سعدی تو کیستی که در خیل این کمند   -  چندان فتاده اند که خودصیدلاغرند

 

 

 

 

آن که هلاک من همی​خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

 

میوه نمی​دهد به کس باغ تفرجست و بس

جز به نظر نمی​رسد سیب درخت قامتش

 

داروی دل نمی​کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

 

هر که فدا نمی​کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

 

جنگ نمی​کنم اگر دست به تیغ می​برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش 

 

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش 

 

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش