باد خزان رسیده و بر تن من تبر زده
رفته ز کف تعادلم ,بر دل من ضرر زده

از ده‌ و نه نمی‌رسد ,هیچ خبر به من چرا
هشتم عشق آمده , هفتم مهر سر زده

باغ ارم میان جان , جان دوباره برگرفت
چون به میان عاشقان, نور رخ قمر زده

در سفر قطر همی ,گفت حیاتی این سخن
چون به سفر قطر کنی ,جای سفر قطر زده

مولوی این طرف چرا, باز نظر نمی‌کند
تا که شهی ببیند و مشعله ی نظر زده

خنده به لب کرامتم, قند مکرر آمده
چای مده به دست من, قافیه ام شکر زده

خسته شده (زمانی)از , سیر و سفر چنین چنان
او به خلاف عاشقان, باده ی لاضرر زده

١٤٠١/٠٦/١١
تیمورزمانی