شعری برای یزد "شهر قطاب "
خدا را ستاییم با جان و تن
همو از ازل خالق کاینات
از او زنده شد چشمه های حیات
به یزد آمدیم و از انبار آب
شده تر ، لب تشنه ی آفتاب
ندارد دل خسته ، بازار خان
ندارد دل ماه و شاه جهان
شده شهر عشق و شده شهر خشت کجا رفته حوری؟ کجا شد بهشت
دل از شیر کوه و خرانق بکن
پس از آن بده گوش بر شعر من
اتابک در آنجا به شهرت رسید
رمید از همه ، هم به یزد آرمید
ز ترکی نشانی ز چخماق شد
از او مسجدی طاق در طاق شد
دبستان بدر است چون ماه بدر
دل عاشق و یاد شبهای قدر
من از باغ دولت از آن بادگیر
چو بر باد رفتم دلم شد اسیر
به ترمه بدوزید اشعار من
که در دل بماند ز ما این سخن
که شعر زمان از زمان بگذرد
ز دلهای ما ارمغان آورد
به خاطر مرا بوده شهر قطاب
به شیرینیی کز دل سنگ ، آب
از این شکر گویم به پرودگار
که سخت است دل کندن از مارکار
چه لازم بیایم به منشاد جای
که من شاد گردم از آن هوی و های
چو دارالعباد است و دارالامان
چه گرم است آنجا دل مردمان
در آن خطه ، پر بوده مهر گیاه
مشاهیر آنجا همه مثل ماه
چو تعطیل شد سینماهای یزد
ز حیرت شدم در تماشای یزد
کویر و کویر و کویر و کویر
دل عاشقم از محبت اسیر
فرستاده سیمای تابان یزد
بر امواج ، سیمای خوبان یزد
هوای خوش باغ گندم رسید
دل رفته از دم به مردم رسید
ترافیک شد، لرد کیوان کجاست ؟
در این زندگی، آب حیوان کجاست ؟
به زندان اسکندر نامدار
ضیاییه شد مکتب ماندگار
گل سرخ و مهرنگار و بهار
همه گم شده در هوای نگار
چه نوری گرفته ست نارِ ستان
که تاریک شد دخمه ی خامشان
لب خندق و خنده هایی به لب
همه روشن از ماه زیبای شب
"زمانی" رسیده زمان درود
سلام تمام و درود و سرود
________________________________
بتاریخ دوم بهمن ماه نود و چهار قلمی شد