.

امروز صبح 
ساعت ۷ از خواب بیدار شده ام بعد از نماز و صبحانه 
بدو رو رفته ام سمت دادگاه .
لایحه ای رو در دفتر عریضه نویس که رفیقم است نوشته و داده م تایپ کرده .
از ساعت ۹ در جلسه دادگاه داد زدیم تا ساعت ۱۱
چهار وکیل و چهار نفر از اصحاب دعوا .
وسط جلسه هم یکی از وکلا که در این پرونده فاقد وکالت بود ، وارد جلسه شد و سرپایی توضیحی داد و رفت 

صورتجلسه که امضا شد من از همه زودتر از قاضی که پسر جوان و مودبی بود اجازه گرفتم و رفتم .
گفتم پسر جوان ، خب جوانها استخدام می شن . یه روز بهم گفت آقای زمانی اون روز یه مردی در رو باز کرده یه نگاهی به من انداخت و گفت : تو قاضی هستی ؟
می گفت نه اینکه قبل از من در این شعبه ملایی قوی هیکل قاضی بوده ، انتظار ندارند که من جوان پشت میز قضاوت بنشینم .
به هر حال، حوصله نمانده بود و بلند شدم و از اتاق دادگاه خارج شدم .
بیرون که رفتم گفتم برم پیش رفیقم بهمن  که دو سه مغازه نزدیک به دادگاه ساندویچی داره ، (ساندویچی دلپذیر) هم بهش سر بزنم و هم ساندویچ بخورم و هم به زبان روسی با همدیگه چاق سلامتی کنیم 
بهمن ارشد علوم سیاسی داره و مدتی ست دانشجوی حقوق شده . از بچگی به همراه برادرش تو اون ساندویچی بوده. یه زمانی دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی بود .
یه روز می گفتی زمان دانشجویی اگه دار و ندار کل خانوادگی مونو می فروختیم می شد هفت میلیون .
اون وقت تو تهران، طرفهای ولنجک و ونک و اینا یه قطعه زمین می گرفتیم می شد هفت‌میلیون. 
همون سالهای ۷۴ و ۷۳ . 
الان برو ببین قیمت چنده .

از ساندویچ که به روسی می شه (پتربروت) دل کندم. چون باید اعتراضی رو از دفتر خدمات قضایی فرستادم .فردا آخرین وقتش می شد.
فوری اعتراض رو نوشتم و دادم آقا جهان ( همون عریضه نویس)تایپ کرد و سوار تاکسی شدم ۲هزار دادم رفتم (با همون ۲ هزار سال ۷۱ می شد از نقده تا شیراز با هواپیما رفت)

امضاهای جعلی به جای آقایان تجدید نظر خواه در لایحه زدم و کارت بانکی رو دادم به دفتر خدمات قضایی  گفتم ردیف بشه .بر می گردم
دوباره اومدم سر خیابان . سوار ماشین موکلی قدیمی شدیم و رفتیم دفتر یکی از همکاران و دوباره برگشتم.  دیدم هنوز اعتراض ازسال نشده. 
آخرش با رفیق دیگری که می خواستم وکالت برادرش رو تنظیم کنیم بعد از اتمام  کار ، الکی تعارفهای شاه عبدالعظیمی که عادت دیرینه ایرانی هاست ، آخرش قبول کردم نهار مهمان ایشون بشم(آره بخند)😄

چه کبابی .
زدیم تو رگ . لااقل حق الوکاله نمی دن یه ناهار بدن خب.این شکم صاحاب مرده باید سیر بشه یا نه . با شکم گرسنه که نمی شه تو دادگاه داد زد .
نهار خوبی بود .(جای بهروز خالی)
بهش گفتم الساعه که برم خونه فوری دادخواست و لایحه شو 
می نویسم  .
مدام به تلفنهاجواب دادیم و اونایی که می خواستند حضوری خدمت برسند رد کردیم . واللا .

بعد از غروب دادخواست اون بابا رو نوشتیم ولی تا حالا لایحه شو ننوشته ام .
این شد زندگی ما . خونه پر ازکتاب است مثل دوران دانشجویی . اونایی که لازم نداشتم یا سوادم نمی رسید بذل و  بخشش کرده ایم به اهلش(نه به غریبه ) چون غریبه ها کتاب رو دور می ریزند یا کیلویی می فروشند به عنوان کاغذ باطله.چی می دانند که بدبخت نویسنده و مترجم کتاب رو از صراط ممیزی اداره ارشاد بگذرانند چه مصیبتها کشیده اند .
ناشر هم حق چاپ رو برای خودش گرفته و نویسنده و مترجم فقط اسمی به یادگار بر جلد کتاب دارند و بس . اون وقت غریبه ها به چشم کاغذ باطله کتابها رو می فروشند.  خدا قوت .
اینجا کلی کتاب در قفسه و کنار دیوار انبار شده . از تفسیر و ادبیات و زبان گرفته تا حقوق و رمان و شعر . حالا خدا رو شکر چند برابر اینا ر دادیم رفت .
دریغ از فرصتی برای مطالعه ضربتی ‌.
گاهی با خودم می گم کاش یکی پیدا می شد باسواد. پول می گرفت و اینا رو می خوند و خلاصه نویسی می کرد و به ما هم توضیح می داد .
گاهی می خوام پنجشنبه ها در اختیار خودم باشم و کتاب بخونم ولی وقتی یه تلفن رو جواب می دی دیگه همه چی خراب می شه.  سالها پیش برای کتاب خوندن ، از خونه بیرون نمی رفتم و کتاب می خوندم یکسر. تاریخ مغول رو مثلا چهار روزه پشت سر هم خوندم .

ت‌ی‌م‌ورزم‌ان‌ی

روز معلم

.

 

روز معلم که می شه همیشه یاد دو خاطره می افتم اول اینکه معلم ریاضی در سال سوم راهنمایی منو تشویق کرد که ترک تحصیل کنم . علت اونم این بود که یه بار اول سال ازش سوال پرسیدم نفر جلویی برگشت به من که در ردیف دوم نشسته بودم نگاه کرد منم یه لبخند زدم . معلم سوخت (نمی دونم که کجاش) من رو با یه دانش آموز دیگه بیرون کشید و گفت از گوش همدیگه بگیرید و بکشید از گوش هم گرفتیم ولی نکشیدیم .این موضوع مطلقا در دل من که الف بچه بودم(هنوزم هستم) کینه و کدورتی ایجاد نکرد دو سه ماه بعد همون معلم آمد کنار صندلی من و شروع کرد به صحبت کردن که درس رو می خواهی چکار. برو تو کارگاه پدرت کار کن . پله و حوض سیمانی درست کن. آمادگی نداشتم که بگم برو ردّ کارِت. اومدم به آغام گفتم بیا با مدیر و ناظم صحبت کن منو منتقل کنند به شیفت مخالف . آغام اومد. آقام با ناظم رفیق بود . می گفت قدیم همسایه بودند . اسم ناظم اسماعیل پور بود . ما که اون وقتا خوب فارسی بلد نبودیم از سریال 🐹🐹(مدرسه موشها)🐭🐭 به موش چاق کلاس که( تُپُل)می گفتند به ناظم مدرسه می گفتیم(کُپُل) حالا به هر حال ، کپل گفته بود که نمی شه . کلاسها به ترتیب حروف الفباست. به اقام گفته بودم که از یکی از معلمها خوشم نمی آد . ناظم منو دید بعدا. گفت انتقال ممکن نیست ولی از هر معلم گلایه داری یا به من بگو یا بنویس بنداز تو صندوق انتقادات و پیشنهادات . نامه نوشتم . ساعت ورزش 🤾🏻‍♂️که نامه رو انداختم داخل صندوق، بچه های کلاس دیدند . داد زدند تیمور اون نامه چی بود؟ اونا داشتند تنیس 🏓بازی می کردند . هفته بعد که وقت کلاس ریاضی بود. آخر کلاس معلم پرسید: من تا به حال کیارو از کلاس اخراج کرده م؟ ده نفر دست بالا بردند. دست منم بالا بود . شروع کرد به صحبت در مورد نامه. اونایی هم که ساعت ورزش منو دیده بودند داد می زدند :(زمانی) نوشته. حالا بیا و خوبی کن. معلم ادامه داد:( اونایی که دم از اسلام می زنند....)بقیه حرفاش یادم نمونده. تو نامه نوشته بودم که این بابا یه بار دفتر ریاضی نبرده بودم منو از کلاس اخراج کرده. حتی نوشته بودم پیغمبر اکرم(ص) فرموده علم اگه تو چین هم باشه بروید دنبالش. ولی این آقا نمی خواد ما دو کیلومتر از خونه بیاییم مدرسه. در نامه دوم نوشتم که تو کلاس چی گفته. نوشتم که( اونایی که دم از اسلام می زنند ) رو هم گفته بود . نوشتم ما که یهودی و مسیحی نیستیم که دم از یهودیت و مسیحیت بزنیم .(از همون بچگی داشتم استدلال می کردم .) ضمنا مدام سر کلاس می گفت که من ۳ هزار تومن حقوق می گیرم .بعد از نامه اول ، حقوقش شد ۴/۵۰۰. نامه دوم حال معلم رو گرفته بود. سر کلاس که اومد یک کلمه حرف نزد. گفت اونایی که از من انتقاد و پیشنهاد دارند بنویسد و تحویلم بدهند . یکی دو بار هم گفت از اون کسی که این نامه ها رو می نویسد خواهش می کنم نیم ساعت زودتر یا دیرتر از بچه ها بیاد منو ببینه. بعد از اون روز ، کیفم رو باز کردم که نامه سوم رو بندازم داخل صندوق که دیدم تو خونه جا مونده. دیگه منصرف شدم . اون وقت سال ۶۵ بود . اوج بمبارانها. همه ی شهرهای اطراف بمباران شدند غیر از نقده. داخل شهر مثل پادگان نظامی پر شده بود از بسیجی و سرباز . مدرسه قبلی ما که بزرگ بود تخلیه شده بود و بسیجی ها مستقر شده بودند. من آمبولانس شهرداری فسا رو اون وقتها اونجا دیدم. مردم فرار کرده بودند روستاها . تو خونه اقوام می خوردند و می خوابیدند و منتظر بمباران بودند . حتی یه شب تو شهر چو افتاد که قرار است امشب بمباران بشه شهر . اون وقتا ما یه وانت بار داشتیم. جمع شدیم نصف شب رفتیم خونه پدربزرگ مادری. مردم پیاده و سواره شهر رو ترک می کردند. بعد از مدتی ما خسته شدیم دیگه برگشتیم خونه خودمون. شهر خلوت شده بود. مثل روز سیزده به در. شابع کرده بودند عوام الناس که مادر صدام نقده ای ست . به همین خاطر نقده بمباران نمی شه. نانوایی ها خلوت بودند. بچه هم سر کلاس نمی رفتند . ما که جزء دانش آموزان ترسو بودیم می رفتیم. نتیجه چی شد؟ ۸ تا تجدیدی و بعدش هم رفوزه. ناظم، سال بعد حین آموزش جهت اعزام به جبهه می گفتند از زیر سیم خاردار که رد می شده و در همان حال از بالای سرشان تیراندازی می کرده اند از ترس، کیسه صفراش پاره شده و مرحوم شده . خدا رحمتش کنه . من این نوع وفات رو (شهادت) می دونم . با یه رفوزه شدن همه چی تموم نمی شد . دوباره سوم راهنمایی رو از نو شروع کردیم. سال۹۷ یه بار همون معلم ریاضی اومد دم در . مشکل حقوقی داشت. داخل ماشینش صحبت که می کردیم گفت: قیافه تون آشناست. شاگردمون نشده اید؟ گفتم خیر آقا ،خیر ،خیر . دومی مربوط می شه به پایگاه دریایی سیرجان. (به هرکی می گیم نیروی دریایی سیرجان بودیم می گن مگه سیرجان دریا داره؟😄 ) پاییز ۷۶ بود که سربازهای آموزشی جدید اومده بودند. ما هم مربی آموزشی بودیم . کلاسها در فضای باز برگزار می شد . دور سه طرف کلاس به ارتفاع یک متر دیوار کشیده شده بود و بالای میله های فلزی ایرانیت نصب شده بود به قول ابولقاسم (که از باد و باران نیابد گزند) . به کلاسها هم در اون پادگان می گفتند:( دانشپایه ). (ناوی) هم همون سرباز نیروی دریایی بود. یه روز دیدم سر کلاس یه ناوی آموزشی تکیه داده به دیوار . بچه ی نی ریز بود . بهش گفتم مدرسه خوب بود یا اینجا؟ با ناز و افاده گفت : مدرسه خیلی خوب بود. با معلم مون می رفتیم تریاک می کشیدیم

 

. ممنون که اینا رو خوندید.

 

ت‌ی‌م‌ورزم‌ان‌ی ۱۴۰۱/۰۲/۱۳