفتیم به خاطر اشتباه منشے گرفتار دژبان شدیم .
یکے از مربے ها که اسمش هم کورس(نه کورش)بابا زاده بود . خودش هم شبیه عراقے ها بود و اهل ماکو.پیشنهاد داد که ما رو صبح تو صبحگاه تنبیه کنند .گفتم غلط مے کنید .
هیچکس جیکش در نیامد .
یکے از بچه ها که ارشد گردان بود گفت مربّے ته .
گفتم من اونو مربے نمے شناسم .
در حال رفتن در حالے که دستم رو به عقب برگردانده بودم برگه مرخصے رو خواستم بدهم به مربے ارشد .
داد زد گفت بده به میز پاس .
بعله . سرباز با سواد اینطوریه دیگه 😂
آخرش فرداے اون روز، روز تقسیم من افتادم سیرجان .
پتوها رو که گرفته بودند . کاپشن هم مے گفتند که مے خواهند بگیرند که بچه ها گفتند کاپشن ها رو تحویل ندهید .چطور ما وسط دیماه بدون کاپشن برگردیم.
تو سیرجان گفتند باید پتوها رو تحویل نمے دادید .
تیمور زمانی
۱۴۰۰/۰۱/۰۱۰