سیاست

روزهای دلنشین مهرماه سال ۷۱ کل‌ ورودی های ۷۱ مهمان جهاددانشگاهی در خیابان ساحلی بودیم و برای دو روز پذیرایی با غذای سلف که اون دو روز کمی ویژه بود ، غدا و نوشابه مجانی مجانی می چسبید
اتفاقا فرصتی شد منم یکی از شعرهای خودمو در آمفی تئاتر اونجا خوندم .بهروز بندری هم پرسید شعر رو خودت گفتی . منم از این سوال کمی برآشفتم.

به هر حال، یکی از برنامه ها سخنرانی دو سه نفر برای ترغیب دانشجو جماعت برای گرایش به سیاست بود
ما که از بچگی حوصله این کارها رو نداشتیم .خواستم برم جیم بزنم و تو اتاق آقا ولی پرتوی تو خوابگاه قدس خوب بخوابم . واللا . چکار داشتم به سیاست . تا دم در رفتم . پیرمردی مامور نیروی انتظامی دم در رو صندلی نشسته بود . با احترام گفت این دو ساعت قدغن کرده اند کسی بره بیرون .گفتم یا وحشی بافقی 😁
اون وقتا مثل حالا دروغ پروغ خیلی بلد نبودم .
تو رو در بایستی گیر کردم و برگشتم.
با خود گفتم اتاق آقا ولی نشد همینجا می رم تو سالن می خوابم .
رفتم داخل جمعیت قاطی بچه ها داخل سالن تو یکی از صندلی ها جا خوش کردم.
سخنران انگار طلب داشت ‌ گلایه می کرد که دانشجو در مدار (خوابگاه- دانشکده- کتابخونه) می چرخد . دو بار تکرار کرد ( خوابگاه-دانشکده-کتابخونه) انگار بهش بدهکار بودیم. داشت برا کی سمپات جمع می کرد ؟
گفتم آقام منو فرستاده اینجا لیسانس بگیرم و بعدش برم سربازی .واللا . آقام منو با چه دردسری بزرگ کرده .آقام از نوجوانی کارگر بوده . قبل از انقلاب هم یه کارگاه کوچکی راه انداخته و خرج کلی عائله رو درآورده .کلا زندگی ش با سیمان و ماسه و گرد و خاک بوده .

آقام دو کلاس اکابر خونده بود ولی معتقد بود سوادش در حد چهارم ابتدایی ست(لبخند)آقام حتی راضی نبود من کتاب غیر درسی بخونم .می گفت می ره کمونیست می شه. می گفت(کمو)یعنی خدا (نیست)هم یعنی(نیست)بیچاره دلش به حالم می سوخت

با خود گفتم من حوصله زندان رفتن و اخراج شدن از دانشگاه و انگ‌ مخالف و اینا رو ندارم . بعدش هم سرکوفت آقام.
تو همین افکار بودم نگو خواب رفته م . تا آخر سخنرانی خوابیدم . با صلوات بچه ها در آخر سخنرانی بیدار شدم .😁👊


برای سلامتی خودتون صلوات بفرستید 🌹


ارادتمند :تیمورزمانی(خیلی مخلصیم)