وقتی اولین بار بود که من با اسم سبز (باغ ارم )آشنا شدم ...

بقیه مطلب رو بخونین تا بگم اولین بار کی بود...

کفشهای غمگین عشق نوشته رجبعلی اعتمادی

      روی نیمکت سپیدی در «باغ ارم »شیراز لمیده ام و به دریای سبز چمن خیره شده ام ...جویباریهای کوچک آب، چون زندگی، از پیش رویم می گذرد ، هوای جانبخش شیراز اعصاب خسته ام را با نرمش  عطوفت آمیزی نوازش می دهد. دلم می خواهد سالها و سالها همین جا روی نیمکت سپید باغ ارم بنشینم و هستی خودم  را در دریای سبز چمن باغ گم کنم . اما مگر می شود؟در ذهن خود به جستجو می پردازم.

...تا چند دقیقه دیگر ،دختری که قرار است مرا در جریان یک تراژدی عمیق بگذارد از راه می رسد.چشمان سیاهش را به من می دوزد و  می گوید :  به شهر ما خوش آمدید! من انگشتانم را روی لبهایم می برم و می گویم :هیس!.... تو را به خدا خلوت مرا با قصه ماهی های طلایی و غمگین که برایم در نامه ات تصویر کرده بودی ، به هم مزن!...من فقط آمده ام که از نزدیک با همه اطاقها ، خوابگاهها ، آزمایشگاهها ، سلف سرویس ها ، حتی رستورانها ومیعادگاههای آن ماهیهای طلایی دریاچه زندگی ، آشنا شوم.

...و لابد درآن لحظه ،دختر مژگانهای بلندش را برهم می گذارد و می گوید : چشم!

       بوی بهار در سراسر باغ پیچیده است... و انگار این بوی خوش در یکایک اجزای باغ، از ریشه نامرئی درختان کهن سرو، تا ساقه های نازک چمن و امواج چمن دار و کوچک جویبارهاا حتی در رگ و ریشه  جان مشتاق من جاریست...

 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-امروز می تونی  یه کمی با من زبان کارکنی؟...

-اوه... حتماً . چون امروز خیلی بیکارم ٬مهران هم که نیست..

   با هم قدم زنان به باغ ارم رفتیم... هوا آرام و مثل دریاچه بسته ساکت بود... پائیز پاشنه های رنگین خود را در باغ ارم گذاشته بود . جویبارها با هیاهوی شیرین خود در قلب ما جوانان آواز زندگی می ریختند.

   روی نیمکت سپید نشستم  و من دستها را زیر سر حلقه کردم و گفتم:نوری ! من  از داشتن دوستی مثل تو احساس غرور می کنم .

   (نوری) چین قشمگی به پیشانی ریخت و ناگهان سر مرا در آغوش گرفت و بوسید. احساس کردم در آن پائیز ٬ بهار دوستی من و (نوری ) شکوفا شده است .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    حتی دختری در خوابگاه بود که شعر می سرود و اشعار عاشقانه بسیاری داشت که بعضی وقتها دختران خوابگاه از او با اصرار می خواستند تا یکی از اشعارش را بخواند . این دختر اسمش(سبزه) بود. براستی هم دختری سبزه رو , آرام , لاغر و کشیده بود . همیشه طوری در خود فرو می رفت که انگار از چیزی رنج می برد . بعضی اوقات وقتی می خواست برایمان شعر بخواند بچه ها از من می خواستند آهنگی بگذارم  و او در متن یک آهنگ نرم و ملایم ؛ با همه احساس یکی از اشعارش را می خواند و اشک از چشمان بچه ها سرازیر می کرد.

    آن شب هم یکی از شبها بود . نمی دانم شاید هم بارانی که از بعد از ظهر دستهای بلورینش را بر سر شیراز می کشید باعث شده بود که بچه ها همه به خوابگاه پناه آورندو مثل ارواح سرگردان از این اطاق به آن اطاق بروند .

    همیشه معتقد بودم که باران برای ما ایرانی ها همان حالتی را سبب می شود که یک شعر غمگین قلب ما را به آتش می کشد.

   بچه ها ملتهب و غمگین سراسیمه از این اطاق به آن اطاق می رفتند و گاه می گفتند:

-می بینی چه بارونی داره می آد!

_ آره غم دنیا رو هم با خودش آورده!

_آخ ! چه می شد الان سیروس پیش من بود !

_ از ظهر تا حالا چهارتا نامه برای خسرو نوشتم!

   آخ! اگه کسی چند تا قرص خواب به من بده حاضرم همین حالا به عالم ارواح بپیوندم.

           کم کم ترانه اندوه , شبغمگین پائیز , فضای شاعرانه تنهایی همه ما دختران را چون رمه ای قشنگ و خیال انگیز گردهم جمع کرده بود .

    در فلت ما , در گوشه کنار , دختران غربت زده  و احساساتی, روی زمین , کاناپه , تختخواب , نشسته و سرها را میان دو دست گرفته بودند و (سبزه) آرام آرام  می خواند :

       از عمق ظلمت ناپایدار شب

       فریادخسته یک زن

       در جستجوی قلب شکسته یک عاشق.

       آرام و بی شکیب

       می گرید از شکست!

       ای دختران!

       من در میانه آوازهایم

       تابوت خویشتن را

       بر دوش عابران خسته یک شهر تشییع می کنم!

   نوری سرش را روی زانو گذاشته بود؛  آرام آرام اشک می افشاند.

    بچه ها , این دختران معصوم و خوب , در سکوت , دستمالهای خود را به یکدیگر عاریه می دادند, تا اشکها را از چهره بگیرند.

   و بعد ناگهان چند تا از دختران با صدای بلند گریستند . صدای هق هق دختران که بلند بلند  می گریستند همراه آهنگ غم انگیز صدای (سبزه) شرشر باران , فضایی خالص از غم و اندوه آفریده بود.

   هیچکدام از بچه ها سعی نمی کردند آنهایی را که بلند بلند می گریستند , آرام کنند.

   این سنت خوابگاه ما بود که می گذاشتیم  عقده ها چون سیل در کوهستامن منفجر شود  و در دشت آرام بگیرد.

   وقتی حالا به آن شب فکر می کنم با همه اندوه و گریه و آه, چه شب بهشت آسایی بود.

  وقتی بچه ها آرام گرفتند من نوار موسیقی را خاموش کردم  و آن وقت پذیرایی و بعد حرافی دخترها شروع شد(94-95-96)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

       آن روز که (من نویسنده سرگذشت ) در باغ ارم این ماجرای واقعی را از دهان  مهتا شنیدم , هرگز باور نمی کردم که این قصه واقعی باز هم دنباله  داشته باشد . می خواستم به دختری که مرا از شیراز به تهران کشیده است تا سرگذشت دوستش را تعریف کند , بگویم:

- همین بود ؟

   اما مهتا نگاه قشنگش را به من دوخت و گفت :

ـ نه همین نبود... قسمت اصلی این ماجرا در نیویورک اتفاق افتاد ه است...

کتابی که در قسمت بالا عکس روی جلد آن را مشاهده می کنید ، رمان عاشقانه است که دوستی اونو در  اردیبهشت ۱۳۷۰ به من امانت داد. کتابی جیبی و قطور با کاغذکاهی.

از بعد از ظهر شروع کردم و تا ساعت ۵/۳شب یه ضرب خوندمش . داستان عاشقانه ای بود که در دانشگاه شیراز اتفاق افتاده بود . من اولین بار بود که با فضاهای شیراز در این کتاب آشنا می شدم. بعدا هم که رفتیم شیراز ، دیدیم که "نیمکتهای سپید " در انتهای باغ ارم ، میعادگاه های عاشقانه نوری ها و بهرام هاست. دیگه شورش دراومده بود . حتی شاعر معروف آذری یعنی "کریمی مراغه ای" در منظومه ای که به مناسبت سفر به شیراز سروده است گفته که رفتیم باغ ارم دیدیم زیر هر درختی حجله عروسی اراسته شده است . انگار تو شیراز انقلاب نشده است.

این "نیمکتهای سپید " رو  تابستان سال۱۳۷۳ برچیدند .

همیشه کتاب "کفشهای غمگین عشق" جزء خاطرات خوب منه . بعدا که این کتاب تجدید چاپ شد، یه جلد گرفتم تا به یادگار داشته باشم.

کتاب "طوبی و معنای شب " هم در خاطرات من مونده ولی دیگه تجدیدچاپ نمی شه . ولی من هنوز دارمش. از شیراز از کتابفروشی محمدی با بن کتاب گرفتمش . یادش بخیر !

 

طوبی و معنای شب نوشته شهرنوش پارسی پور