مثنوی جیرفت

.جیرفت

جیرفت 

غبار از جمال تو مهتاب گفت 
ز جیرفت سیلی چو برخاست، رفت 

خیال تو تا خلوت ماه رفت 
دل عاشقم تا علم شاه رفت 

شمال و جنوب و در این روزگار 
رسیده به جیرفت، باد لوار 

حکایت کنند از جلیل و خلیل  
همه عاشق زنده رود هلیل

هلیل گرفتار این سرگذشت 
چه سرزنده از بافت و رابر گذشت

چه شد مثنوی قصد جیرفت کرد 
ندانم چه می شد، چه می گفت کرد

جبالش چه بارز ، جدا از کویر  
نگین درخشنده ی گرمسیر 

به سربیژن آنقدر باریده برف 
تو گویی که خرداد هم دیده برف

به جنگل رسیدیم و دیدم انار 
به شیطان قرین و ز شیطان، کنار

به عشق کشاورز، سد ساختند 
 به تدبیر سیلاب پرداختند 
 
رها کرده در دشتها آبها 
از او باز سیراب ،تالابها

به تاریخ گفتند کای دوستان 
ز جالق برو تا به هندوستان 

بخوان سرگذشتی ز صفاریان 
ز طغرل بگو شاعر خوش بیان 

امیر مبارز حصاری بکش 
در اطراف این شهر کاری بکش 
 
چه خونین شده زیر سمّ مغول 
دل مست جیرفت چون دسته گل 

سر هیچ و پوچ است و قوم بلوچ 
گرفتند جیرفت با هیچ و پوچ 

نهفته عتیقه به زیر زمین 
به بیل و کلنگ است و با ذرّه بین

اهالی همه بس عتیقه شناس 
برِ تپه توجا همه با سپاس   

شنیدم ز جیرفت می گفته است
که  بازار حراجی آشفته است 

  برو این غم دل به هوشا بگو 
به تدبیر با عقل کوشا بگو 

دعا می کنم کاش من با شگفت 
خدایا یکی باز پس می گرفت

از این (هند کوچک)از آن (کوه باد)
چه گویم ؟ ندیدم که گویم زیاد

به دلفارد آید ، به درب بهشت  
(زمانی)که این مثنوی می نوشت


تیمور زمانی ۱۳۹۸/۲/۳۱

 

 

مثنوی بوکان

به نام خدا 
 مثنوی بوکان
 من از بوک بوکان و از کان عشق
 ندیدم به جز روی خندان عشق

 

 دل از حوض گوره نه جان در برد
 نه آواز زیرک به دل برخورد

 شده خان مکری در آنجا عزیز
 شده جان بکری در آنجا بریز

 من از ایل تیمور از آن دور ها
 زمان را نهادم به تیمور ها

 جوانمرد و نوبار یک در میان
 رسیدند تا دور اشکانیان

 شب یک شوه خود هزاران شب است 
 تو گویی هزاران گهر بر لب است

 دل عاشق از داغداران گذشت
گلی چید و از باغداران گذشت

 جهان دیدم و قلعه داش کند
 رها کردم از شوق دل ، تاشکند

 ز سردار ،  گنبد در آنجا نشان
 چو شد کانی شیشه ی خامشان

نه کانی که در فارسی بود و  کُرد
 به کردی که از چشمش آب خورد

 در ایوان سنگی دلم آب شد 
 ز  شیرینی عاشقی خواب شد

 نیامد بپرسد کسی حال من
 هم از سردرآباد احوال من

 سپردم دل خسته را آب برد
 همان تندبادی که فرهاد برد

 کنون  در کفم مانده خاکسترم
 بپرسی بگویم که من بهترم 
  
 برو چشم شهلا فریبم مده 
 که در فال شاعر چنین آمده

 برو تشنه تا چشمه سیران برو 
 بنوش و بنوشان و  حیران برو

چرا رفته ای تشنه تا بامیان
 برو گوش کن ذکر حمامیان

ز  زردی چو نی ،باز در مثنوی 
 حکایت کنی شکوه ها بشنوی

 همه شور از آن تپه باستان
 چو نی  حاکی از قصه ماست آن

قلایچی گذشت از دل خسته ام 
دلم کوتر شد، مرغ پر بسته ام 

 ز مقبل چه داری در آنجا نشان
 چه پیدا شده از عمق غار نهآن

 من از بوک و آواز و پرواز دل
 شنیدم سحر نغمه ی ساز دل

 چو شعر (زمانی) دل انگیز بود
 دلم شمسه شمس تبریز بود 

تیمور زمانی ۱۳۹۵/۱/۲۹