جنگ که تمام شد بیدارم کن/عباس جهانگیریان
جنگ که تمام شد بیدارم کن.
نویسنده: عباس جهانگیریان. ویراستار: مژگان کلهر. تهران: افق، ١٣٨٩. ٢٢٢ ص.
برای ١٢ – ١٦ سال
حامی پسری پانزده ساله است که با شروع جنگ و از دست دادن پدر، مادر، خواهر و برادرش با بی بی و دایی عباس به شهر قم مهاجرت می کنند. او احساس تنهایی می کند، همه به او به چشم غریبه ای جنگ زده نگاه می کنند، اما فقط او تنها نیست! حوری دختر نوجوان همسایه با وجود داشتن پدر و برادر باز هم تنهاست. او مادرش را از دست داده، و به دلیل تعصب پدر و دسیسه نامادری ساکن اجباری پستوی مجاور انباری خانه حامی می شود. او حتی باید با بافتن قالی خرج خود را در بیاورد. آن دو به کمک یک دریچه کوچک بنام عسلی با هم گفتگو می کنند و بتدریج به هم دلبسته می شوند. حوری از راه دریچه در خواندن کتاب های داستان و شعر با حامی سهیم می شود. حامی هم خود سر سوزن ذوقی دارد، خطی خوش، صدایی دلنشین و به خوبی هم نقاشی می کند. او برای گذران زندگی خودش و بی بی همه کار می کند. از خطاطی روی شیشه مغازه و ماشین گرفته تا عریضه نویسی بر سر چاه جمکران و خطاطی بر روی سنگ قبرها و در تمام این لحظات آقای افرا معلم هنر مدرسه اش او را حمایت می کند. حامی با ابتکاری که بر روی یک سنگ قبر انجام می دهد آشنایی اش با استاد دانشگاه هنر که پسر متوفی است رقم می خورد. او به پیشنهاد و تشویق استاد تصمیم می گیرد تا نمایشگاهی از آثار خود، آقای افرا و قالیچه دستباف حوری برگزار کند. اما اگر جنگ اجازه دهد... اثر ضمن بیان تلاش و پشتکار و احساس مسئولیت حامی و ارزش گذاردن به هنر، چهره زشت جنگ را که فقر و آوارگی است نشان می دهد و مهم تر از همه پرداختن به عشق بین دو نوجوان با تمام پاکی و خلوصش!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
افرا باز هم صندلی اش را پیش می کشد و دستهای را دوباره می گیرد .دستهایش کمی گرم شده اند. یک دفعه نبض دستم را می گیرد و اسم دخترهای محله را یکی یکی می برد:مریم، زیبا، زهره ،فریده، مینا ،حوری.
بعدبا پوزخندی پیروزمندانه زل می زند به چشمهای مضطربم،گوشهایم توی عینک افرا گر می گیرند.احساس می کنم قفسه سینه و گلویم دارند باد می کنند .لبهایم می لرزند، افرا که دست می گذارد روی شانه ام ، بغضم سر بازمی کند.
- برای تو خیلی زوده که توی این سن و سال دل کوچیکت رو گرفتار یه مشکل بزرگ بکنی!
- دل من کوچیک نیست!
- معلومه که نیست. اگه بود که "اون" توش جا نمی گرفت.
- کدوم اون؟!
- همومن دیگه، حوری!
شرم انگارخاک شده و نشسته توی دهان و گلویم و نمی گذارد زبان در دهانم بگردد.طوبی خانم افرا را صدا می زند.افرا که می رود، هزار جور فکر به سرم می افتد:افرا، اسم دخترهای محله رو از کجامی داند؟! نکند ماجرای ما را به طوبی خانم هم گفته باشد؟! یعنی از کجا فهمیده...؟! از نبض دست و ضربان قلبم؟! بعیدنیست؛ چون حوری ، نامی است که وقتی می شنوم...